آن شب که اعلام شد سحرگاهان ريحانه جباري را اعدام خواهند کرد، قلبهاي جريحهدار
بسياري به چشم انتظاري هفتونيم سالهی مادر او تپيدند، من نيز تلاش کردم با قلم
الکن و بيان نارسا، خود را به جاي مادراني بگذارم که حتي در واپسين دم اعدام از
ديدار با عزيزانشان منع شدند؛ و اين نمونهها کم نيست. داستان «ريحانه»، داستان
مظلوميت محض زنان و دختران اين خاک به يغما رفته است و يادآورياش هر بار جان را
به آتش ميکشد.
آخرين لحظهی خيس
او در آن سو،
شوقک تازهی اشکي در جان نگاهش رقصان.
من در اين سو،
اضطرابي گنگ،
بر گلويم پيچان.
بين ما شب،
بين ما تب،
بين ما
مرگ،
خفته در همهمهی سرد طنابي آونگ.
او در آن سوي شتاب،
من در اين سوي درنگ،
بين ما فاصلهيي پر شده با نمنمکٍ نورسِ اشک.
پچ پچ ترد خيالي ناگاه،
ميزند کوبه به قلبم با رمز.
قلب من ميگويد:
«آه! ريحانه من از عطش سرخ سفر لبريز است»؛
سفر ساکت شبنم به تمناي طلوع،
سفر باد به ميعاد عروج گل سرخ،
سفر چلچله تا گمشدگي در تن ابر.
کلماتم را ميخيسانم در شعر.
کلماتم را ميريزم در جان نسيم.
کلماتم را ميافشانم در باران.
کلماتم را با رود گره ميزنم از آبي تا آبي.
قلب من طعم غريب ريحان دارد.
واژگانم همه شعرست، دلم ميگويد:
«بايد ريخت،
آب در پشت مسافر.
ميدانم ميدانم ريحانهی من،
باز خواهد گشت.
دل من ميگويد:
«بايد ريخت
خشم را در ساکتٍ تکراري بيدردٍ خيابان با خشم؛
بايد از خشم گره زد به خيابان،
پلي از صاعقهی سرخ قيام؛
بايد
از قلب تا قلب،
نقب زد با نور،
نقب زد با عشق،
نقب زد
با خشم.»
...
آه! ريحانه من،
باز خواهد گشت.
قلب من طعم ريحان دارد.
شهر، طعم توفان دارد.ع. طارق
0 نظرات