بر پیشخوان قرمز غروب







  


دیروز وقتی پنجره‌ی اتاق را گشودم‌،  سرجا خشكم زد. آسمان ِغروب، عین پیشخوان قصابِ محلهمان قرمزِ خون شده بود. آفتاب را هرگز این‌طور ندیده‌‌بودم. باورم نشد؛ چشمانم را مالیدم. چهارچوب پنجره را ـ كه قاب عكسی كهنه‌ می‌نمود ـ چند بار جابجا كرده، جلو و عقب رفتم. پشتك و وارو زدم. نخیر، آنچه می دیدم، رؤیا نبود.
آسمان چون پیشخوان قصابان‌،  خون‌آلود و به پهلو‌افتاده بود، و از تكه‌های چربی و تراشه های قرمزِ استخوان لبریز. در متن آن ساطورِ سرد باژگونی وقیحانه پوزخند می‌زد و نوری سربی رنگ از خود ساطع می‌كرد. نه كه فكر كنید‌، دارم شعر می‌گویم و بیخودی با كلمات، نقاشی بی‌محتوایی می‌كشم؛ آنچه دیدم هولناك‌تر از این حرف‌ها بود.
پنجره را گذاشتم با پلك‌های خونین همچنان باز بماند‌،  از راه پله خودم را به پشت بام رسانیدم‌،  یواشكی ـ طوری كه كلاغهای خبر چین نبینندـ دستانم را سایبان چشم كرده‌،  شفق را پاییدم.
ارغوانی و با شكوه‌،  گیسوانش را بر حوضِ خون گسترده بود. دست‌هایش در ابرها پراكنده بود. چلچله‌ها دسته دسته از لابلای ابریشمِ معطرِ دستانش می‌گذشتند و او آنها را می‌نواخت.  
ذره ذره داشتم با چشمانم می نوشیدم‌اش. شعر از سبوی دلم می تواوید و خاك را سرشار می كرد. داشتم همه نور می‌شدم. داشتم ارغوانی و تابناك می‌شدم. داشتم همه «او» می‌شدم‌،  ناگهان تازیانه‌یی تاریك چشمانم را نیش زد، و اشك شوری در كاسه‌ی چشمانم راه را بر نگاه بست.
بزحمت نگریستم نوك بال كلاغی در چشمانم خلیده و چند پرِ سیاه گرداگردم فرو ریخته بود. دیگر او را نمی دیدم. احساس می كردم‌،  بزودی خفه خواهم شد. سردم بود. گویی از آسمان برفی سیاه می بارید. از همه جا می‌جوشیدند؛ از زیر خاك‌، از پشت برگ‌ها گرفته تا از ذغالِ مردمك چشم، از مركب قلم و از هر چیزِ كبود. قارقارشان چون صدای به هم خوردن آروارههای مردگان بود‌،  باد را از خوف می‌آكند و شاخه های خشك را به هم می‌سایید.
چون توری سیاه عظیمی به شهر نزدیك شدند؛ تا جایی كه حس كردم بالای سرم هستند. آن‌چنان بالا و پایین رفته و چرخ زنان در هم می‌لولیدند كه جان از اضطراب پر می‌شد. از دو سو بر آینه‌ی شعله‌ورِ خورشید نوك میزدند و با چنگال‌ها‌،  منقار و بالهای سیخ سیخشان بر چهره‌ی او خنج می‌كشیدند. هدفشان این بود،  پرتوهای خونین‌اش را خاموش كنند.
آنها به این هم قانع نبودند. تعدادی با منقار خاك را می‌كندند تا بذرهای نیمجان آفتاب را در آن زندانی كنند. برخی بال‌هایشان را در هم می‌بافتند و دیواری از پر می‌ساختند تا خورشید را بپوشانند. هیچ‌كدام اما نمی‌توانستند كاری از پیش ببرند؛ تا میآمدند به اشعه‌های خشمناك و گرگرفته‌ی خورشید نزدیك شوند‌،  بال‌هایشان میسوخت. دودی تیره كه از سوختن هر بال برمی‌خاست‌، پنجره‌های مبهوت و خیره‌ی شهر را تیره می‌كرد. قارقار گوش‌خراششان ـ چون اصطحكاك هزاران سوهان به یكدیگرـ هوا را می‌لرزاند، و بلورِ غمناك غروب را ریز ریز می‌كرد. 

دیگر بار نگاهم به جستجوی خورشید برخاست... بالاخره یافتم‌اش.
 در آن سوی مرداب چرخان و پر سر و صدای زاغها‌،  پنجره‌ها ـ با پلك‌های طلایی شفاف‌اشان ـ عاشقانه به آفتاب می‌نگریستند و در او ذوب می شدند. هر چیزِ پاك و زیبا به جستجوی او برخاسته بود. بادبادك‌های سرخ ـ آبی كودكان‌،  سینه‌ی پر كُرك چلچله‌ها‌،  انگشتان نارون پیر و ... همه دلباخته‌ی آفتاب بودند. اطلسی‌ها از پشت پنجره‌ها سرك كشیده و نور او را می‌نوشیدند. پروانه‌ها منشور مخملی بال‌هایشان را به رنگین كمان او آذین می‌بستند. گندمزارها با موجهای زرین‌اشان به او سجده می‌كردند. خورشید با تمامت زیبایی‌اش می‌بارید و كاسه‌های خالی گدایان شهر را از سكه‌های طلایی می‌انباشت.
زاغها چون دیدند‌، نمی‌توانند خورشید را انكار كنند؛ از هم بدرند و در خاك پنهان نمایند‌، از میدان عمل اشعه‌های سوزان او گریخته‌،  قدری بالا رفته و از آن بالا چون چتری سیاه و عظیم بر سر شهر فرود آمدند.
در یك چشم به هم زدن‌، پنجره‌های طلایی تاریك شدند. بالهای شیشه‌یی سنجاقك‌ها شكست. نارون دیگر انگشتهایش را نجنباند. زنگلوله‌های سبزِ برگ خاموش گشتند، و دستی سكه‌های گدایان شهر را ربود.
خورشید‌، بسا بالاتر از خیمه‌ی كبود بالِ كلاغان می‌تافت اما شهر از دیدار او محروم بود. زاغها كه بزعم خود از تدفین خورشید باز میگشتند‌،  با لحنی مأیوس كننده جار می‌زدند:
«خورشید مُرد. ما انگشتان سردش را نیز در ابرها دفن كردیم. اینك این شب و آرامش و پوسیدن. در خواب زمستانی فرو شوید. خورشید دیگر نخواهد آمد». 
اما چلچله‌هایی كه بر فراز می‌چرخیدند. هنوز اخگرهایی از خورشید آسمان را بر بال خود بازمی‌تابیدند. آنها ـ با سماجتی عجیب ـ آن بالا را ترك نگفته و بر بركه‌های پست سكون فرود نیامدند؛ حرفشان یكصدا این بود:
« شیشه های رنگی نغمه‌های خورشید هنوز در گلوگاه ماست».
رود‌،  كف آلود خروشید:
« كلاف گیسوان خورشید با منست».
برگ رقصید:
« منم اشك‌های سبزش».
آینه گفت:
« پیشانی‌اش...».
دریا گفت:
« قلبش».
زمین گفت:
« لنگرگاه بوسه‌های خورشید منم؛ با آوازها و رازهایم‌،  چرخان در ابر».
زاغ فرتوتی ـ كه پیشنبد مرده شویان به بر داشت و كرمهای ریز و درشت بسیاری از منقار پوسیدهاش آویزان بود ـ  سرد و وقیح قهقهه زد:
« من خودم چشمانش را به خاك سپردم؛ دیگر باز نمی‌آید. خورشیدتان مرد. به شب خو كنید؛ به بالهای ما كه از شب سیاه‌تر است. شب بسترِ آرامش است. به شب عادت كنید. شب‌،  بالهای ماست. به شب... شب...»
زاغ دیگری كه پرهایش تاریك‌تر از سایر زاغ‌های بود‌، خود را از سایرین جدا كرد؛ بالای سر آنها رفت و با یك جوالدوزِ استخوانی‌،  بالهای تمامشان را به هم دوخت تا قطره‌یی آفتاب بر سر شهر تشنه‌ی نور نبارد. در آن تاریكی یكدست‌،  تنها چشمان زاغها بود كه زرد و چركین به جای ستارگان می تافت.
سراسر شب بوی سوختن می‌آمد و فریاد از فریاد می‌رویید. بوی تازیانه‌،  شعله‌های پرتابی شهاب‌ها و صدای خروسان ـ كه آمدن صبح محتوم را بشارت میدادند ـ  با نسیم شبگرد آمیخته بود. خورشید‌،  آن سوی خیمه‌ی بالِ زاغ‌ها و سقف راكد چشمان مراقب‌اشان‌،  بر جاده‌یی از شمشیر ـ به سرـ  می‌دوید؛ تا دروازه‌ی صبح را، با كلید زرین خود بگشاید.

... انتظار دیری نپایید. از آن زمان كه بهمنِ پار، در انفجار سرخ شعله‌ها، درهم شكسته بود، هیچ بهمنی پایدار نبود. بهمن امسال نیز به سرعت ذوب شد و نام دو لاله‌ی سترگ، برف را سوزاند.
فردا، وقتی اولین بنفشه‌ی بهاره، خود را از زنجیر خاك رهاند و سر فرا كرد، با شگفتی دید، سكه‌ی زرافشان خورشید، از بام  لاژوردی آسمان، دارد به او سلام می‌كند. خورشید، آلاچیقِ بال كلاغان را سوزانده بود. بالهای هر یك از پرندگان، برگهای هر كدام از درختان، خورشیدی شده بود. پنجره‌های بیشمار شهر، چون آینه‌یی بودند كه فقط از خورشید می‌گفتند. كاروان در كاروان، خورشید از شهر می‌جوشید و خورشید‌های تكثیر شده، بوسه‌های گرمشان را بر بام خانه‌ها و گونه‌ی به كوچه ‌شتافتگان، غربال می‌كردند.
بال سپید كبوتران، در غربال یكریز آفتاب، داشت پنجره‌های عاج صبح را فتح می‌كرد.

...
خورشید بازگشته بود.

 علیرضا خالوکاکایی ـ ع. طارق


۲۵بهمن۱۳۶۰



ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top