گفتي در كدام كرانهی فصل،
بهار خواهد شد؟!
...
وقتي عقربههاي قلب مشترك ما
روي عشق به تپش افتاد
وقتي كه باد
شيشهی عطري از عصارهی ماه
به تازههاي اشتياق در گيسوان ياس بخشيد
وقتي شاخ گوزن
در عبور از قصيدهی آبي باد
به شكوفه نشست
آنگاه كه ساق اسب سپيد
در درياي نسترنها به گمشدگي سلام كرد؛
درست آنگاه كه دستي در پچپچ شب،
با منقاش ظريف
اشكهاي خدا را
بر گلبرگهاي گل سرخ تعبيه كرد
و بر طرح كال بالهاي شبپرهگان
اكليل پاشيد
وقتي آخرين شعر
در آتش خيس بنفشهها
دستش را گرم كرد
و قلم در تردترين ثانيهها
از نجابت باران حرفي نو نوشيد
وقتي....
بيهوده مگرد!
بهار در پساپشت قلب تو
كوبه به دست
به انتظار ايستاده است
تنها در بگشا!
علیرضا خالوکاکایی
0 نظرات