حتي پلك نمييارم بر هم سود
پاي ورچين،
بايدم واميخواست
از سكوت گنگ مخمل
در پر شاپركان
واژهچيني از شبنم
لحظه، لحظهی شعر است
تا نگاه از حادثة آبي ديدن لبريز است
تا رگهاي هوا از جان طراوت، بارانخيز
تا نسيم با پر پيغامي ناپيدا
و سبويي عطر
مرا ميجويد
بايد واژهها را با انگشتان تماشا كاويد
در مكثي ژرفاياب
من نميدانم از كجا ميآموزد
تازگي را در وزشي آبيوار،
ابريشم جاندار نسيم
من نميدانم چه كسي نتدان ظريف سينهی گنجشكان را
ميآكند از نتهاي بلور
چه كسي با آخرين راز ظرافت
رنگ ميپاشد از داغ
بر ته كاسهی غمگين شقايق در فروردين
من نميدانم
چه كسي تا قطرهی آخر خالي ميسازد
شيشهيي عطر به آويخته گيسوي پر از پچ
پچ ياس
من نميدانم چه كسي با كلماتي از باران
در گوش چكاوك پيغامي ميپاشد همنبض طلوع
چه كسي رود ها را از رفتن
پرميسازد
و درخت را از غرور ايستادن در توفان
اما ميدانم كه نميدانم بسياري
دانستنها را
در حباب تنهايي من
سكوت با دستي در زير چانهی بغض
به قلم مينگرد
و قلم گوش به فرمان قلب است
حتي با گامهاي خفيف پچ پچ
تنهايي من را مخراش
اي صدايي كه مرا ميخواني!
لحظه، لحظهی شعر است.
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات