گفتم او را با هزاران واژه‌ی شنگرف نه





  

شب،
-شبِ بيرون‌تر از اندازه، ناگنجيدني در واژه و تعريف-
چكيد از پنجره‌یً شب،
          به هبوط سربی‌اش،
                شفافیِ آرامِ بی‌لک را
در نگاه زنده‌ی آيينه‌ها آشفت.

شاعرِ بيگانه با كوچه،
همعنان با عصر كشتار حقيقت،
در حرير نازك ايماژهايش خفت

نقشه‌ی ساطور را بر ترد انگشتان خون‌آلود صبح انكار كرد
قتل‌عام شعر را با شعر
جنگلي از دار كرد

واژه را با سوختبار شاعران افروخت
تا بگويد:
« كوچه باريك است
ماه تاريك است
آسمان، كرباسي از خاكستر و آهك، غروب و قير
قلب‌ها، افسرده در زنجير
كومه‌ها  پر بيم...»


گفتم او را با با زبان آتش و فرياد، نه!
گفتم او را با تلألوء‌‌ هاي الماس سرودم، در غروب‌آباد، نه!
گفتم او را با هراي سرخ شليكي
           ميان ابروان چوبي جلاد، نه!

...
نه!
نه!
نه!
آسمان از قلب من تا سمت آبي‌هاي فردا، فتح دانايي‌ست
زندگي، آيينه‌يي از بيكران شوق زيبايي‌ست
در نگاهش هفت رنگ عاشق رنگين كمان بيدار

سكه‌ی خورشيد را در هر شفق
ـ وقتي كه مي‌خندد ميان كاكل مواج گندمزار ـ
سرخ سرخ سرخ
با كدامين واژگان بايد سرود اي يار؟

...
گفتم او را با هزاران واژه‌ی شنگرف، نه!
گفتم او را با سكوتم، ژرف، نه!
گفتم او را با بسا نارانده بر لب حرف، نه!

زندگي از زندگي سرشار خواهد بود
اگر در روشناي عشق
«زندگان» از آن سخن گويند.



ع. طارق


ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top