نامه‌ات را خواندم برادر جانم فرزاد!




بازنشر احساسی هنوز زنده به یاد معلم شهید،
 فرزاد کمانگر،
 در روز جهانی معلم






مي‌دانم بسياري از قلب‌هاي حساس با خواندن نامه‌ی پراحساس و دلنوشت قهرمان خلق كرد، فرزاد كمانگر به احسان فتاحيان گريستند. لابد حالا او ، احسان و ساير پاك باخته‌گان سرفراز مردم ايران در آبي‌هاي جاودانه‌ [جایی كه استدلاليان چوبين پاي را به فهم آن راه نيست]، ما را مي‌نگرند و تبسم بر لب دارند.
من از احسان فتاحيان اجازه خواستم به نيابت از او نامه‌ی فرزاد را پاسخي داده باشم؛ با شعر از سر نياز و اداي دين.
متن نامه نيز ـ براي كساني كه آن را نخوانده‌اند ـ ضمیمه‌ است. 
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) - ۴ آذر ۹۳



نامه‌ی فرزاد كمانگر به احسان فتاحيان پس از شنيدن خبر اعدام او:


«هر شب ستاره‌یی به زمين مي‌کشند
و اين آسمان غم‌زده غرق ستاره‌ها است
سلام رفيق، چه‌گونه تجسمت کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکي نحيف بر فراز چوبه‌ی دار که به شکفتن غنچه‌ی خورشيد لب‌خند مي‌زند؟ يا کودکي پابرهنه از رنج‌ديده‌گان پايين شهر که مي‌خواست مژ‌ده‌ی نان باشد براي سفره‌هاي خالي از نان مردم‌اش.
چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ نوجواني از جنس آزاد چشيده‌گان بالاي شهر که الف‌باي رنج و مظلوميت، درس مکتب و مدرسه و زنده‌گي‌شان است. راستي فراموش کردم؛ شهر من و تو پايين و بالا ندارد، چهار سوي آن رنج و درد است.

بگو رفيق بگو...
مي‌خواهم تصورت کنم. در هيأت «سيامند» که رخت عروسي به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادي برود.

چه‌گونه؟ چه‌گونه تصورت کنم؟ در پوشش جواني که راه شاهو را پيش گرفته تا از لابه‌لاي جنگل‌هاي سوخته‌ی بلوط به کارواني برسد که مقصدش سرزمين آفتاب است؟ ولي هيچ‌کدام از اين‌ها که جرم نيست، اما مي‌دانم «تعلق به اين خلق تلخ است و گريز از آنها نامردي» … .
و تو به گريز و نامردمي‌کردن «نه» گفتي و سر بدار سپردي تا راست قامت بماني.
رفيق آسوده بخواب…
که مرگ ستاره نويد بخش طلوع خورشيد است و تعبير خواب چوبه‌ی داري که هر شب در سرزمين‌مان خواب مرگ مي‌بيند، تولد کودکي است بر دامنه‌ی زاگرس که براي عصيان و ياغي شدن به دنيا مي‌آيد.
آرام و غريبانه تن‌ات را به خواب بسپار و با زهدان زمين بوسه ببند براي فرداي رويش و رستن.
بدون لالايي مادر، بدون بدرقه‌ی خواهر و بدون اشک پدر آرام بگير در خاک سرزميني که ابراهيم‌ها، نادرها و کيومرث‌ها را به امانت نگه‌داشته است.

فقط رفيق بگو… بگو مي‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخيد آنگاه که صداي پا و درد به هم مي‌آميخت؟ مي‌خواهم ياد بگيرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بياورم که زانوي‌ام نلرزد. بگو مي‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آنگاه که به پشت سر مي‌نگرم...
سفرت به خير رفيق!»


فرزاد کمانگر
زندان اوين.


نامه‌ات را خواندم، برادر جانم فرزاد!

سطر مي‌لرزد در اشك

اشك مي‌بارد بر سطر

مي‌شيارد شور خطي از سوگ به هر گونه‌ی پژمان سكوت


نامه ات را خواندم؛ 

«نامه به احسان» را مي‌گويم 

«بي لالايي مادر در گوش»،

 آي برادر جانم فرزاد! 

بر نرماي دلم سر بنه آرام بگير! 

بر غزلهاي سرشكم 

كه بجز رنگ رثاي تو در آيينه نديد

اينك آسوده بخواب!


باز من با تو، «سيامند» و «علي»، گام زنان

بر سر كوره رهي سوخته در جنگل بيدار بلوط

«راه شاهو» در پيش


گفته اند از طرف تازه‌ی شرق 

مي‌رسد قافله‌يي عطرتر از پچ پچ ياس

بارهايش همه دانايي و آهنگ و عسل

شبنم و نور و غزل


آه! كودك دامنه‌ی زاگرس؛ اي بچه‌ی مغرور عقاب!

ياغي شوق برافروزِ انيسِ شب و تنهايي و ماه 

شد سرِ دار بلند

از سرودي كه تو در باد پراكندي با خشم


سفرت همدم باران باد، آي رفيق!

بي تو، با ياد تو بايد بوسيد 

مرگ را در راه هدفهاي سترگ

و خطر كَرد؛ خطرهاي بزرگ


رسم مردان خدا 

بوسه بر مرگ، 

در بلنداي نيالوده‌ی عشق است


باز بايد به تفنگ

باز بايد به سرود

باز بايد به سفر كرد سلام


در نبايد آبادي كه درآن عشق، گناه، زيبايي جرم 

وه! كه چه جرم زيبايي‌ست 

دست سودن به تن قهوه يي گرم تفنگ

بر سر كتف و كمر از چپ و راست

ضربدر واره‌يي از خرمن زرين فشنگ آويزان

لكه و يورتمه رفتن به شتاب از ميان وزش وحشي سمفوني شليك كه يك لحظه ندارد پايان 

بي هراس از گزش خوني زنبور گلوله، 

                                            در ميدان


وه! كه چه جزم زيبايي‌ست

داشتن ديده‌يي آميخته با خشم و غرور

از شكاف درجه تا مگسك، در خط ممتد همه بردوخته بر خال سياه دل خصم 

كجكي خم شده بر خانه‌ی زين، 

تاختن از دامنه تا قلب خطر

عكسي از هيبت پرهيب تو و اسب تو در آينه‌ی رود مسافر به غروب 

ثبت در قاب شفق
فخر بايد كه كند فخر به اين منظره‌ی سرخ شكوه


زندگي زيبايي‌ست؛ 

زيبايي، جنگيدن 

وه! كه چه جرم زيبايي ست! 

اينچنين مردن دست در دست پگاه 

شوق در شوق نگاه 

بال در بال شرف.


زندگي زيبايي‌ست؛

زيبايي، جنگيدن

دشت مواج شقايق مي‌گويد به چه كارآيدت اين كاسه‌ی خون اگر ارزاني عشقي نشود؟


پسر زاگرس اي زاده‌ی ني لبك و دانايي و شير! 

من نمي‌پرسم از تو چه بگويم كه نلرزد پا

از وداع ياران در بند

تا ملاقات شب چوبه‌ی دار
ديرگاهي ست كه در آن سر مرگ

پرچمي سرخ برافراشته‌ام؛

 برگ به برگش همه جان


من طنابم بر گردن 

من صليبم سر دوش 

زندگي را در تفنگي مي‌بينم 

كه مرا كامل مي‌سازد


بگذار در نقاشي هر كودك كُرد 

دود آبي تن باروت نمادي باشد از صبح 

اين براي شرف ايراني بودن كافي ست


... آه! مي‌تراواند چشم 

واژه‌ی ساكت اشك

باورم نيست رفيق! 

رفته باشي با مرگ

قلب تو در تن هر واژه‌ی من 

طبل مي‌كوبد با شوق 

سبز ماني،

 سفرت خير! 

برادر جانم فرزاد!


ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top