گربهی سیاهرنگ همسایه، با سبیلهای كشیدهی نوك تیز و
چشمان آبی فسفری، از نرده های در حیاط ـ
با چالاكی ـ بالا پرید و طول دیوار را پیمود، پس از درنگی، امتداد پروازِ كبوتران
را با حركت سر دنبال كرد، بعد به نقطه ای نامشخص چشم دوخت.
از شیشه های بالای پنجرهی اطاق طبقهی دوم، به خوبی
می شد، دید كه لامپ زردرنگی هنوز در حباب بلوری دارد می سوزد. هیجده ساعت سنگین
و پر از دلهره سپری شده بود. سابقه نداشت، غلامرضا در آمدن به خانه، اینقدر
تأخیر داشته باشد. اضطرابی كشنده به قلب مادر و خواهر غلامرضا چنگ میانداخت.
دختر، بالاخره تاب نیاورد:
ـ مادر می گم، نكنه ـ زبونم لال! ـ رفته باشه، زیر
تریلی... اون جوون پارسالی یادته؟ عین غلامرضا...
ـ الهی، عقرب زبونترو نیش بزنه! این فكرها چیه، بسرت
می زنه؟ دختر! تو فقط بلدی، نفوس بد بزنی. پاشو، اون چارقد مرده شور برده تو
سر كن، برو از خونهی آقای بنیعامریان
بپرس؛ ببین، غلامرضا خونهی اونا نیس.
ـ مادر! همین یه ساعت پیش رفتم. از صب تا حالا ده
مرتبه دقالباب كردهام. مگه حلوای نذری
براشون می برم. دفعهی آخری كم مونده بود، دعوام كنن.
ـ نمی خواد به من یاد بدی، چیكار كنم. همین كه گفتم....
دختر با غرولند بلند شد و پس از بیرون رفتن، در حیاط را
محكم به هم كوفت. مادر، در حالی كه بلند بلند می گفت: «یا ثامن الائمه!...یا
فاطمهی زهرا! كمكم كن!»؛ و به سینهی خود می كوبید، دور حوض شروع به چرخیدن
كرد، در یك نقطه، بناگاه ایستاد و فكر كرد:
«نكنه پاسداران خمینی سرراهش كمین نشستهن؟... همین
چند وقت پیش بود كه ابراهیم ـ در حال فرار
از پشت بوم خونه شون ـ به وسیلة آنها به رگبار بسته شد؛ بعد با قفسهی سینه، محكم
روی لبهی دیوار افتاد و چند لحظه از آن آویزان ماند... با صدای سقوط او از دیوار
همه فكر می كردند، دیوار فرود آمده است... براش بمیرم!... جرمش این بود كه می
گفتن: «دست اون یک نشریهی گروه های معاند جمهوری اسلامی رو دیده اند».
مادر اندكی از این فكر سراسیمه شد. طولی نكشید كه خود
را سرزنش كرد:
«چه فكرها می كنی، زن! اگه خدای ناكرده، چیزی شده بود؛
تا الآن خبرش مثل بمب همه جا پیچیده بود...»
از این فكر هنوز نیاسوده، ذهنش به سمت دیگری كشیده شد:
«... نكنه... به یاد خواهر سیزده سالهاش، زهرا افتاده
و نیمه های شب، به سرش زده كه به قبرستون بره و خلوت كنه... آخه هفتهی قبل اون
رو سیاهپوش و گلآلود ـ در حالی كه از شدت خستگی خوابش برده بود ـ كنار قبر زهرا
پیدا كردن... از اون موقع حالت عجیبی داشت و مدام با خودش تكرار می كرد كه انتقام
خواهرم رو خواهم گرفت...»
اندیشیدن به زهرا، برای لحظاتی، مادر را از فكر كردن
به غلامرضا باز داشت، داغ كهنه اش تازه شد. به سردی آهی كشید:
«...انگار همین دیروز بود، وقتی داشتتن، اون رو از
مادرش جدا میكردن. طفلكی! چقدر پریشان
بود!... هی اصرار داشت، پیش مادرش بمونه
و به درس و مشقش دركنار همكلاسیها ادامه بده... آخ!... خدا لعنتش كند! بالاخره،
زبون چرب اون مرتیكهی پاچه ورمالیده! ـ
با اون ریش بد تركیب و وجنات یزیدی كه خودش را دائی زهرا می خوند ـ كار خودش رو
كرد؛ اونقدر اومد و رفت كه همه رو ذله كرد. مادر مرده! هی قسم و آیه می اومد كه
حاج آقا كلی ملك و املاك داره، با نمایندهی امام، دستش توی یه كاسهْ س، هر چی
زهرا بخواد، براش فراهم می كنه. اصلا مال دنیا براش مهم نیس. جهیزیه هم نمیخواد...»
به او بود از اولش هم راضی نبود. ته دلش بد جوری شور می
زد. ولی شد، كاری كه نباید بشه، شد...
با یادآوری این خاطرات آهی بلند کشید و دوباره به فکر
فرو رفت:
«... جیگرم كباب شد.
هنوز چند روزی از رفتنش به خونهی بخت نگذشته بود كه با قیافهی ژولیده و
گونهی رنگ پریده و خراش برداشته، خودش رو به خونهی پدری رسوند؛ به من دخیل بست
كه مادر! تو رو بخدا منو نجات بده!»
به اینجا كه رسید، دوباره آهی سرد كشید. تو گویی در
برابر چشمانش می دید كه دست های سنگین حاجی بالا و بالاتر رفت و با شدت بر گونهی
كوچك زهرا فرود آمد و...
***
صدای جیرجیر لنگهی شكستهی در حیاط، دنبالهی افكار
پریشان مادر را جوید. چشمان ملتمس و پر سوال او، روی ابروهای درهم گره شد و
قیافهی ترش كردهی دختر، متوقف ماند.
ـ... دفعهی دیگه من نیستم... باید خودت بری... چی می
خوای بگی؟! نكنه دوس داری بازم برم بپرسم و سنگ روی یخ بشم؟
مادر چیزی نگفت. دختر در گوشه ای نشست و سرش را در میان
دو دست گرفت. نفهمید كی خوابش برد.
آه!... اشتباه نمی كرد، خود خودش بود؛ غلامرضا!...
آری این غلامرضا بود ـ كه با لبخند همیشگیاش كنار باغچه ـ داشت به بنفشه ها آب میداد، انگار می گفت:
ـ لیلا! نباید
مادر رو اذیت بكنی!
...
لیلا تكانی خورد و چشمهایش را باز كرد، می خواست، به
مادرش بگوید كه غلامرضا را خواب دیده است، ولی وضع و حال پریشان مادرش او را منصرف كرد.
درصدد برآمد، به نحوی ازمادرش دلجویی كند؛ از این رو
لحن صحبتش را عوض كرد:
ـ... مادر جان می گم، خوبه برم، یه بار دیگه، در
اطاقشرو بزنم؛ شاید یواشكی اومده و رفته اطاق... ممكنه خواب مونده باشه....
مادر [با تعجب]:
ـ آفرین، دخترم! هر چیزی ممكنه، به هر حال از بیكاری
و دست رو دست بهتره.
قناریهای پر طلایی ـ كه غلامرضا پارسال آنها را به خانه
آورده بود ـ لابلای میله های قفس آویخته بر بالای راه پله درگوشهای كز كرده و سر
در بال فروبرده بودند. همین كه صدای پا در راه پله طنین انداخت، از جا جسته،
خود را به میله های قفس كوبیدند. لیلا آخرین پله را پیمود، ایستاد؛ نفسی تازه كرد و
آهسته با خود گفت:
ـ نكنه خواب باشه...
با نوك انگشت، چند ضربهی ملایم و مقطع به در كوبید. صدای
بم و خفیفی برخاست و در ازدحامِ آن سوی پنجره گم شد. ضربهها را تكرار كرد، با
هر بار تكرار شدت آن را بالاتر برد. هربار در پاسخ، سكوتی سنگین، همرا با
اضطرابی كشنده، راهرو را پر می كرد. ضربه های او كمكم به مشت و لگدزدن به در
تبدیل شد و با ناله ای سوزناك درآمیخت.
نفهمید، چه مدت پشت در بوده است. دهانش خشك شده بود و
زانوانش درد می كرد. ناگهان فكری به خاطرش رسید:
«... كلید... كلید... اگه خواب باشه، حتما در رو از
داخل قفل كرده...»
خم شد و سوراخ كلید را روی قفل در بهدقت از نظر گذراند.
...
چی!!!
جیغ دردناكی كشید و خود را محكم به زمین كوبید.
دیوارهای سفید راهرو ـ با شیشههای مشجر و پرده های
گلدارـ گرداگرد سرش می چرخیدند. این چرخش تا مرحله ای قانونمند بود، ناگهان
مانند ستاره ای كه از مدار خارج شود، سرسام آور می شد و با همه چیز تصادف می كرد و پس از مدتی در گوشه ای دیگر چرخش خود
را از سر می گرفت. گویی با پتكی سنگین، ضربه ای به قصد مرگ، بر گیجگاه او فرود
آورده اند.
...
پس از آن كه خود را اندكی بازیافت ـ با دلهره و احتیاط
ـ دوباره به سوراخ قفل چشم دوخت.
خدای من! خودش بود... كفش های قهوه ای آشنای غلامرضا،
یكی پس از دیگری در هوا معلق بودند؛ كمی بالاتر از كفشها، جوراب سورمه ای و ساق
های نحیف او، سوراخ را پر كرده بودند... مثل جن زده ها، پله ها را دو تا یكی پایین پرید و نفسزنان خود را به
مادرش رساند.
ـ... مادر!... مادر!... دیدمش... دیدمش... خودشه...
توی اطاق بود... با كفش های قهوه ای... از سوراخ قفل در...
ـ اهه!... دختر! یه لحظه آروم باش ببینم، چی می گی؟
منو نصفه جون كردی...
ـ م... م... من... غ... غ... غلام... رضا رو...
دیدم...دی... دم.
ـ چی؟!!
ـ كفش های قهوه ای... آویزان در سكوت... در سوراخ قفل.
***
...
ـ غلامرضا جون!... الهی مادرت بمیره!... یه لحظه در
رو باز كن... آخه به مادر پیرت رحم كن... عزیزم! چرا منو خبر نكردی، كه اینجایی؟...
حتما شام نخوردی، هان! می گم، لیلا برات بیاره، هنوز سهم ات رو تو یخچال
نگهداشتم... باشه، فقط یه بار... یه بار در رو باز كن، چهرهی ماهت رو ببینم...
میدونم شب دیروقت اومدی.
...
مادر با استیصال بسوی پنجره رفت، تلاش كرد؛ تا از پردهی
مخملی كشیدهی پنجرهی رو به حیاط خلوت، داخل اطاق را ببیند. هرچه بیشتر خم شد،
كمتر دید، اما توانست، تشخیص دهد كه دو میلهی آهنی متقاطع، پشت لنگه های پنجره
گذاشته شده و آن را كاملا از داخل چفت كرده است.
... صاعقه ای تلخ، استخوانهای مادر را لرزاند. با خود
تكرار كرد:
ـ سابقه نداشت، خواب غلامرضا اینقدر سنگین باشه... نه!...
نه غیر ممكنه...
***
باد، شاخه های نازك درختان را به شیشهی پنجره می سابید.
ـ نه!... غیر ممكنه.
قناریها به میله های قفس چسبیده بودند و سینه های
ظریف شان زیركرك های طلایی بالا و پایین می شد. چشمان بلوری و رنگی آنان بوی حادثه می داد.
***
جوادآقا، پسر آقاصفدر، همسایهی دست چپی آنها،
تعارفكنان و یااللهگویان وارد هال شد و از پشت عینك آستیگمات خود نگاه معنی داری
به در بسته و چهرهی نگران مادر كرد و آنگاه نگاهش را روی قناریها سراند.
ـ جواد آقا!
دستم به دامنت، بدادم برس!... غلامرضا داخل اطاقه، ولی در رو باز نمیكنه.
...
جواد آقا، دست در جیب كرد؛ چند بار محتوای آن را در
جستجوی شیئی فلزی به زمین ریخت، نیافت. چند بار با قفل در كلنجار رفت، نتوانست
آن را باز كند. سرانجام تنها راه ورود به اطاق را شكستن شیشهی بالایی در چوبی
دید.
با شکستن شیشه به چالاکی، روی چار پایه پرید و داخل
اطاق را دید زد. ناگهان وحشت كرد و بیاختیار
عقب كشید، صدایی نامفهوم از گلویش خارج شد و نتوانست روی چار پایه بماند، پایین
پرید.
اگر كسی روی نوك پا هم بالا می پرید، به خوبی می توانست،
موهای ژولیدهی غلامرضا را در چنبر طناب آبی پلاستیكی ببیند.
مادر آشكارا دیوانه شده بود. پی در پی تكرارمی كرد:
ـ عزیزم! چرا... چرا نگفتی كه اینجایی؟!
ننهی جواد، داشت شانه های او را می مالید و دم كرده
گل گاوزبان به حلقش می ریخت و سعی می كرد، او را آرام كند.
جوادآقا به كمك داداشهایش، جسد آماس كردهی غلامرضا
را از قنارهی پنكه سقفی پایین كشید و كف اطاق خواباند. وقتی می خواست ملحفهی
سفید روی جسد بكشد، متوجه كاغذ تا كرده ای در جیب پیراهن او شد.
...
زیر نور زرد، آن را در لابلای انگشتان مرتعش از نظر
گذراند:
«مادر جان!
سلام، می بخشید كه ناراحتتان كردم... ولی با این همه،
خوشحالم كه بالاخره انتقام زهرا رو گرفتم. روح زهرا حتما از این كار خوشحال می شه،
و شما هم... نخواستم، به خاطر من به درد سر بیفتید، من پیش زهرا رفتم. دیدار ما
آنجا كنار... راستی مادر! قناریها رو از قول من ببوس و حتما آزاد كن!
مادر جون! دوستت دارم ، فدای تو، غلامرضا».
0 نظرات