پس از این ناکجاآباد




















هوا اينجا بسی پر سرب و دلتنگ است
دل آيينه‌ها اينجا همه سنگ است
كتابِ  قصه  می‌گويد پس از اين ناكجاآباد جايی هست
سرايی هست
نگاه مردمان آنجا به رنگ شبدرِ خيس است؛
                                                 بی‌رنگ است
بيا بار سفر بنديم‌،
سمند آرزو را زين نهيم ای يار 
قدم در راه بگذاريم
بيا ای يار‌، بيا ای يار‌، بيا ای‌يار!
«زندگی زيباست»‌،
زندگی درياست،
زندگی در ما؛ برای ماست

بيا بر مخمل شب جقه‌های نقره‌يی دوزيم
بيا مشتی ستاره در گذار زندگی پاشيم
بيا در خلوتِ هم يار هم باشيم
بيا با هم بدزديم از سرای ماه‌، الماسی خيال‌انگيز
بيا ای يار!

بيا شعری بگوييم از دل انسان
براي فتح يك لبخند جان بازيم
بيا ابری شويم وسايه‌يی بخشيم‌،
به فرقِ خاركنْ مردِ بی‌پولی كه تنها در كوير تفته می‌پويد؛
 به آن اشكی كه راه گونه می‌جويد
بيا تا قلعه های بسته‌ی جادوگران را با كليد عشق بگشاييم


 بيا ای يار!
بيا آيينه‌ی دلهای هم باشيم
بيا تا سفره‌ی دل را براي هم برون آريم
پنير و نان و سبزی را - اگر داريم- 
                             به هم بخشيم

زلالِ آب و بيرنگی؛ بلور و سايه‌ی مهتاب
برای زندگی كافی‌ست
بيا بار سفر بنديم‌،
سمند آرزو را زين نهيم ای يار!
كتاب قصه می‌گويد:
«پس از اين ناكجا آباد‌، جايی هست‌،
                                   سرايی هست».



علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top