شعر، در تار و پود همه چيز جريان
دارد. با نگاه بايد آن را شكار كرد. روز يا شبي نيست كه، غزال گريز پاي شعر دقالباب نكند. وقت نمي
شناسد؛ در راه، در جمع، در خلوت،
حين كار، گاه وسط يك مراسم و...
با شتاب ميآيد و با شتاب هم مي خواهد برود. خوب ميداني، اگر همان لحظه آن را به رشتة كلام نكشي و به
خلعت واژه نيارايي، خواهد گريخت و شايد ديگر باز نيايد. شاعر، شعرِ خود به پاي خود آمده را گاه پشت جلد يك كتاب، روي تكه مقوايي يافته در ميانة راه، بر پوست درخت، يا حتي روي لبة چوبي ميز مينويسد.
با اين تلقي، شعر،
مقدم بر هر چيز، يك خاستگاه
قلبي دارد و در پي انگيزشي در انسانهاست. به ديگر عبارت، تلنگريست به رخوت. فريادي در برابر فاجعه. فراخواندن به
نگاه. دعوت به باور. نهيبي به وجدان.
شعر برميانگيزد. توجه مي دهد، ميگرياند. به لبخند مينشاند. حيران ميكند.
به تعمق وا ميدارد. ضربة عاطفي به خوانندهاش ميزند و بالاتر از
همه در برابر حماسه، او را به وجد ميآورد.
همانگونه كه گفتيم، در شعر ناب ـ
بطريق اولي ـ آن ارادة اوليه براي سرودن نيز در كار نيست. آذرخشي ناگهانيست؛ انفجاري از نور، كه دنيايي جديد در برابر سرايندة خود مي گشايد؛
دنيايي سخت ناپايدار. چيزي مانند
رگبارِ تند بهاره كه به يكباره بغضهايش را ميشكند. ميبارد
سپس ـ همانگونه كه آمده ـ ماه
خيس، شبنمها و آواز ناودانيهايش را
با خود بر ميدارد و ميبرد. بهتر
بگوييم، گويي دستي در تاريكي كبريت ميكشد
و شما به عنوان شاعر، تنها به اندازة
عمر يك شعلة كبريت، زمان داريد، فقط ببينيد و به خاطر بسپاريد. لازم نيست شاعر،
سراغ شعر برود. شعر خود ـ وقتي بالغ شدـ
به سراغ شاعر خواهد آمد.
شاعر، خود ديواني از سرودههاي
ناسروده است. وجود او، پر ازابرهاي نباريده، غنچههاي ناشكفته، صاعقههاي پنهان، موجهاي بيدريا، گريههاي خنديده و خندههاي گريسته است. اگر
به دنياي او گام نهيد، كسي را مي بينيد
كه پشت اشكهاي شامگاهي خويش ـ بر دفتر گشادة دل ـ شكسته قامت، خيره خيره مي نگرد. شايد متوجه آمدن شما نشود. دل آزرده نشويد.
براي او ـ وقتي با «نازك آراي تن ساق گلي»
به چله مي نشيند ـ سرودن در آن لحظه،
تمامت آفرينش است.
شاعر كاخي از رؤيا پي ميافكند. دنياي او، دنيايي زيبا در آنسوي آرزوهاي انسان
است. بخاطراين دوزخ خاك را بر مي تابد.
او آرزوهاي انسان را زندگي ميكند.
اشكهاي او سرودههاي وياند.
در افقي كه شعر ترسيم ميكند، بي
ترديد روزي خواهد آمد؛ روزي كه مثل هيچ
روز نيست. در آن روز دشنهها، به
فراموشي باغچهها سپرده شده و ددان جگر
خاي براي هميشه، از گوي آبي زمين بيرون
رانده خواهند شد. مرگ، دامن بر خواهد چيد و داس استخواني خود را، به اعماق دوزخ پرتاب خواهد كرد. پس از مرگ
مرگ، ديگر خوني بر زمين عريان نخواهد
گشت.
چه كسي تصور مي كرد گوشهيي از زمين
به تصرف شعر و عواطف انسان درآيد؟ زماني
زمين ـ تمامقامت ـ در تيول نعرة دايناسورها بود. آنها مردمك چشمان او را زير آروارههاي خونين
خود ميجويدند و بازميجويدند. امروز بارقههايي از انسان، حاكميت خود را بر اهريمن استيلا بخشيده، فردا
تمام اين حاكميت، از آن انسان خواهد بود.
روزي خواهد آمد كه گفتگوي انسانها با هم شعر خواهد بود بكوشيم اين زبان بينالمللي را ياد بگيريم؛ چرا كه عشق تنها
حقيقت جهان است و شعر، زبان بيان عشق.
سازها در دولت عشق از حاكميتي بيهمتا برخوردارند. در آن روز، پرندگان انساني
زيباترين آهنگها را در كوچه باغها خواهند نواخت. آدمها در سلام بر يكديگر پيشي خواهند گرفت و بيگمان،
انسان، شاعران خود را آن روز قدر خواهد
نهاد.
ع. طارق
0 نظرات