جو مذهبی
شدید غالب بر شهر، مرا از همان کودکی با مذهب آشنا کرده بود. برای نخستینبار به
تشویق مادرم، یاد گرفتم که در ۱۰سالگی نماز بخوانم و در همان روزها نیز روزهی
نصفه و نیمه بگیرم؛ روزهیی که در زبان محلی، ما به آن «لالان اورجی» (۱) میگفتیم.
در
۱۳سالگی در کلاس قرائت قرآن که یک آخوند آن را دایر میکرد، شاگرد ممتاز دوره شدم.
وقتی توضیح المسائل مراجع تقلید آن زمان مانند ابوالقاسم خویی، محمدرضا گلپایگانی
یا شهابالدین مرعشی نجفی را میگشودم و چشمم به این جمله میخورد، رم میکردم:
«تقلید در
احکام، عمل کردن به دستور مجتهد است و از مجتهدی باید تقلید کرد که مرد و بالغ
و عاقل و شیعه دوازده امامی و حلال زاده و
زنده و عادل باشد.».
در دنیای
کودکی سوالم میشد که چرا باید «تقلید» کرد؟ مگر ما میمون هستیم؟!
پدرم اما
وابستگی عجیبی به پای منبرنشینی آخوندها و غرق شدن در توضیح المسائل و شکیات نماز
داشت. شبهای ماه رمضان و محرم با شیوههای استبدادی ما را مجبور میکرد که به
همراهش به مسجد جامع شهر برویم. پیشنماز این مسجد آخوندی به نام «حاجآقا صالحی»
بود.
ماههای
محرم و رمضان، بهار کسب و کار آخوندها محسوب میشد. بازار کساد آنان در این ماهها
رونق میگرفت. آخوند صالحی به تمام معنا بیسواد بود. او مسجد را با پردهیی سورمهیی
رنگ و ضخیم به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. زنها در پشت پردها و مردها در جلو
آن مینشستند. صالحی که حرفی برای گفتن نداشت، وقتی بالای منبر میرفت، به پچ پچ
زنها درپشت پرده با هم ایراد میگرفت و از پشت میکروفون بلندگوی شیپوری داد میزد:
«ارواد!
دانشمه!» (زن! صحبت نکن!)، مدتی میگذشت وقتی میدید، به حرف او گوش نمیکنند،
عصبانی میشد و با صدای بلند و نخراشیدهاش میگفت:
«مگر
نگفتم صحبت نکنید! چرا گوش نمیدهید؟ دارید با هم غیبت میکنید، مسجد جای غیبت
نیست».
در این
میان ناگهان صدای گریهی کودکی شیرخوار بلند میشد و این صدا مانند ریختن بنزین بر
روی آتش بود. در این وانفسا مگر میشد صالحی را ساکت کرد، با رگان برآمده بر بالای
منبر ارد میداد و به این ترتیب، موضوع صحبت از امام حسین، به سرکوفت زدن بر سر
زنان تغییر مییافت؛ و مدتی از وقت منبر اینگونه سپری میشد تا کسی از حاشیهی
مسجد داد بزند:
«به
سلامتی حاجآقا صلوات بلند ختم کن!»
صالحی که انگار منتظر چنین فرجی برای گریز از
مخصمه بود، ساکت میشد و بعد از سه صلوات غرا از سوی جمعیت میگفت:
«میخواستم
یک مسألهی پیچیدهی فقهی را بازکنم، غیبت زنها نگذاشت، بنابراین به ذکر مصیبت میپردازم»
همزمان با
خاموش شدن هدفمند نیمی از چراغهای مسجد ـ در حالی که عضلات صورتش را منقبض کرده و
پلکهایش را روی هم گذاشته بود ـ صدای نکره، زنگزده و چندشاخهی خودش در شبستان
مسجد آزاد میگذاشت تا یورتمه و چهارنعل برود:
«... آقا!
به فدای لب عطشانت ...
به یادش
میافتاد که هنوز با زنها و پچ پچ آنها در پشت پرده خرده حساب دارد، میگفت:
آهای زن
با توام گوشات را خوب باز کن!
...
ای ی ی
هلاااااااااااال مه زینب به کجا بودی تو؟
دیشب هی
هی هی هی از قبر خود از چه جدا بودی تو؟
پر
غباااااااااااار است چرا صورتت ای آیهی نووووووووووور!
گوییا
هوهوهوهوهو منزل تو بوده روی خاک تنور
هااااااااااااااااای
حسسسسسسسسسسسسسسین آآآآآآآآرام جانم!
حسین
رووووح و...
جمعیت:
روانم
یا
اخییییییییییییی! قلبک شقیقا علینااااااااااااااااااااااااااااا
جمعیت که
برای چنین شقی از قبل آماده بود، به صورت حرفهیی و کارآزموده، حالت گریه به خود
میگرفت. برخیها کف دستچپشان را به پیشانی میچسباندند و سرشان را پایین میانداختن.
بعضی که حرفهییتر بودند وسط آه و ناله با دست راست محکم به روی رانشان میکوبیدند.
یک عده هم شانههایشان را میلرزاندند که نشان دهند، حسابی در حال گریه هستند. در
عالم پاک و سادهی دوران کودکی، همیشه سوالم میشد که چرا در ذکر مصیبت گریهام
نمیگیرد؟
وسط کنسرت
گریه، شیطنت به سراغم میآمد، یواشکی یک چشمم را بازمیکردم، ببینم خود صالحی که
جمعیت را به گریه انداخته، میگرید یا نه، میدیدم که با چشمان خمار، زیرکانه دارد
جمعیت را دید میزند تا ببیند چه کسی گریه نمیکند. گاه کنجکاو میشدم ببینم پدرم
هم گریه میکند یا نه؟ میدیدم که صورتش را استتار کرده و گاه نالههای خفیف سرمیدهد،
من هم سعی میکردم ادای او را دربیاورم تا به سنگدلی در قبال مصیبتهای اهل بیت
متهم نشوم.
و صالحی
ادامه میداد:
«...
امشششب میخواهم رفتن ذواااااااااااالجناح با یال و کاکل خونین به سوی خیمهی
فاطمیات... برای آوردن خبر... هوهوهوهو... شهادت حضرت را برایتان بازکنم...
کجایی؟؟؟ ای شیعهی اهل بیت! که طالب شیر و عسل بهشتی...».
وقتی چراغهای
مسجد را به طور کامل روشن میکردند، نفسی راحت میکشیدم زیرا نشانهی آن بود که
«مجلس دراز وعظ» در حال تمام شدن است.
هنگام
تعطیل شدن مسجد باید بیدرنگ بیرون میآمدیم زیرا ممکن بود مسجد نشینان کهنهکار،
کفشهایمان را قاپ بزنند. البته همه به تجربه یاد گرفته بودند که برای آمدن به
مسجد باید کفشهای پاره پوره و به دورانداختنی به پاکنند.
...
در یکی از
شبهای یخبندان چلهی کوچک سنقر کلیایی، پدرم برای خودشیرینی و به دست آوردن دل
آخوند صالحی، بعد از اتمام کشتن امام حسین و آتش زدن خیمههای اهل بیت، دست مرا
گرفت و به جای اینکه از در مسجد بیرون ببرد به حضور حاج آقا صالحی برد. میخواست
از او سوال کند که چه زمانی برای استخاره گرفتن خوب است؟ صالحی که رگ خواب جماعت
مسجد را به خوبی در دست داشت، آنقدر نفر قبلی را طول داد که ما مجبور شویم همانجا
بنشینیم و از جایمان تکان نخوریم. دل من مثل سیر و سرکه میجوشید، بعد از مدتها سر
کردن با کفش پاره و گل و گشاد برادر بزرگم، تازه پدرم را راضی کرده بودم که یک
چکمهی سبز نو لاستیکی برایم بخرد، از بد قضا آن شب با همان چکمه به مسجد آمده
بودم و میدانستم اگر بیش از این طولش بدهیم باید تا آخر زمستان عذاب بکشم. پدرم
ولکن نبود.
آنقدر
ذهنم درگیر چکمههای سبز بود که نفهمیدم صالحی چه گفت اما این قسمت را فهمیدم که
از پدرم گله کرد و گفت:
«حیدر
آقا! مسجد که نمیآیی مگر امام حسین تو را به خدمت ما بیاورد. این به جای خود،
حسرت به دل شدیم که یک بار ما را برای شام یا ناهار دعوت کنی... برکت از سفرهات
میرود هاااااااااا [با اشاره به من] نگذار آقازاده هم مثل تو خسیس و ناخنخشک بار
بیاید».
...
گوش پدرم
به سرعت سرخ شد و چیزی نگفت. دست مرا گرفت و گفت:
«برویم!».
خدا
برایتان روز بد نیاورد. به کفشخانهی مسجد که رسیدیم. هر چه زیر، بالا و پشت قفسهی
کفشها را وارسی کردیم خبری از چکمهی سبز نو لاستیکی نبود که نبود. مانده بودم در
آن نیمهشب یخبندان چگونه با پای برهنه به خانه برگردم. کم مانده بود پدرم مرا کول
کند. خادم مسجد دلش به حالم سوخت. یک لنگه دمپایی کهنه و بزرگ و یک لنگه کفش بچهی
۳ساله برای من آورد تا با پارک پای راستم در گوشهی اولی و جادادن شست پا در
دیگری، لنگان لنگان و غرولندکنان به خانه برگردم. در حالی که در ذکر مصیبت هیچ
گریهام نگرفته بود تا به خانه برسیم یک دل سیر برای مظلومیت خودم اشک ریختم!
ع. طارق
برگرفته
از کتاب «گریه نکن مادر!»
پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در این نوع روزه که خاص کودکان بود ـ کودک برای
سحری بلند میشد، روزه میگرفت اما مجاز بود در هنگام ناهار یک غذای سبک بخورد و
دوباره تا افطار به روزه ادامه دهد. خوردن این میانوعده باید دور از چشم دیگران و
بدون تظاهر به روزهخواری میبود.
0 نظرات