آنان که با منند بیایند ـ قسمت اول




برشی از یک رمان بلند
 قسمت اول






قرص درشت و شنگرف‌گون آفتاب‌، چون باديه‌يي لبالب خون‌، از گرده‌ی شفق ليز مي‌خورد، کم کم پا بر تارک خط سبزِ نخل‌ها مي‌فشرد و بر کرانه‌ی باديه هبوط مي‌کرد. جويبار حزين آواي زنگلوله‌ی شتران ـ در بازگشت از حومه‌ی مدينه به شهر ـ گوش بيابان را پرکرده بود. ابري زميني از غبار‌، در پس پاي آنها‌، ارغواني افق را هر لحظه کدر وکدرتر مي‌کرد. سايه‌هاي دراز‌، جاي خود را به مه خاکستري پس از غروب مي‌دادند. آسمان رنگهاي روشنش را از زمين بازمي‌ستاند و تاريکي‌، سوار بر اسبی ارزق از راه مي‌رسيد.
سواري ناشناس‌، بر شتري تيزرو‌، در متن روبه افولِ غبار‌، به سوي مدينه مي‌تاخت. دستار وي در تاخت مدام‌، موج برمي‌داشت و دنباله‌ی آن پيچ مي‌خورد‌، برمي‌گشت و روي چشم‌های او مي‌افتاد. سوار‌، چشمان سرخ‌شده‌اش را به‌ هم فشرده بود و از پشت خط نازک دوپلک‌، راه را از نظر مي‌گذراند. دورنماي مدينه در چشم‌انداز او بود. سرعتش را اندکي کاست. بايد طوري به شهر ميرسيد که پرده‌ی تاريکي کامل فروافتاده باشد تا بتواند از بيراهه و دور از نگاه جاسوسان حکومتي‌، خود را به مقصد برساند. هرم کشنده‌ی داغروزِ کويري هنوز در جانش بود. عطشي سوزناک مي‌آزردش.
آنچه سبب شده بود اين راه درازآهنگ را تاب آورد و يکنفس بتازد‌، انگيزه رساندن خبري اسف‌زا بود به پيشوايي تحت نظر. تاوان اين کارـ اگر جاسوسان بو مي‌بردندـ  شايد به بهاي زندگي او تمام مي‌شد اما باکي نبود‌، او از آغاز به اين انديشيده بود.
در يکي از باغهاي اطراف مدينه‌، شترخسته‌پاي را بر نخلي روييده بر کناره‌ی آبکندي کوچک بست و خود به شتاب از پناه شاخ و برگ درختان‌، شبح به شبح پيش رفت. حال مسافتي ديگر در راه بود‌، و سنگلاخِ پاي‌آزارِ مسير.
 آنقدر پيش رفت تا به کومه‌يي گلين در حاشيه‌ی شهر رسيد. با احتياط پشت خود را به سوک ديوار چسباند و فالگوش ايستاد. صداي نامفهوم مردي مي‌آمد که با عتاب به زني تشرميزد. اندکي بعد‌، گريه‌ی طفلي بلند شد و گاوي‌، سراسيمه‌، ماغ کشيد. او خود را از ديوار کند و خميده خميده جلو رفت.
 اينک کوچه‌يي در برابرش بود. صداي سنگين چند گامِ شمرده‌، ناگهان او را به زمين چسباند. دو قراول تيغ‌بسته با شولاهايي سراسر کبود‌، از انتهاي کوچه نمايان شدند. يکنواختي و نظم گام‌هايشان چنين مي‌نمود که متوجه چيزي غيرعادي نشده‌اند. با نزديکتر شدنشان‌، او خود را بيشتر موازي خاک کرد. حال صداي کوبش‌هاي قلب خود را رساتر مي‌شنيد. گامها نزديک و نزديکترشده و ايستادند. دلکوبه‌هاي مرد آنچنان شديد شد که براي لحظاتي حس کرد به جز صداي قلبش چيزي ديگري نمي‌شنود. چشم‌هايش را به طرف صدا چرخاند و هراسان خيره شد. چهارساق کشيده و غول‌آسا در چندقدمي او به هوا برافراشته شده بود.
در مکثي که به نظر مرد به سنگيني قرني مي‌مانست‌، گام‌ها از زمين کنده شده و به کوچه‌يي ديگر چرخيدند. طنين قدمهايشان دور و دورترشد. مرد نيم‌خيزشد و نفس عميقي کشيد. بااحتياط به انتهاي کوچه چشم دوخت. فقط صداي زير و متسلسل جيرجيرک‌ها از اعماق شب به گوش مي‌رسيد. عرق پيشاني‌اش را با کف دست سترد، بلند شد و به چالاکي خود را به دري کوچک رساند آنگاه کوبه را دوبار پياپي به صدا درآورد.
اين طرز نواختن کوبه‌، رمزي بود ميان شيعيان با پيشوايشان. لت دري چوبين‌، بر پاشنه چرخيد و مرد‌، شتابناک در تاريکي پشت چارچوب فرورفت.
...

حسين بن علي‌، با شنودن خبر شهادت حجر‌، نگاهي نافذ و انديشناک به کنج اطاق افکند و زيرلب زمزمه کرد:
«و می‌آزماییمتان با چیزهایی مانند ترس، گرسنگی، از دست دادن دارایی‌ها و بستگان و دستاوردها و به شکیبایان بشارت ده؛ آنان که در برابر پیشامدها و آزمایشات سهمگین می‌گویند ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشت‌کنندگان». (۱)
سيماي آشنا و دوست داشتني و گفتار شورانگيز حجر و سماجت‌هاي انقلابي او‌، هنوز در لوح يادش نقش‌هاي دل‌انگيز ترسيم مي‌کرد؛ صحابي وفاداري که در سخت‌ترين اختناقِ معاويه ساز‌، دست از ياري او و برادرش‌، حسن نشست. به خاطر آورد روزي را که حجر با نگاهي غمبار‌، از ديدار با حسن بن علي بازگشته بود؛ به اين اميد که او (حسين) را به پيکاري زودهنگام و مسلحانه بر عليه معاويه ترغيب کند. از او نيز همان سخن را شنوده بود که از حسن و ... اينک به پاسِ اين وفا به پيمان‌، سر خود را خالصانه تقديم کرده بود؛ يازده سال پيکار بي‌سلاح براي برافراشتن مشعل نام و مرام علي ـ که معاويه با توفانی بنيان‌کن از جعل‌، تحريف‌، سب و لعن و خريد آراء مردم در پي خاموشي آن بود ـ  و اينک حجر را براي خاموش کردنش‌، خاموش کرده بودند.... با يادآوري اين موضوع‌، جرقه‌يي ناگهاني در افکار هزارتوي حسین درگرفت و تمامت انديشه‌ی او را حريقي بيقرارساز در نورديد. بيهوده نبود که پيش از وقوع چنين روزي‌، پدرش‌، علي بن ابيطالب‌، گفته بود:
«اي اهل عراق! به زودي هفت تن در عذرا کشته مي‌شوند که داستان آنها چون داستان ياران اخدود است».
حسين چون از اين مکاشفه‌ی خاطره‌انگيز فارغ شد‌، دوباره سر در جيب تفکر فروبرد. در اين هنگام‌، قطره اشکي به پهناي صورتش دويد و حزني دلنشين در آهنگ کلامش نشست. با اشتياق دست بر شانه‌ی قاصد گذاشت. صورت او را پيش کشيد و بر پيشاني داغش بوسه زد. قاصد ناشناس نيز سربر شانه‌ی حسین نهاد و چون کودکي ـ که مادر گمکرده‌ی خود را بازيافته باشدـ به شوق و درد گريست. امام با ملاطفت سر او را از شانه‌ی خود برداشت و با دست شرابه‌ هاي اشک را از گونه‌اش سترد و ديگر بار در سکوتی حرمت بار‌، گويه کرد:
«ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشت‌کنندگان».
... و کسي از اهل خانه را فراخواند تا قاصد را به امن جايي دورتر از اين کاشانه برد تا پيش از ترک مدينه در خفاي شبگير‌، چيزي خورد و لختي بياسايد و توان از دست شده را براي بازگشت بيابد. در عين حال او را گوش به زنگ پيام خود نگهداشت و نسبت به خطر لورفتن هشدار داد.


پيه‌سوز کوچک‌، اشياء محقر اطاق را روي ديوار به رقص درمي‌آورد. در قاب دريچه‌، صورت فلکي دب اکبر سوسو مي‌زد. جيرجيرکان با رفتنِ پاورچين پاورچينِ نامه‌رسان فداکار‌، دوباره سازِ سحرآميز خود را کوک کرده بودند. نسيم شبانه‌، آواي حلقه‌وار و مبهم غوکان را از دريچه به درون اطاق غربال مي‌کرد. امام چشمان خود را از روي حصير پهن شده در اطاق بلندکرد و در آسمان دواند.
بغضي سنگين؛ آميخته با احساسي متعالي از شهادت حجر‌، او را پيوسته به فکر فرومي‌برد. انديشيد‌؛ گويا همين ديروز بود که حجر به مدينه وارد شد تا از کارگزاران معاويه در کوفه‌، به او شکوه نمايد و بگويد که چگونه آنها با تطميع و تهديد‌، شيعيان‌، را وادار به اهانت به اميرمؤمنان مي‌کنند و در هر نماز‌، ناسزاگويي به علي در منبر شايع شده؛ و کار تا بدان پايه رسيده که بازيچه‌ی طفلکان را مي‌ربايند و چون به بازجست آن برمي‌آيند‌، به آنان گفته ميشود که علي ربوده است!....
 اين حجر بود؛ انقلابي مردي که هنوز خون داغ انقلاب در رگانش سيلان داشت. نادره پرشور صحابه‌يي وفادار به علي؛ آتشپاره‌يي که با فعاليت بيدارگرانه‌ی خود نمي‌گذاشت حکومت معاويه در کوفه سامان گيرد.
 آری‌، اين خود حجر بود با غبارِ فراوان راه نشسته بر جامه‌ی خشن بافت‌، سيماي حزن آلود و نگاهي فروافتاده و رفتاري با وقار.
ـ اي حجر! گوييا خسته مي‌بينمت. رنج راه تو را فرسوده است. اندرون آي و اندکي بيارام!
حجر در سکوت بامسماي خود‌، پاي از چارچوب در به درون نهاد و خود را در آغوش حسین افکند و دردمندانه گريست. چون قدري تسکين يافت. شانه‌هاي او را در پنجه فشرد و ناگهان پيشاني‌اش را بوسيدن گرفت و پس از لمحه‌يي سکوت‌، دوباره گريست:
ـ فرزند پيامبر! اي کسي که جامه و سيمايت‌، عطر او را دارد. ساعتي پيش‌، نزد برادرت حسن بودم.
حسين بن علي سربلندکرد و دوباره چهره‌ی تکيده‌ی حجر را از نظر گذراند. بغضي فروخفته در پهناي صورتش‌، آماده‌ی انفجار بود و او بيهوده سعي مي‌کرد با به هم فشردن لبان داغمه بسته‌اش‌، آن را پنهان دارد.
ـ اي حجر! به او چه گفتي؟
کلمات بريده بريده و هق هق آلود حجر.
ـ آنچه به او گفتم‌، به تو نيز بازمي‌گويم.
ـ اي کاش! پيش از اين مي‌مردم و چنين روزي را نمي‌ديدم. با تن ندادن به جنگ با معاويه‌، بر سرمان آمد‌، آنچه که از آن مي‌هراسيديم.
با گفتن اين جمله بغضش ترکيد و به سختي توانست شکيبايي و وقار پيشين خود را اندکي بازيابد. پس‌، کلام آخر را با تمام توان و شهامتش اداکرد. در همان حال حزم و شرم دروني‌اش در حضور امام‌، مانع از بيان صريح‌تر آن مي‌شد:
ـ ... اجازه ده! با اين سلطه‌ی جبار و دین‌فروش به جنگ بپردازيم....
...
سکوت.
امام‌، با تأني سربرداشت و دوباره در سيماي حجر نگريستن گرفت. او اينک آرامش ذاتي خود را بازيافته بود. گويي سخني که پيش از اين جرأت واگويه‌ی آن را نداشت ـ و چون خرسنگي گران ثقل‌، بر سويداي دلش سنگيني ميکرد ـ  بر زمين نهاده است. حال نفس به آسودگي برمي‌آورد و سبکبال و سبک‌ خاطر بر جاي خويش دو زانو نشسته بود و آخرين نم قطره‌هاي اشک را از چشمخانه‌، با دل انگشت مي‌زدود. چون از اين کار فارغ آمد‌، کودک وار و سمج‌، منتظر پاسخ به درخواست ماند.
...
حسین‌بن‌علی برخاست؛ شناور در فکري ژرف‌، طول و عرض اطاق را چندبار پيمود. اين شايد دقيقه‌يي چند به طول انجاميد ولي در نظر حجر چندان طولاني آمد که دامن شکيبايي از کف داد‌، بي‌صبرانه‌، خواست کلام پيشين را بازگويه کند و برآن بود دليل سکوت را نيز بپرسد‌، ناگهان حسین رودرروي او بر زمین نشست و بي‌مقدمه پرسيد:
ـ برادرم حسن‌، چه گفت؟
حجر از ژرفاي صراحتي که در اين سوال و نيز نگاه اعماق‌کاو و پرابهتي که در پشت آن بود‌، لحظه‌يي بر خود لرزيد. با اين حال خود را بازيافت و لب به سخن گشود.
برادرت گذاشت تا اطاق از اطرافيان و ملاقات کنندگانش خلوت شود‌، آنگاه مرا را پيش خواند و در گوشم زمزمه کرد:
«اي حجر! آنچه را که گفتي شنيدم. انديشه‌ی همه‌ی خلق مانند انديشه‌ی تو نسبت به ما نيست. آنچه تو دوست داري‌، ديگران ندارند. مردم با اندک شبهه‌يي از گرد ما پراکنده مي‌شوند. حميتي صخره‌وار نيست تا بتوان به آن تکيه کرد و ياراني راسخ عزم‌، نه؛ که بتوان نبردي پيش برد. با چنين کسان اگر به معرکه روم‌، خون بي‌جهت به زمين ريخته شود».
حسين در سکوت به کلمات او گوش داد. حجر که با يادآوري آن صحنه برانگيخته شده بود با شوري انقلابي دوباره بر سخنان چنيني خود پاي فشرد اما نتوانست دل‌آزردگي خود را کتمان کند.
ـ به اين سبب نزد تو آمده ام... خون من رنگين‌تر از خون برادر هم‌کيشم‌، «رشيد هجري» نيست. هنوز به خاطر دارم چگونه او را ـ به خاطر عشق سوزانش به پدرت‌ـ دست و پا بريده‌، به نخل آويختند‌، در هماندم از سپاس و بزرگداشت علي غافل نبود‌، تا اينکه تملق گويان معاويه زبانش را نيز قطع کردند. مطمئن باش ما در راه تو وفاداران «رشيد»گونه‌ايم؛ از هيچ شکنجه و ايذايي باکمان نيست.
مکث کرد... براي اينکه امام را در تصميم ياري دهد‌، افزود.
ـ مرا ياراني است که در خطيرترين شرايط‌، همراه تو و برادرت خواهيم بود.
حسين که با یادآوری شهادت فجيعانه‌ی رشيد هجري‌، بار ديگر چشمانش حالت محزون خود را يافته بود‌، برخاست؛ برخاستني هيجان انگيز به ادامه‌ی گام پيمايي اندیشه‌آميز در عرض و طول اطاق. حجر نيز ـ اميداوار به تأثير سخنان خود در او و شايد‌، براي رعايت حرمت نسبت به پيشوايش ـ برخاست و با او همقدم شد. حسین‌، ايستاد‌، حجر‌، نيز. حال آن دو رو در روي يکديگر بودند. قلب حجر در انتظار شنيدن پاسخ دلخواه خود از زبان حسين به شدت در دهليزهاي سينه‌اش دهل مي‌کوفت.
ـ اي حجر! برادرم با معاويه صلح کرده است. ما کساني نيستيم که آنچه را که گفته‌ايم محترم نشماريم....
باز‌، آن خاطرآزردگي غيرقابل کتمان و آن اندوهگنيِ عميق و لب ترش‌کنيِ پنهان ناداشتني به حجر روي کرد و شيارهاي پيشاني او عميق‌تر شد. اجازه گرفت تا برخيزد وبرود. درآستانه‌ی در‌، نگاه نافذ امام او را برجاي داشت.
ـ حجر! هر چيزي را سرآمدي است‌، همانا خدا هر روز در شأن و مقامي است.
حجر در آستانه‌ی در طوري ايستاده بود که قامتش چارچوب در را پرمي‌کرد. در پاشِ ريشه‌هاي مورب و پررنگ نور‌، آن‌گونه مي‌نمود که تصويري تمام قد را در آيينه‌يي نقاشي کرده باشند.
ـ پسر پيامبر! لابد از ياد نبرده‌يي آن روز جانگداز را که پدرت بر اثر زخم شمشير ابن ملجم در بستر بيماري بود. سروش ناآشنايي از درونم مي‌گفت که اين واپسين ديدار است. به ياد دارم که او نگاهش را در سرتاسر اطاق پرواز داد  و يکايک ما را زير نظرگرفت. چشمانش حالت مسافري را داشت که در آستانه‌ی سفر به همه چيز آن‌گونه مي‌نگرد که گويي آخرين باراست که آن را مي‌بيند. زخم تيغ زهرآگين‌، توان سخن گفتن را از او سلب کرده بود. مردم سکوت کرده بودند تا ببينند امامشان چه به آنها خواهدگفت. همه‌ی چشمها به آن لبان پراحساس و حکيمانه دوخته شده بود. موج بغض‌، راه را بر گلوها بسته بود. تعدادي با صداي بلند می‌گريستند. جانها بي‌طاقت و دلها در تپش بود. حزن با تمامت قامت استخواني و چهره‌ی ابروارش‌، قدبرافراشته بود و کسي را ياراي دم‌زدن نبود... جگرگوشه‌ی فاطمه! يادت هست وقتي من مخاطب پدرت بودم‌، چه به من گفت؟
حسين با اشتياق به حجر نگريست. شبنم اشکي گونه‌ی راست او را شيار زده بود و برق سرشک‌، ديدگانش را تازه‌تر از دقايق پيش نشان مي‌داد. او همچنان در قاب در ايستاده بود.
ـ عشق بي‌قرارم کرده بود. احساسِ قلبم را در يک بيت شعر به ظرف واژگاني گريزپاي کشاندم. تمام که شد‌، پدرت ‌چنان عميق در من نظر بست که احساس کردم استخوانهايم عنقريب از هم بخواهد شکافت. او در من چه مي‌ديد؟ نجوا برداشت.
ـ اي حجر! چگونه خواهي بود هنگامي که تو را به بيزاري از من فراخوانند؛ آنگاه که از تو بخواهند رشته‌ی وصلت را از من بگسلي‌، چه خواهي گفت؟ و چه خواهي كرد؟
حسين قدمي پيشرفت‌، شانه‌هاي حجر را فشرد و قدري او را به خود نزديکتر کرد. حال آن دو‌، چشم در چشم هم بودند. پيش از آن که حجر ماجراي خود را از سرگيرد‌، پاسخ داد:
ـ آري‌، به ياددارم‌، گفتي: « به خدا سوگند اي اميرمؤمنان! اگر با شمشير قطعه قطعه‌ام کنند و خرمني آتش بيفروزند و در آن بيفکنندم... تمامي اينها را پذيرايم ولي بيزاري از تو را‌، هرگز!».
...
حجر حلقه اشکي را که به چرخش درآمده و بي‌درنگ بر گونه‌اش چکيده بود‌، پاک کرد و آرام گرفت. حسین با لحني محبت‌آميز‌، سردر بناگوش او نهاد و پچپچه کرد:
ـ ... و پدرم در پاسخ تو گفت: «در هر کار خيري موفق باشي اي حجر! خدا نسبت به اين علاقه‌ی تو به دودمان پيامبرت به تو پاداش خير عطا کند».
حجر‌، دلسوخته‌، آزرمگين و برافروخته از يادآوري چنين خاطره‌يي‌، تسليمِ دستان نوازشگرِ امام بود. حسين مکثي کرد و با ملاطفت چانه‌ی حجر را با دو دست بلند کرد و گفت:
ـ حرف من نيز حرف پدرم، علی است. حال برو‌، کوفه به مرداني چون تو نيازمنداست.


...
چراغدان کوچک خاموش شده بود؛ آواي حلقه حلقه‌ی غوکان و سازِ جيرجيرکان آرامشْ جارزن نيز‌، هم. اکنون‌، فقط پرتوِ کژتابِ ماه شب يازدهم‌، توري شيري نقره بفتي را ـ از دريچه‌ی خرد ـ در اطاق مي‌گستراند. حسين‌، بي‌آنکه متوجه باشد در قاب در ايستاده بود. حجر نبود. از آن خاطره‌ی جانسوز‌، هنوز چشمانش خيس بود. از درگاه گذشت‌، به حياط رفت. اهل خانه در سراي ديگر خفته بودند. کهکشان راه شيري‌، با مهابتی عجب برانگيز و ستودني ‌، بازوان غول‌پيکر در فراخناي آسمان افشانده بود؛ گنجي از مرواريد غلطان بر گذرگاه کبودگون سپهر؛ فروريخته از بدره هاي ته سوراخِ سارقانٍ در حال گريز. يا‌، نه‌، ريزه‌هاي انبوهٍ فروپاشيده بر راه‌، از کاه‌کشانٍ خرمنکوبانٍ زحمتکش‌، يا رودي از ستارگان ريز و درشت‌، ابري ريسيده و نقره‌گون....
آسمان‌، زيباتر از هميشه مي‌نمود؛ شفاف‌تر از هرگاه؛ به رؤياخوان‌تر از هر وقت. آفرينش در چشمان شسته به اشک‌، جلوه‌يي ديگر داشت. همه چيز پاک بود.
حسين جامي آب از تغار گلي برگرفت. تکه‌يي از آسمان شب، در گردي رقصان جام افتاد و با ارتعاش آن به بازي درآمد. آبِ پر ستاره را بر زمين گذاشت‌، آستين بالا زد. اندکي بر کف دست ريخت و به صورت پاشيد. خنکاي پا به گريزِ آب و جاپاي تبخيرِ آن‌، پوست صورتش را نوازش داد. بر لبه‌ی بام خانه‌ی گليِ همسايه‌، اختري درشت در حال خليدن به کرانه‌ی مغرب بود. ستاره چنان با بام مماس شده بود که با نگاه اول اين به ذهن متبادر ميشد که دردانه گوهري شبانه‌شکن‌، بر هره آويخته‌اند.
حسین فرق سر و پاهايش را مسح کشيد‌، به داخل اطاق رفت. پيه‌سوز را از عبورجاي بادشبانه برداشت؛ بر رف نهاد و آن را دوباره با آتش‌زنه گيراند.
 نور‌، تاريکي را ليس زد و حجمِ مکعب شکلِ سياه اطاق را بلعيد‌، بعد با رداي زردفام خود به رقص درآمد و سايه‌ها را با خود به تلاطم کشاند.
حسین نشست و به ديوار تکيه داد. سيماي آشناي حجر در جاده‌هاي بيدارشده‌ی خاطرات او ره به فراموشي نمي‌کشيد. هر انديشه‌ی پاره پاره که به کسوتٍ «بود» مي‌آمد‌، در عبورِ ناچار خود، به حجر برمي‌خورد و بازمي‌گشت. اين خونٍ سخنگو بزرگتر از آن بود که بشود آن را به دفتر غبارآلودٍ خاطرات قديمي سپرد.
با خود انديشيد‌، از مفاد صلح برادرش با معاويه تا اين لحظه چيزي برجاي نمانده بود. اذيت و آزار پیروان علی‌، نه تنها به جرم عشق به او، متوقف نگشته‌، بل با گردن زدن حجر و قهرمانان مرج العذرا‌، پاي به ذروه‌يي ديگر کشانده بود. بردارش حسن‌، پيشواي شيعيان‌، نیز در دسيسه‌يي خيانت‌بار از طرف معاويه‌، به شهادت رسيده و تخطئه‌ی شخصيت علي‌، در منبرهای ريايي و معاويه‌پسند‌، همچنان ادامه‌ داشت.
اينک اين قديس نماي پهلوبادکرده‌ی گشاده گلو‌، سياست بازِ مکارِ شيطان‌هوش‌، پياله‌ی از بيرون منقش و از درون لبالب زهر‌، عوامفريبِ کسوت دين کرده به بر‌، خليفه‌ی نوکيسه‌ی شيفته‌ی فقط قدرت‌، حديثْ جعل نماي دين خريدارِ خزيده به تلبيس‌، بر منبر پيامبر‌، عنکبوت محراب نشين‌، بزرگترين غاصب آنچه شايسته‌ی آن نيست‌، رويه‌يي ديگر در سر دارد. پوستين وارونه‌ی دين به قامت او دارد به رداي شاهنشاهي بدل مي‌شود. مقام خلافت که از ديرباز در حکومت شيخين شورايي و گزيدني بود ـ اگر چه نيم‌بند ـ  اکنون بوي سلطنت موروثي مي‌دهد. معاويه بر آن است  پادشاهي را در خاندان بني‌اميه باب کند و تا خود زنده است‌، ولايتعهدي يزيد را به اذهان بقبولاند. حسن بن علي بزرگترين مانع او بود و اينک‌، نيست.
پيه‌سوز‌، خسته از درازناي شب‌، با عطسه‌ی باد دوباره خاموش شد. اما انديشه‌هاي حسين تمامي نداشت. دوباره برخاست و بيرون رفت. خواب از چشمان نگران او گريخته بود. بايد پيش ازآن که ديرشود تدبيري به کار مي‌بست. معاويه‌، يکسويه از پيماني که با برادرش بسته بود‌، سرباززده بود. اکنون کاري ديگر مي‌بايست کرد؛ کاري که ماننده‌ی آن پيش از اين هرگز نبوده است.



علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)


پانویس: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) بقره- ۱۵۵ و ۱۵۶





ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top