گلباجي كلون را انداخت، به كاهداني رفت، هنگام بازگشت، سكينه را ديد كه همچنان روي گليمِ ورودي اطاق با كتابهاي پنجم دبستان ور ميرود. براي اینکه خيالش را راحت سازد، كتابها را از دست او قاپيد، به داخل تنور انداخت، بعد دلوآب را با انگشت نشان داد:
ـ نه!... نه! يعني نه!... نمي ذارم دختر! مگه از روي نعش من رد بشي، ميخواي لكهی ننك بشي؟! يك عمر با عفت زندگي كردم، با سيلي صورتمرو سرخ نگاه داشتم كه شماها رو بزرگ كنم. خدا بيامرز شوهر اولم كه نماز شبش قطع نمي شد و پينهی پيشونيش به اندازهی يه گردو درشت بود ـ ميگفت:
ـ دخترنباد پاش به كوچه باز بشه، همينكه پاشو از خونه بيرون گذاشت، رسوايي بار میآره
فسقلي! تو هنوز به سن تكليف نرسيدهيي و قيم داري، ميخواي از روي رساله برات بگم. تازه اگرم رسيده بودي اجازهات دست خودت نبود... دختر سواد ميخواد چكار؟ نخ ريسي و خونه داري كافيه...
سكينه كه به آساني نميخواست تسليم خرافهها و ذهنيات آخوندي رسوخ داده شده در كلهی نامادرياش شود، روي حرفش پافشاري كرد:
ـ نخير! اين حرفا همه ش مال اون آخوند بو گندوي مفت خوره كه فقط بلده روزي ده بار امام حسين رو شهيد بكنه، اگه دفعهی ديگه اينطرفا آفتابي بشه، من ميدونم، چيكارش كنم... اجازهی من دست خودمه و اين منم كه تصميم ميگيرم، چه جوري زندگي كنم
...
ـ چي گفتي؟!!... يه بار ديگه اين غلطو تكرار كن ببينم... اين حرفاي گنده گنده رو كي تو دهنت گذاشته؟!
يا الله پاشو! گوسفندا الآن از چرا بر ميگردن، آب و نمكشونو آماده كن، بعد برو اجاق رو روشن كن... از فردا صبح ميفرستمت كارگاه قالي بافي حاجي تراب، تا ديگه اين فكرا به سرت نزنه، معلومه بيكاري زير پوستت جا خوش كرده.
هجوم خاكستري غروب روستا، لبهی بام را كمكم داشت در زمينهی آسمان محو ميكرد. چند گنجشك با سر و صدا ـ زير سقف ـ دنبال جا ميگشتند.
سكينه طناب خيس و نخي و ضخيم دلو را به داخل چاه فرستاد، نرسيده به انتهاي چاه، نتوانست آن را كنترل كند، دلو با صداي خفهی تالاپ سقوط كرد و زير آب رفت.
در اين هنگام در حياط باز شد و گلهيي از گوسفندان به داخل حياط چپيد و يكراست به سمت آبشخور رفت. سكينه هول شد و با عجله طناب دلو را بالا كشيد. خيلي سنگين بود. ساعد استخواني و نحيف او قادر به كنترل آن نبود. به زحمت آن را تا نيمه كشيد، خوشبختانه اكبر چوپان به دادش رسيد وبا يك حركت دلورا بالا انداخت.
آب كف زنان، با گرد و غبار و تكه هاي كوچك كاه در آميخت و از هرسو به محاصرهی گوسفندان تشنه درآمد.
حال ديگر غروب نشسته بود. با امروز يك هفته بيشتر به اول مهر نمانده بود. پسران كلاس پنجم روستا، از روزها قبل در مدارس راهنمايي شهر ثبت نام كرده بودند.
سكينه يواشكي كتابهايش را از اسارت خاكستر نجات داد، تكاند و گوشهيي قايم كرد. نامادريش داخل كوچه با حاجي تراب در حال گفتگو بود:
ـ... نه گلباجي خانوم! اگه بخاطر شما نبود، قبول نمي كردم، لاغر مردنيه و آدم اين كار نيس. زود خسته ميشه. دخلش به خرجش نمیارزه
ـ دستم به دامنت حاجي! از كلهی صب تا دم غروب، سي تومن خيلي كمه.
ـ برو خدا رو شكر كن گلباجي خانوم، يه چيزي ياد ميگيره و از اين وضعيت درميیاد.
در اطاق تنگ و نموري كه بسختی مقداري از روشنايي را از پنجرهی خود عبور ميداد، چند دختر بچه با سن و سالي بين يازده تا شانزده، روي داربست قالي بزرگي خم شده بودند و تند و تند مشغول بافتن بودند. هنوز آفتاب درنيامده بود.
ـ سلام آقا!
ـ سلام و زهر مار دختر! اين چه وقت آمدنه؟ مگه خونهی باباته...؟ ياالله زود باش، بدو عقبي!
سكينه شروع كرد. با عجلهيي كه دركار داشت، چند اشتباه كرد كه باعث شد، داد حاجي بلند شود:
ـ دفعهی ديگه خراب كني بايد خسارت بدي.
سكينه نگاه خشم آلودي به حاجي تراب انداخت و كار را از سر گرفت.
حاجي تراب از بالاي عينك ذره بينياش، دختران قاليباف را زير نظر داشت و مرتب امر و نهي ميكرد اگر يكي از آنها مقداري عقب ميماند، به او تشر ميزد كه بجنب!... در صورت ادامهی پيدا كردن عقب ماندگي، تسمهيي را كه در دست داشت بالا ميبرد و بر كمر او فرود ميآورد. چنانچه قسمتي از كار اشتباه ميشد، داد ميزد :
ـ چرا اشتباه كردي حواست كجاست؟
...كار و باز هم كار...
سكينه از صبح چيزي نخورده بود و ته دلش ضعف ميرفت. در فضاي نمور وتاريك كارگاه، ساعتها خم شدن روي تارهاي به هم فشردهی قالي و دقت در تشخيص و به كارگيري رنگها، او را دچار سرگيجهی خفيفي كرده بود و لحظه به لحظه شدت مييافت، بيآنکه متوجه شود، همانطور كه خنج ميكوبيد، براي لحظاتي چشمانش سياهي رفت. براي اين كه نيفتد به داربست قالي تكيه داد.
ديري نپاييد حاجي تراب مثل اجل معلق خود را به آنجا رساند و صدايش را بالا برد:
ـ چته؟! خودتو به موش مردگي نزن، چند ساعت نيس كه وارد كارگاه شدي. خيلي فس وفس ميكني خدا رو خوش نمياد، پول مفت بره توي جيبت، تا تموم نكني شب اينجايي. سر من يكي كلاه نميره.
سكينه بزحمت سرش را بلند كرد، خنج را بدست گرفت و با نفرت فرود آورد. زمان به كندي ميگذشت. باخود انديشيد:
«ظهر برم خونه ديگه نمييام... آره ديگه نمييام، گدايي ميكنم، ولي ديگه...».
زوزهی خشك تسمهی چرمي فضا را شكافت، تيزي نوك آن قسمتي از پشت دست راست سكينه را گزيد، بلافاصله جاي رد تسمه، چند نقطهی قرمز رنگ بر جاي ماند. خون ملايمي كه اززير پوست ميجوشيد، در نقاط مختلف به هم پيوست؛ يك خط شد و آنگاه چكيد.
سكينه جيغ كشيد و درد به بسختي فرو خورد. حاجي تراب غريد و دندان نشان داد:
ـ از كار ميدزدي؟... حالا ميفهمي سرعت كار يعني چه. ياالله زود باش! پيشامد : زرد ـ جاخود: آبي، آبي... حالا عكس... تند، تندتر...
سكينه نفس نفس ميزد و بسختي تحمل ميكرد. خون لاي انگشتانش را خيس كرده بود و با تارهاي سفيد قالي ميآميخت.
ـ... تندتر! دخترهی بي مصرف دست و پا چلفتي! تندتر!
سايهی شوم حاجي تراب دور نمي شد. سكنيه عرق ميريخت و گره بر گره ميافزود.
ناگهان تيزي قلاب در نوك انگشتش فرو رفت و داد او را به هوا برد...
خودش نفهميد چطور شد كه اين تصميم را گرفت، خيلي تحمل كرده بود كه زخم زبان حاجي او را به موضع عكس العملي نكشاند، ولي بالاخره طاقت نياورد. در يك چشم به هم زدن، چاقو را از روي لبهی داربست بر داشت و با ضرب تمام به وسط قسمت بافته شدهی قالي فرود آورد و آن را تا سه بار پيدرپي جر نداد، دلش خنك نشد.
نفس در سينهی دختران قاليباف بند آمد؛ با نگراني به چشمان مضطرب هم خيره شدند. حادثهيي مهيب حضور خود را جار ميزد.
داربست اندكي تكان خورد و خون غليظي چشمان حاجي تراب را پر كرد و زوزهيي حيواني از گلوي او خارج شد؛ طوري كه دختر بچهها ترسيده و هر يك خود ر ا در گوشهيي قايم كردند...
...
پيش از آنکه سكينه فرود چماق دسته مشكي را روي برجستگي استخوان گردن خود ببيند، چشمان از حدقه در آمده و خوني حاجي تراب را ديد كه مثل دو تنور فروزان از شدت كينه شعله ميكشيد و ديگر چيزي نفهميد.
ع. طارق
ع. طارق
0 نظرات