خواهرم در زير سم ستوران مغول



با ديدن فيلم زيرگرفته شدن يك دختر جوان توسط نيروي سركوبگر انتظامي در اردكان يزد

خواهرم در زير سم ستوران مغول



بارها با عطشي سوزان
در ابر ديجيتال
تصوير لگدمال خواهرم را
در زير سم ستوران مغول
بر مدار عقربه‌ی خشمي سرخ
نگريستم؛

اما هر بار خون به جوش‌آمده‌ام را
درآستانه‌ی تحمل بغضي توفاني گريستم.

... اما هر بار، تنوره‌ی آ‌ذرخشي عصياني را
در رگان مذاب احساسم
تا قله‌ی انفجار برتابيدم.

... اما هربار آرزو كردم
كاش آنجا بودم، تا غرور غيرت گر گرفته‌ی من
تعرض رتيل‌هاي ايلخان ضدايراني
به حريم يك دختر ايران را
در مشت درشت صلابت مچاله كند.

...
ايران‌نگهدارا!
چه سرزمين كودكانه‌ی من را برسر برفته است؟
كه خواهرانم را
 از ايلغار ايلچيان مغول
در كوچه‌هاي شب‌گرفته‌ی خوارزم فريادرس نيست.


اي دريغ!
از فريد‌الدين عطاري در گريبان زخمي شهر
اي دريغ!
از نجم‌الدين كبرا»يي در خوارزم
در مشتش پرچم موي تجاوزكار مغول.[1]

و من هنوز در اين عطش عطشان
با بغضي در ناي قلم
 مي‌سوزم.





[1] ـ نجم‌الدين كبري، عارف بزرگ ايراني در قرن ششم و هفتم هجري.
تاريخ سطور با تأملي در مورد او نوشته‌ است:
 آن زمان كه سپاه مغول به جانب خوارزم توجه نمودند چنگيزخان و اولادش كه بر علو مرتبه شيخ نجم الدين وقوف يافته بودند چند نوبت كس نزد آن جانب فرستاده، التماس كردند كه از «جرجانيه» بيرون رود تا آسيبي به ذات با بركاتش نرسد، اما شيخ جواب داد: «ما در وقت آسايش و فراغت با اين مردم به سر برده ايم. چگونه جايز باشد كه در زمان نزول رنج و عنا و حلول محنت و بلا از ايشان مفارقت كنيم؟ و چون آن لشكر قيامت اثر، نزديك خوارزم رسيدند و شيخ نجم الدين و شيخ سعدالدين حموي و شيخ رضي الدين علي لالا و شيخ سيف الدين با خزري و بعضي ديگر از اعاظم اصحاب را كه زياده بر شصت نفر بودند اجازه داد كه از آن ولايت خارج شوند.
آنان گفتند چه خوب است كه شيخ با ما در اين سفر همراه باشند. شيخ نجم الدين كبري جواب داد: «مرا اذن خروج نيست و هم اينجا شهيد خواهم شد»، و اصحاب و يارانش با او وداع نمودند و به هر طرف رفتند. روزي كه لشكريان مغول وارد شهر شدند. شيخ جمعي را كه در خدمتش باقي مانده بودند. طلبيد و گفت: «قوموا علي اسم اللّه فقاتلوا في سبيل اللّه» آنگاه برخاسته، خرقه‌ی خود را برافكند. ميان محكم ببست و بغل پر سنگ ساخته نيزهاي به دست گرفت و روي به جنگ مغولان آورد و بر ايشان سنگ ميزد تا سنگ‌هايي كه در بغل داشت تمام شد و لشكر چنگيزخان، آن جناب را تيرباران كرد، يك تير بر سينه مباركش آمد و چون آن تير بيرون كشيدند مرغ روح مطهرش به رياض بهشت ماوي گزيد. بدين ترتيب در كنار هزاران شهيد شهر اورگنج به مقام والاي شهادت رسيد.
گويند كه شيخ نجم الدين در وقت شهادت، پرچم كافري را گرفته بود و پس از آن از پاي افتاد ده كس نتوانستند كه آن كافر را از دستش خلاص سازند و عاقبت كاكل كافر را بريدند...»
قسمتي از تاريخ حبيب السير


ع. طارق


 ما را در تلگرام  مکث آبی دنبال کنید  



ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top