بازنشر احساسی هنوز زنده به یاد معلم شهید، فرزاد کمانگر
من از احسان فتاحیان اجازه خواستم به نیابت از او نامهی فرزاد را پاسخی داده باشم؛ با شعر از سر نیاز و ادای دین.
متن نامه نیز ـ برای كسانی كه آن را نخواندهاند ـ ضمیمه است.
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) - ۴ آذر ۹۳
نامهی فرزاد كمانگر به احسان فتاحیان پس از شنیدن خبر اعدام او:
«هر شب ستارهیی به زمین میکشند
و این آسمان غمزده غرق ستارهها است
سلام رفیق، چهگونه تجسمت کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبهی دار که به شکفتن غنچهی خورشید لبخند میزند؟ یا کودکی پابرهنه از رنجدیدهگان پایین شهر که میخواست مژدهی نان باشد برای سفرههای خالی از نان مردمش.
چهگونه تجسمت کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیدگان بالای شهر که الفبای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندگیشان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.
بگو رفیق بگو...
میخواهم تصورت کنم. در هیأت «سیامند» که رخت عروسی به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادی برود.
چگونه؟ چگونه تصورت کنم؟ در پوشش جوانی که راه شاهو را پیش گرفته تا از لابهلای جنگلهای سوختهی بلوط به کاروانی برسد که مقصدش سرزمین آفتاب است؟ ولی هیچکدام از اینها که جرم نیست، اما میدانم «تعلق به این خلق تلخ است و گریز از آنها نامردی...».
و تو به گریز و نامردمیکردن «نه» گفتی و سر بدار سپردی تا راست قامت بمانی.
رفیق آسوده بخواب…
که مرگ ستاره نوید بخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبهی داری که هر شب در سرزمینمان خواب مرگ میبیند، تولد کودکی است بر دامنهی زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا میآید.
آرام و غریبانه تنت را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.
بدون لالایی مادر، بدون بدرقهی خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیمها، نادرها و کیومرثها را به امانت نگهداشته است.
فقط رفیق بگو... بگو میخواهم بشنوم چه بر زبانات چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم میآمیخت؟ میخواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویم نلرزد. بگو میخواهم بدانم، که دلم نلرزد آنگاه که به پشت سر مینگرم...
سفرت به خیر رفیق!»
فرزاد کمانگر
زندان اوین.
نامهات را خواندم، برادر جانم فرزاد!
سطر میلرزد در اشك
اشك میبارد بر سطر
میشیارد شور خطی از سوگ به هر گونهی پژمان سكوت
نامه ات را خواندم؛
«نامه به احسان» را میگویم
«بی لالایی مادر در گوش»،
آی برادر جانم فرزاد!
بر نرمای دلم سر بنه آرام بگیر!
بر غزلهای سرشكم
كه بجز رنگ رثای تو در آیینه ندید
اینك آسوده بخواب!
باز من با تو، «سیامند» و «علی»، گام زنان
بر سر كوره رهی سوخته در جنگل بیدار بلوط
«راه شاهو» در پیش
گفته اند از طرف تازهی شرق
میرسد قافلهیی عطرتر از پچ پچ یاس
بارهایش همه دانایی و آهنگ و عسل
شبنم و نور و غزل
آه! كودك دامنهی زاگرس؛ ای بچهی مغرور عقاب!
یاغی شوق برافروز انیس شب و تنهایی و ماه
شد سر دار بلند
از سرودی كه تو در باد پراكندی با خشم
سفرت همدم باران باد، آی رفیق!
بی تو، با یاد تو باید بوسید
مرگ را در راه هدفهای سترگ
و خطر كَرد؛ خطرهای بزرگ
رسم مردان خدا
بوسه بر مرگ،
در بلندای نیالودهی عشق است
باز باید به تفنگ
باز باید به سرود
باز باید به سفر كرد سلام
در نباید آبادی كه درآن عشق، گناه، زیبایی جرم
وه! كه چه جرم زیباییست
دست سودن به تن قهوه یی گرم تفنگ
بر سر كتف و كمر از چپ و راست
ضربدر وارهیی از خرمن زرین فشنگ آویزان
لكه و یورتمه رفتن به شتاب از میان وزش وحشی سمفونی شلیك كه یك لحظه ندارد پایان
بی هراس از گزش خونی زنبور گلوله،
در میدان
وه! كه چه جزم زیباییست
داشتن دیدهیی آمیخته با خشم و غرور
از شكاف درجه تا مگسك، در خط ممتد همه بردوخته بر خال سیاه دل خصم
كجكی خم شده بر خانهی زین،
تاختن از دامنه تا قلب خطر
عكسی از هیبت پرهیب تو و اسب تو در آینهی رود مسافر به غروب
ثبت در قاب شفق
فخر باید كه كند فخر به این منظرهی سرخ شكوه
زندگی زیباییست؛
زیبایی، جنگیدن
وه! كه چه جرم زیبایی ست!
اینچنین مردن دست در دست پگاه
شوق در شوق نگاه
بال در بال شرف.
زندگی زیباییست؛
زیبایی، جنگیدن
دشت مواج شقایق میگوید به چه كارآیدت این كاسهی خون اگر ارزانی عشقی نشود؟
پسر زاگرس ای زادهی نی لبك و دانایی و شیر!
من نمیپرسم از تو چه بگویم كه نلرزد پا
از وداع یاران در بند
تا ملاقات شب چوبهی دار
دیرگاهی ست كه در آن سر مرگ
پرچمی سرخ برافراشتهام؛
برگ به برگش همه جان
من طنابم بر گردن
من صلیبم سر دوش
زندگی را در تفنگی میبینم
كه مرا كامل میسازد
بگذار در نقاشی هر كودك كُرد
دود آبی تن باروت نمادی باشد از صبح
این برای شرف ایرانی بودن كافی ست
آه! ... میتراواند چشم
واژهی ساكت اشك
باورم نیست رفیق!
رفته باشی با مرگ
قلب تو در تن هر واژهی من
طبل میكوبد با شوق
سبز مانی،
سفرت خیر!
برادر جانم فرزاد!
0 نظرات