از
گلوبند شرمرنگ شکوفهها،
بر گردن هزارچاک پیردرخت خمیده بر سر راه،
رازی به گوشم خورد:
«بهار
باور به ترانهی جوانی در کرانهی عمر است.
چون نیک بنگری مرگی در کار نیست».
پس،
پنجره بگشا!
تا
نمور درنگندهی کهنگی را بتارانی
و نسیم نوید آموز صبح بهاران را
مهمان
گلی کنی که قلب تپندهی توست.
پنجره
بگشا!
تا
نتهای بلورین آوای پرستوها،
بر خطوط حامل نسیم،
تا
آخرین گوشههای گوش سکوت را فتح کند.
پنجره
بگشا!
بهار
میداند
چگونه
کوبه بر درهای سنگین دل غمگین فروکوبد.
بهار
آمدنی است.
بهار
آمدن است.
نه،
ببین که میگویم
بهار
آوردنی است.
علیرضا خالوکاکایی (ع.
طارق)
0 نظرات