تو بيا كه دستهای من از لمس نهايت شب مي‌آيد







آرزوهاي مقتول مرا
از كرانه‌هاي گمشده در بيكرانگي، كرانه‌يي ببخش
اي كه مهربانه‌هاي سبز صدايت
از بكر بيكرانه‌هاي دور
هديه‌ی محبتي‌ست
به غربت‌زايي‌هاي ميهن من

كسي نگفت و ندانست،
بادها دلتنگ كدام حادثه‌ی زرد‌‌اند
كه لهجه‌ی برگ، هنوز پاييزي‌ست»

كسي ندانست و نگفت
چرا ارتفاع خسته‌ی اشك
تفسير قامت فاجعه را كوتاه است؟

به افق‌نگري‌هاي نگاهم گفتم:
«اين مدام كبود، اين كبود مدام
خالي بي‌مرز دلم را، هرگز مجاب نمي‌كند»

تو بيا كه شيري سرد پگاه
كبودها را بردارد
تكرار خط خطاكار منها را
از حاشيه‌هاي آرزو بروب

تو بيا كه دستهاي من از لمس نهايت شب مي‌آيد
نگاهم تشنه‌ی لبخندي‌ست كه تو از فراواني خورشيد
 در ابريشم دستهايت داري

تو بيا كه نگاه من
هنوز آمدنت را بيدار است.


ع. طارق

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top