-كه قبيلهی رازها و سخنهاست-
گفت به
من:
«او، هست»
غربالِ
ساكت مهتاب،
در پچ پچِ
گنگِ درختانِ نيمشب،
و بادِ
آوارهگرد
-كه سبوي آوازهاي گمشدهی شهيدان را به دوش ميبرد-
گفتند به من:
«او، هست»
تبسمِ
آبي ـ مكررِ آب،
و آينه
ها كه اسرار خلوت هزاران چهرهی تنها را در خاموشي خود دارند
گويي
ميگويند به من:
«او بوده
است، هست و خواهد بود؛ ما نبودهايم»
ديريست
در درنگ دوست داشتني شكوفهی بغض
بر درخت
حنجره
و طلوع آهسته كودك اشك
بر دستهاي
مادر چشم
و ابري
شدن دل
و در جادو
شدن خونگريههاي قلم كه به فرمان من نيست
او را
ميبينم
...
آري، در
اين شعر؛ كه ميوهی تنهايي قرنهاي قلب من
در كجاوهی اشك است
در چشمان
تازة تو
كه آخرين
واژههاي مرا گشاده پلك مينوشند
او هست
آري، هست؛
[خدا را
ميگويم].
ع. طارق
0 نظرات