بهار از ديوارها گذشته بود



  




آن روز برای دومین‌بار آن گنجشك دم بریده  ـ كه بر روی بالهایش لكه‌های جوهر ریخته بودند ـ آمد و، روی تركه‌های بالاترین شاخه‌ی سیب‌بن همسایه تاب خورد. هردوبار چشمان مرا غافلگیر كرده بود، بار اول می‌‌خواستم گوشه‌یی از پنجره را باز كنم تا نسیم زلال و آبی صبح به داخل بیاید، همین كه پرده را كنار زدم، دیدم روی شاخه نشسته و به من زل زده؛ فكر كردم آن چشمان لعنتی است كه دایم را می‌پاید. سریع پرده را انداختم.
این بار داشتم دنبال واژه‌یی می‌گشتم كه هموزن آواز قناری باشد و به نیلی آسمان نیز بخورد، درست در جایی كه فكر كردم یافته‌ام، نگاهم با نگاه او تلاقی كرد، دوباره ـ آسیمه‌سرـ پرده را انداختم.
نمی‌دانم چند‌بار گرفته و وِلش كرده بودن. جوهری كه روی پرهایش ریخته‌ شده بود، دو رنگ بود، شاید هم چند رنگ. آبی، مشكی، یا تركیبی از آبی و مشكی. اگر دقت می‌كردی روی گلویش ـ آنجا كه كُرك‌های نرم روییده بود ـ اثر انگشت‌های مختلفی می‌دیدی. آن اثر انگشت‌ها چون رد كفش‌های كوچك و بزرگ بر سپیدی دوشیزه‌ی برف، زیر گلویش را چركین كرده و از انتظام خوشایند انداخته بود. گو اینكه او را به دست كودك چهار یا پنج ساله‌یی داده‌ بودند كه در دستانش بفشارد و با آن بازی كند یا یكی خواسته بوده او را خفه كند، چه می‌دانم، سرش را ببرد و بیندازد توی سطل آشغال تا گربه‌ها بخورند.
دیدن این گنجشك و حركتهای غریبی كه از خودش بروز می‌داد خاطرات آشنایی را برایم تداعی می‌كرد و هوای تازه‌یی را در اطاق پر ازكسالت و خمیازه می‌دمید.
از وقتی ارتباطم با «ح» قطع شده بود، به هر دری می‌زدم تا بتوانم از مرز خارج شده و ارتباطم را وصل كنم ولی تا به‌ حال موفق نشده بودم. 
شب‌ها جایی برای خواب نداشتم. راه رفتن نیز برایم غیرممكن شده بود. باد پاییزی كه پشت پنجره می‌نالید، آرزو می‌كردم كه ای‌كاش بتوانم روزی ـ بدون خوف از تعقیب و پاسدارـ آزادانه، عرض خیابان را بپیمایم و صدای دوست داشتنی قرچ قروچِ شكستن برگ‌های خشك پاییزی را در زیر قدم‌هایم بشنوم. این تنها آرزوی من بود و گمان می‌كردم ممكن است آن را با خودم به گور ببرم و وقتی به این فكر می‌كردم كه آدم‌های دیگر چرا بی‌تفاوت از كنار برگ‌های پاییزی رد می‌شوند و این آروز را ندارند لجم می‌گرفت و آنها را شماتت می‌كردم.
چند وقت پیش، با وساطت برادر بزرگم، رضا و دستكاری كارت اشتغال و معافیت او، توانسته بودم مداركی جور كرده و در یكی از معادن سنگ آهك و سنگ نمك آذربایجان غربی به كار مشغول شوم؛ و در پوش آن به راه حلی برای خروج از ایران بیندیشم. هنوز چند ماه نگذشته این امكان آلوده شد و قصر در رفتم. حال چاره‌یی نداشتم كه بیایم اینجا. در عوض، در این فاصله رضا قول داده بود، هر طور شده اقدامی برایم بكند و نتیجه را اطلاع دهد.
این اطاق كوچك، در واقع زندان من شده بود و تنها كانال ارتباطم با صداهای رنگارنگ كوچه، ابریشمِ خوش‌بافت و چشم نوازِ آسمان، خوشه‌های منظم ستارگان و باران كه مثل اسبی دم‌نقره‌یی و سبك‌پا، در پشت پنجره یورتمه می‌رفت. برای اینكه بهتر ببینم این آیه‌های خداوندی را تماشا كنم [و كسی مرا نبیند] چپ و راست، با دندان نیش، سوراخ‌هایی روی پرده‌ی رنگ و رو رفته‌ی اطاق ایجاد كرده بودم.
دمدمه‌های صبح، نیمه‌های شب، و گاه صلات ظهر ـ كه بیرون خلوت‌تر بود و همه خواب بودند یا در پشت دیوارهایشان چرت می‌زدندـ لای پنجره را باز می‌كردم و با احتیاط به جهان و زیبایی‌های مسحوركننده‌‌اش خیره می‌شدم. البته در متن این زیبایی‌ها همیشه چكمه‌های خونی اختناق را هم می‌دیدم كه سنگین و چكه‌كنان از كوچه رد می‌شود.
آن روزنه‌ها، تمام دنیای من بودند. آنها ستارگان شبانه‌های من بودند. هر یك از آنها برای من یك رنگ بود، یك نُت بود یك كلمه بود،  دنیای مرا پر از نقاشی، موسیقی و شعر، می‌كرد. چشمان با دیدن و دیدن آبستن می‌شد و من كلماتم را در خلوت‌های دردناكم به دنیا می‌آوردم. بدون آن روزنه‌ها، انگار من هیچ بودم، انگار قطعه سنگی آتشفشانی و سرد شده بودم كه از گرده‌ی كف‌‌آلود و خشمناك كهكشانی چرخان، در یك تاریك شبِ توفانی، بر قلبِ منجمد قطبِ شمال فرود آمده و در گوشه‌یی متبلور شده بود.
بی آن روزنه‌ها، من از خودم بدم می‌آمد و عْنُق می‌شدم، اخم می‌كردم و داد می‌زدم و به دیوارها مشت می‌كوبیدم، بعد كه خسته می‌شدم، بغض می‌كردم و ساكت می‌شدم و كله‌ام را به دو دست گرفته و می‌فشردم؛ اما فقط این حرفها از آن تراوش می‌كرد: «دی..وار...دار...دیو...».سعی می‌كردم با خیره‌شدن به یك نقطه، ذهنم را متمركز كنم و حرف‌ها را به هم بچسبانم، هر چه تقلا می‌كردم، نتیجه یك چیز بیشتر نبود: «دیوار!!». انگار جمجمه‌ام را قاچ كرده و در هر قاچ آن یك دیوار قطور كاشته بودند.
شب‌ها، دیوارها نمایان‌تر می‌شدند. شهر با تمام سایه ـ روشن‌هایش، پشت دیوارها قایم می‌شد. در این هنگام، من پرده را كنار می‌زدم و پنجره را تا نصفه باز می‌كردم تا بهتر ببینم و چشمانم را تا دورترین ستاره، [آه! آن ستاره‌ی سرخ] پرواز دهم. اگر می‌یافتمش، تمام شب، بدون پلك زدن به آن خیره می‌شدم تا یك آن هم كه شده، دیوارها را فراموش كنم و در آن ستاره نفسی بكشم.
ستاره گاهی دیر می‌آمد، گاهی كمی دیرتر، ولی چشمان من همیشه زودتر از او به میعاد می‌شتافت. چقدر آن ستاره به سوراخ‌هایی كه روی پرده ایجاد كرده بودم، شباهت داشت. هر شب كار من این بود. ستاره می‌گریست و من ارغوان اشك‌هایش را می‌نوشیدم بعد همانطور كه خیره خیره نگاه می‌كردم، پلك‌هایم روی هم می‌افتاد و خوابی ناخواسته مرا از دیدن ستاره و آسمان می‌گسست. من می‌خواستم آنطرف ستاره را ببینم ولی خواب با دیوارهایش می‌آمد و چشمان مرا به شلاق می‌بست و می‌سوزاند بعد در چشمخانه حبس می‌كرد.
چشمتان روز بد نبیند، اگر خوابم سنگین می‌شد، آنوقت دیوارها در خوابم به رقص درمی‌آمدند و زمین ـ دیوار در دیوارـ نعره می‌كشید و روی قفسه‌ی سینه‌ام رژه می‌رفت. در این مواقع نفس تنگی به من دست می‌داد، سرسام می‌گرفتم، كلافه می‌شدم و دهانم كف می‌كرد و به پشت می‌افتادم و با دستهایم مذبوحانه و كورمال كورمال سعی می‌كردم دیوارها را بتارانم ولی.... كار كه به جای باریك می‌كشید، مادرم متوجه می‌شد و هراسناك خودش را به اطاق می‌رساند ـو در حالی كه اشك در چشمان فروشكسته‌اش حلقه زده بودـ با مهربانی مرا نیم‌خیز می‌كرد، پشتم را می‌مالید و برایم دم‌كرده‌ی گل گاوزبان می‌ریخت و پی‌در‌پی می‌گفت:
-  وای خدای من! رحم كن!... بچه‌ام دیوانه شده... یا پنج تن آل عبا!...
من می‌نالیدم:
-  مادر ولم كن، ترا بخدا ساكت باش، چیزی نشده....
ولی او تا من به خواب نمی‌رفتم، اطاق را ترك نمی‌كرد، و ساعت‌ها در حالی كه بالای سرم چمباتمه زده بود، با دلسوزی به وجنات من زل می‌زد.  
آن «چشم‌ها»، آن یك جفت چشم [آن چشمان لعنتی كه چون دو حفره‌ی تاریك با دو گُلِ آتشِ مرموز؛ نه، نه، بهتر بگویم، چون دو تنور سرد و تار عنكبوت بسته‌ی مردمكان جغد خرابه‌نشین، حتی در تاریكی شب هم بیدار بودند]، دلم را از اضطرابی گنگ پر می‌كردند. آنقدر مرا می‌پاییدند و همه جا به دنبالم بودند كه به خود بباورانم كه: «شب، هست و خواهد بود» و من می‌خواستم بسرایم: «شب نیست و نخواهد ماند».

  
چند روزی بود كه اوضاع فرق كرده بود. به اصرار من مادرم حاضر شده بود، اجازه دهد من روز و شب را در اطاق كوچك بالاخانه به سر ببرم. تنها به این خاطر كه آن اطاق از درز آجرها بالاتر بود و اگر خبرچین معروف محله‌مان ـ كه در ضمن همسایه‌ی دیوار به دیوار ما نیز هست ـ می‌خواست از دیوار روبرو پنجره‌ی خانه‌ی ما را دید بزند، باید طوری می‌آمد كه من می‌دیدم‌اش؛ یا حداقل باید یكهو سرش را بالا می‌آورد  وخودش را از نردبانی كه همیشه بر لبه‌ی بامش، برای اینكار تكیه داده بود، بالا می‌كشید و مرا ـ كه از لای پنجره آسمان را نگاه می‌كردم ـ غافلگیر می‌كرد.
یكبار خبرچین، در خیابان، جلوی دامادمان را گرفته و با حالت مخصوصی ـ كه انگار از همه چیز و همه كس خبر داردـ گفته بود:
 «می‌دانیم فلانی كجاست ولی به خاطر پدرش ـ كه آدم با معرفت و آبروداری است ـ به سراغش نمی‌آییم، به او بگویید تا دیر نشده بیاید و خودش را معرفی كند و راحت بشود. مرگ یكبار و شیون یكبار».
دامادمان هم با زیركی خاص خودش، جواب سربالایی به او داده و توی دلش گفته بود: «... خودتی!».
البته من یاد گرفته بودم برای این شیوه‌ی خبرچینی او نیز  ترفندی بكار ببندم. به این نحو كه دو سوراخ به اندازه‌ی دو گردو روی پرده‌ی پنجره ایجاد كرده بودم و اكثر اوقات چشمانم را به آنها چسبانده و بیرون را دید می‌زدم. در اطاق طبقه‌ی پایینِ خانه، بیشترین چیزی كه می‌دیدم دندانهای پوسیده‌ی آجرها و پیشانی عبوس و آژنگ‌بسته‌ی دیوار همسایه بود؛ و باغچه‌یی كه اجاقِ فراموشِ شعله‌ی خاكستر شده‌ی گل‌ها و برگ‌ها بود.
 تا یادم نرفته بگویم كه گاه گربه‌یی با دم افراشته و نیمه‌خم و سبیل‌های سیخ‌شده،  یكبار در طول روز، عرض دیوار را می‌پیمود و نگاهی هیز و حریصانه‌ به جوجه مرغ‌های خانه‌ی همسایه می‌كرد.
 در اطاق طبقه‌ی بالا، چشم‌انداز، گسترده بود و می‌شد به ابرها سلام كرد یا ابریشم خنك و آب‌فام آسمان را دست سایید و چشم‌ها را در آن غوطه‌ور كرد.
بعضی روزها، آنقدر از آن دو سوراخ به آسمان چشم می‌بستم كه رفته رفته حس می‌كردم، اندامم ابری شده و در فضا منتشر شده‌ام. وقتی كه ابرمی‌شدم اولین كارم این بودكه هر چه زودتر از سقف دود‌ زده و كوتاه شهر دور شوم. حین عبورخبرچین را می‌دیدم كه روی زمین چندك زده و در حالی كه دستانش را سایبان چشم كرده، دارد از شكاف آجرها، حیاط خانه‌ی ما را دید می‌زند، وحشت برم می‌داشت و فكر می‌كردم كه همین الآن است كه به بالا نگاه كند و مرا ببیند؛ آنهم در چند قدمی خود. بعد از ترسیدن بی‌جهت و كودكانه‌ی خودم شرم می‌كردم و پرده‌ی مچاله‌ی شده در پنجه‌های خیسم را رها كرده و به توهماتم پوزخند می‌زدم.
روزهای بعد كه خبره‌تر شدم، فهمیدم، ساختمان اندام او طوری است كه نمی‌تواند به بالا نگاه كند. اگر خیلی همت به خرج دهد و به خودش فشار بیاورد، بیشتر از زاویه‌ی ۴۵ درجه را نمی‌تواند ببیند و برای همین از خورشید خیلی بدش می‌آمد و پشت پنجره‌ی اطاقش را ـ تا سقف ـ بلوك سیمانی چیده بود.

    
روزها گذشت از رضا خبری نشد. دیگر كم‌كم داشتم به این وضعیت عادت می‌كردم و به «تعادل» می‌رسیدم. »دیوار» داشت، جزیی از زندگی‌ام می‌شد.
... ولی نه، هنوز می‌توانستم بالا‌بلندترین شاخه‌ی درخت سیب‌بن همسایه‌ی بغلی‌مان را ـ كه پیرمرد و پیرزن مهربانی بودند ـ ببینم. راستی اگر این شاخه نبود، چه پیش می‌آمد؟!... انگشتان عریان شاخه، چون انگشتان صاحبانش، فرتوت و استخوانی بود، با اینهمه آینه‌ی فصل‌ها بود و با نگاه كردن به آن، می‌شد فهمید، چه فصلی است، یا حتی چه روزی از كدام فصل است. یكدفعه زرد می‌شد و گُر می‌گرفت، دفعه‌ی بعد سپید و صورتی بود، با لكه‌های سبز یكبار پر از گنجشكان پرگو و بازیگوش بود، بار بعدی خالی و مدام در باد می‌رقصید.
دو روزی بود كه آن گنجشك دم‌بریده بر شاخه تاب می‌خورد و نگاه مرا به خود جلب می‌كرد. هنوز چند برگ پوسیده، چند شعله‌ی سرد و خاموش، یادگارِ بهار گذشته، خودشان را به شاخه بند كرده و سرافتادن نداشتند؛ آنچنان محكم به گردن شاخه آویخته بودند كه من با دیدنشان بی‌اختیار به یاد مادر بزرگ می‌افتادم كه بعد از هشتاد و اندی عمر، همیشه می‌گفت:
«مگر من چند سال دارم؟! همسن و سالهای من تازه تازه دارند دندان عقل درمی‌آورند!».
یك‌شب توفان شدیدی آمد. من تا صبح نخوابیدم. همه‌ی شب نگران و مراقب بودم، ببینم چه پیش خواهد آمد. چه شب طولانی و خفه‌كننده‌یی بود، مگر سپیده می‌زد. فردای آن روز نیز توفان ادامه یافت. صبح روز بعد كه توفان كمی آرام شد، با چشمان ورقلمبیده و قرمز از بیخوابی، بی‌صبرانه شاخه را نگاه كردم، از هشت برگ، تنها یكی، و سمج‌ترینشان بر شاخه باقی مانده بود؛ چه بافی‌ماندنی! نصفش را باد برده و به جایش توری ظریفی در ارتعاش بود. با این وجود با نصف دیگرِ اندامش، فاتحانه در برابر شلاق‌كشِ باد، سینه‌ستبر كرده بود، عین خیالش نبود. با خودم گفتم:
«این برگ یك چیزی را می‌خواهد به تو بگوید».

   


     
مهر و به دنبال آن آبان، یكی پس از دیگری، در هیاهوی تاریك بادها، طبلِ ناآرامِ شیروانی و دندان قروچه‌ی پنجره‌ها و ناودانی‌ها ـ كه از سرما می‌لرزیدندـ گذشتند. با آغاز آذر، نخستین برف زمستانی بر شاخه‌ی من نشست، سنگینی‌اش آن را خم كرد و از لبه‌ی دیوار پایین‌تر برد. دیگر شاخه را نمی‌دیدم. به جای آن زاغ پیری هر روز می‌آمد، مدتی بر لبه‌ی دیوار می‌نشست و با منقار استخوانی فرتوتش برف را تفتیش می‌كرد، بعد روزنه‌ی پرده را با بال‌هایش رنگ سیاه می‌زد و می‌رفت.
پنجره از من قهر كرده بود و هیچ چیز تازه‌یی برایم نداشت، به همین خاطر منهم طاقچه بالا گذاشته و دیگر به سراغش نرفتم. بی‌پنجره زندگی كردن، بهتر است تا پنجره‌یی داشته باشی كه هروقت آن را باز می‌كنی شب و سرما، همزمان به داخل اطاق یورش ببرد.
در این چند مدت به وضوح می‌دیدم كه قلبم بی آن شاخه، دارد پیر می‌شود. حتی گاه حس می‌كردم كه بی‌قلب دارم نفس می‌كشم. عجب زندگی‌ام، احمقانه و یكنواخت شده بود. از رضا نیز خبری نبود. می‌گفتند آن طرف مرز، برف سنگینی روی زمین نشسته و «عبور» از آن مناطق امكان‌پذیر نیست. چند نفری هم كه موفق شده بودند از نگاه تیز پاسداران مرزی فرار كنند، آنطرف‌تر دچار برف و بوران شده و گرگ‌ها اجساد بی‌رمقشان را دریده‌اند.
آذرِ ‌آذركُش سرانجام سپری شد. فصل ورق خورد و دی ماه آمد؛ دی با نفس‌های یخزده و چكمه‌های یاس‌آور و سوز استخوانسوزش. عجب فصل سنگینی بود. گاه كه دلم بی‌اندازه یخ می‌زد و می‌گرفت، از برادر كوچكم ـ كه بعد از بازگشت از مدرسه، برای بازی به حیاط می‌رفت ـ سراغ باغچه را جویا می‌شدم. با دقت و حوصله به او توضیح داده بودم كه هر روز برف را كنار بزند و خوب خاك باغچه را وارسی كند، مبادا جوانه‌یی از زیر برف جوشیده باشد و متوجه نشده باشیم.

سرانجام، بهمن آمد؛ با نامه‌یی از رضا. بهمن را خوب می‌شناختم. وقتی اسمش می‌آمد تمام بدنم از ابهتش می‌لرزید. بهمن دریای شعله‌های جوان بود و فصل فروریختن بهمن‌ها و لرزش زمین. رضا در نامه‌اش نوشته بود كه یك سرنخ پیدا كرده، اما باید فعلا منتظر باشم.
در كتابهای دبستانی خوانده بودم كه بهار، فصل كوچِ ننه سرما و تنفسِ زمین است. حال كه اوایل اسفند بود، خیلی مشتاق بودم این تغییرات را به چشم ببینم. مادرم قول داده بود، هرگاه برای خرید روزانه می‌رود به جاههای مختلف شهر سرك بكشد تا اگر گل، سبزه‌، شاخه‌ یا چیزی كه حاكی از آمدن بهار باشد، با خود بیاورد.
یك روز اتفاق عجیبی افتاد. من كه عادت كرده بودم به خود بقبولانم، شاخه، پشت پنجره نیست، از سر بی‌میلی، نمی‌دانم چه كاری می‌خواستم بكنم، بلند شده و نیم‌نگاهی از یكی سوراخ‌های روی پرده، به بیرون انداختم...
 اوه!!!.... با شگفتی تمام دیدم شاخه‌ی من آنجاست و قدری نیز قدكشیده است. شاداب، ترگل ورگل و شق و رق داشت ابرهای پنبه‌یی و پرباران اسفندی را حلاجی می‌كرد.
چه می‌دیدم، خدای من!؟ دوباره نگاه كردم، نه، خواب نبودم. یكمرتبه بغض شادیم تركید و های‌های گریه كردم. هول شده بودم. نمی‌دانستم چه كاری درست است و چه كاری باید بكنم. از پله‌ها پایین دویدم تا مادرم را از این حادثه‌ی شگفت باخبر كنم. افسوس، در خانه نبود. عطش عجیبی گلویم را می‌سوزاند باید به او می‌گفتم كه چه دیده‌ام. دوان دوان دوباره از پله‌ها بالا رفتم. نه، اشتباه نمی‌كردم. چند نگین قهوه‌یی بر انگشت شاخه‌ی من می‌درخشید. شاخه‌ی سیب جوانه زده بود. «بهار آمده بود»، بهار....
با اینكه باد می‌آمد و سوزی را از روی برف ـ آب‌های هنوز باقیمانده روی دیوار برمی‌انگیخت اما من دیگر حضور زمستان را باور نكردم و دل به بهارِ دل‌انگیزِ در راه بستم.
برای اینكه خوب بتوانم شاخه را زیر نظر داشته باشم. یك چارپایه آورده، پشت پنجره گذاشتم، ملاحظه‌ی خبرچین را هم نكردم، سوراخ‌های روی پرده را دوبرابر گشاد كرده و پنجره را هم نیمه‌باز گذاشتم. نیم‌ساعت بعد مادرم آمد، كفش‌هایش را كنده نكنده آستین او را گرفته و كشان كشان به اطاق طبقه‌ی بالا بردم. اولین كاری كه كرد پنجره را بست. حسابی ترسیده بود.
ـ خانه خراب! می‌بیندت و لو می‌روی. مگر خبر نداری بیرون بگیر و ببند است. دنبال تو هم هستند؟!
جوابش را ندادم با اصرار بیشتر گفتم:
ـ اینجا، اینجا را ببین!
وقتی دید، هیچ تعجبی نكرد، فقط خندید و گفت:
ـ اینكه چیزی نیست، درخت سیبِ فسقلی عباس‌آقا همیشه شكوفه می‌زند ولی دریغ از میوه....
  مكثی كرد، بعد دستش را با زنبیل، اززیر چادر بیرون آورد.
 ـ این یكی را ببین!
بی‌اختیار از شادی جیغ كشیدم. درست به تعداد برگ‌های برباد رفته‌ی شاخه، هشت بنفشه‌ی بهاره‌ی ملوس، در ته زنبیل، در متنی از خاك نرم و مرطوب، با شرمی زیبا می‌درخشیدند.
مدتی بر و بر هم بنفشه‌ها و هم مادرم را نگاه كردم. نمی‌دانستم چه بگویم. زبانم بند آمده بود. مثل تشنه‌یی كه با عبور از یك كویر سوخته، ناگهان به چشمه‌یی زلال رسیده باشد، زانو زدم و یك از بنفشه‌ها را كه شرمناك‌تر و سربه‌زیرتر و در عین حال گستاخ‌تر بود، از خاك ته زنبیل جدا كرده، كف دست گذاشته و با اشتیاق بوییدم‌اش. گویی پرچم بهار را بر دوش داشت. انگار تمامی نغمه‌ها و بارانهای فروردین را در خود جمع كرده بود. مانند یك شعله‌ی زنده به رنگ زرد و بنفش می‌سوخت و عطر مرموزی از خودش ساطع می‌كرد. چه شكوهی و چه تولدی! آن روز با كمك مادر و برادر كوچكم، آن بنفشه‌های نورسیده را در باغچه كاشتیم و چون جان عزیز پاس داشتیم.
حال بهار با جرقه‌های سبزش از هر سو سرك كشیده بود، از لبه‌ی پنجره، از ترك‌های بام‌های كاگلی، حتی از شكاف آجرهای عبوس دیوار خانه‌ی خبرچین. چشمان خبرچین در زمینه‌یی از سبزه‌ها دیگر نمی‌توانست مانند سابق خوب ببیند و هر روز كم‌سوتر می‌شد.
باران فروردینی هر روز پنجره را با گلاب شستشو می‌داد و دامنِ برگچه‌های كال و زلفكان بنفشه‌ها را الماس‌آجین می‌كرد. كم‌كم پروانه‌های لطیف‌بالِ شكوفه نیز بر انگشت شاخه‌ی سیب‌بن نشستند و عطرِ حضورشان با صدای بال‌های دو نخستین پرستویی كه در سقف خانه آشیانه‌ی كردند، درآمیخت. بوی عید در اطاق كوچك، یعنی در زندان خانگی من نیز پیچید.
 بهار از دیوارها گذشته بود اما من هنوز بیرون از بهار بودم. من از بهار عبور نكرده بودم. بهار از من عبور نكرده بود.
آه! چه روزهایی باد مسافر، با كتان سبزِ دامانش مرا آواز می‌داد و به هجرت فرامی‌خواند؛ و باران با انگشتگك نقره‌یی‌اش به شیشه می‌نواخت، و به شكفتن‌ام برمی‌انگیخت، و به تماشا. همه چیز بوی «تغییر» می‌داد.
چهار روز از آمدن بهار نگذشته برادرم به كوه «دالاخانی» رفت و گل‌ها و گیاهان وحشی فراوانی با خود به خانه آورد. لاله، سنبل، شكوفه‌ی بادام، زنبق.... این همه گل را تا كنون یكجا ندیده بودم. پیازِ لاله‌ها را در باغچه كاشتیم تا سال بعد نیز به گل بنشینند. بقیه را داخل بطری آب گذاشته و با نظم خاصی در اطاق طبقه‌ی بالا چیدیم. بهار، این سو و آن سوی پنجره را شكوفان كرده بود ولی من از بهار ننوشیده بودم. استخوانهایم هنوز جامه‌ی زنگ‌زده‌ی خزان را به بر داشت. قلبم سبز نبود. من می‌خواستم سرمنشا بهار را ببینم؛ آن چشمه‌ی رنگین‌كمانی كه زندگی از آن می‌جوشید و خاك را سرشار می‌كرد.
بله، همانطور كه پیش بینی می‌كردم، طاقت نیاورده و برآن شدم به هر قیمت، شبانه ـ هنگامی كه چشمان خبرچین، بیشتر از یك متری جلوی پایش را نمی‌دید ـ یواشكی پنجره را بازِ بازكرده و خودم را به كوچه و از آنجا به خارج شهر برسانم و به بهار بپیوندم.

   





سرانجام مادرم را راضی كردم كه بقچه‌ی محقر سفرم را بپیچد.
آن شب که قرار بود حركت كنم، رعد و برق شدیدی درگرفت و باران تندی از ابتدای غروب شروع به ریزش كرد. مادرم مدام می‌گفت:
ـ مگر دیوانه‌یی بچه!؟... با این وضع كجا می‌خواهی بروی؟!
ـ هر طور شده، باید امشب بروم، اگر نروم، می‌میرم.

شب از نیمه گذشته بود و خروسخوان در راه بود. سر و رویم را با »آق بانو» پوشانده و یك بیل برداشته، بقچه‌یی از آن آویخته و روی دوش گذاشتم كه یعنی میرآبم و برای آبیاری می‌روم.
باران ایستاده بود اما آسمان گاهگاه با پرتو سوخته‌ی آذرخشی روشنـ خاموش می‌شد. مادرم از قبل تمامی سوراخ ـ سمبه‌های دیوار خبرچین را با تكه‌های گل مسدود كرده بود. شك نداشتم اگر خبرچین بیدار بود باید برای دیدن من به پشت بام می‌آمد. با احتیاط، وارد حیاط شده، پا‌ورچین پا‌ورچین به سمت در رفتم، ابتدا مطمئن نبودم بتوانم از در عبور كنم. دستگیره را به آهستگی چرخاندم، بوی غریب آشنای كوچه به مشامم خورد، جرأت پیدا كرده در را تمام باز كرده و از حیاط بیرون زدم. چند گامی دویدم. برگشتم پشت سرم را نگاه كردم، كوچه با چاله‌های پر از آب باران، چون رودی از آینه‌های شكسته‌ و لرزان می‌نمود. در مسیر، چند بار دیگر پشت سرم را دید زدم، چون چیزی غیرعادی به نظر نیامد به سرعت قدمهایم افزوده و قرص و محكم به سمت كوهپایه‌های مشرف به شرف، شتافتم.
   
آن لحظه را هیچگاه فراموش نمی‌كنم. عجب هوا بوی رهایی و شكفتن می‌داد. از آخرین خانه‌های حومه‌ی شهر نیز گذشتم. خروسی شروع به خواندن كرد. دشت فرارویم لبریز از آواز مرطوب غوكان و نغمه‌ی پرندگان بود. ستاره‌ی درشت سحری در ابرهای گسیخته‌ی پس از باران می‌درخشید، و من از این كه با پاهایم (پاهایی كه ماه‌ها راه نرفته بودند) می‌توانستم گِل معطر و چسبناك را لگد كنم سر از پا نمی‌شناختم. بهار از دیوار ما نیز گذشته و چشمان خبرچین را سوزانده بود.

  


دو هفته بعد، دشت به دشت و شهر به شهر، به راهنمونی مردی كه پلكهایش از برگهای سوزنی كاج بود و شانه‌هایش، دماوند رهایی، از نوار مرزی عبور كرده و به رودبارِ جاری تدوام پیوستم. پس از سودن قبضه‌ی مسلسل به دستان خویش بهار را باور كردم. من به اصل رسیده بودم و به منشا بهار؛ به آغاز زمین؛ جایی كه آتشفشان می‌رست و جنگل در عطرِ باروت نفس می‌كشید؛ به مجاهدین.  
بهار، از دیوارِ زندان توهم من نیز گذشته بود.



علیرضا خالوکاکایی  ـ ع. طارق
اسفند ۱۳۶۷ 











ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top