به درختان نشسته لب كاريز سحر
- با اشارت به گلو-
برگی از رنگ شقاوت دادند
از دل آبی آب
سادگی را دزديدند
بر سر خفتهی خاك
چندان خون گوزنان پاشيدند
كه گياه از رويش ترسيد
آسمان را چندان از دشنه و خون پر كردند
كه دگر ماه نيامد به ملاقات خيالِ ماهیها
آه!
اين شكيبايی دیگر كافیست
بايد
اين پچپچهها را همه در قامت فرياد وزيد
گره حوصله را بازگشود
كوچه را پر كرد از واژهی زيبای عبور
به خيابان داد از حركت معنی نو
بايد انداخت برون
عنكبوت خفت را
از سهكنجِ شبِ ذهن
آشتی داد
زندگی را با زيبايي
و به لب گفت كه لبخندتماشا دارد
زندگی محتاجِ شكرخند نگاه من و تست
بايد از خاطرهی آبی امروز به فردا پل زد
و نبايد خو كرد
با عادت
آنها میخواهند
ما نباشيم برای من و تو
يا كه باشيم
من و تو بی من و تو
من و تو بايد با هم باشيم
من و تو بايد محكم باشيم
ما نبايد
ما نبايد
مانبايد، خم باشيم
اين شكيبايی دیگر كافیست.
ع. طارق
0 نظرات