پرواز آبی ـ بلند و رشکبرانگیز سرهنگ قهرمان و خلبان مجاهد خلق، بهزاد معزی بهسوی بیسویی، چنان بسامدی در بین هموطنانمان داشت که وزارت بدنام را بر آن داشت عتیقهجات صدبار سوخته و آبرو باخته خود را بار دیگر از دولابچه موریانه خورده بیرون بکشد و به لافیدن و لاییدن وادارد.
طرفه آنکه سفله شاعر نیز با قافیهتراشی و سر هم کردن نظمی مخدوش و بازاری، [یادآور قصاید مدحآمیز شاعران دربار فتحعلی شاه قاجار]، خود را به غبار این قافله رساند تا بنمایاند که استعداد آن را دارد در «جمع چاکران درگاه ایلخان عمامهدار» به جلسات مداحی فراخوانده شود.
قصیدهپرانی سفله شاعر در مورد «عقاب تیزپرواز»، قورباغه چاهنشین، اثر الوین ترسلت را تداعی میکند؛ قورباغهای که میخواست بیکرانگی جهان را از ته چاهی که در آن بود، قضاوت و برانداز کند.
در این زمینه، به نظر حاجت به پاسخگوییهای مطول نیست. نقل ابیاتی از یک سروده فریدون انوشه حق مطلب را بیان میکند:
الا ای عنکبوت شعریانی
چهکارت با عقاب آسمانی
…
چهکارت با سفر به بیکرانها
تو که از هر خطر کردن رمانی
…
همانجا زیر بار کار خود باش
بتابان رشتههای پنبهدانی
…
برو در لانهات آنجا ببافان
تو که از تیره بافندگانی
شاعر نیش قلم فروکرده در خون آزادی و آزادیخواهان، در لیچاربازار «دریچه زرد» نیز نوع آخوندی و غنیشدهتری از این اتهامات را ـ با گشادهدستی تمام ـ نثار فرزندان پاک ایرانزمین کرده است.
او درویشوارانگی، خاکنشینی و پشت کردن سرهنگ معزی به پست و مقام و آلافوالوف این دنیا را، زیستن در «کلبه محزون و تنها» و گرفتار بودن در «قفس» و مرادف با «ننگ» نامیده است!
چه میباید گفت؟ این هم یک نوع «شاعرانگی»! است؛ ولی معکوس و از نوعی که «امامشاه»! برای آن صلههای گزاف خواهد پرداخت.
«بل این قفس
مهمانسرای نکبت سور و سرور و کرنش
زاغ و زغن وین لاشخوارانست
که در فروتر جای این مجلس!
با تکه نانی پارهیی از استخوانی
که میرسد از مطبخ ارباب
از بندگان و شاکران لطف ارباباند»
به نظر میرسد طوطی معکوسسرا، با نظر در آینه دق، احوال نزار خود را سروده است. نشستن «در فروتر جای مجلس» به طمع «تکه نانی، پارهیی از استخوانی» از «مطبخ ارباب»، به ویژگی مجاهدان آزادی نمیخورد؛ آنانی که به قول خواجه رندان، از هماندم که وضو ساختهاند از چشمه عشق، «چار تکبیر زدهاند یکسره بر هر چه که هست»؛ رندان عافیتسوزی که در زیر چرخ کبود سیاستپیشگیهای تجارتمآبانه، از هر چه رنگ تعلق و تملق پذیرد، آزادند. کسانی که از روز پای نهادن به مصطبه پاکبازی، نخستین چیزی که درباختهاند جان عزیز و به دنبال آن منافع شخصی، جاه و مقام و سودای قدرتجویی است.
در این رازگه عشق و نیاز و بسا دور از ادراک نامحرمان خویشتنپرست، قبل از هر چیز باید از مولانای عاشق و خویش درباخته و محو کرده در عشق، ایراد گرفت که چرا سروده است:
«ماییم که از باده بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند: سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم.»
سفله شاعر، معنای «هضم رابع»! را بهدرستی میشناسد و در یکی از نوشتههای خود با جزئیات و تفاصیل چندشانگیز مکانیسم آن را تشریح کرده است؛ ازاینرو به او حق میدهیم که در هضم رابع شاهنشیخ یا شیخنشاه، از مفاهیم تراز تکامل و آموزههای دنیای نوین انسانیت، مانند آزادیخواهی، تمام عمر فداکار زیستن، جانباختن برای بهروزی خلق، مبارزه جمعی، فدای عشق کوچک و خصوصی به پای عشق بزرگ و تا بناستخوان وفادار بودن به ایران و سعادت ایرانی سر درنیاورد.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
بگذار تا بمیرد در درد خودپرستی
این همان عشقی است که کلنل محمدتقی پسیان را بیقرار کرد تا بگوید:
«مرا اگر بکشند قطرات خونم کلمه ایران را ترسیم خواهد کرد و اگر بسوزانند خاکسترم نام وطن را تشکیل خواهد داد.»
وقتی سربریده او را شسته و موهایش را شانه زده و بر آن عطر پاشیدند، شاعر شوریده آزادی، عارف قزوینی طاقت از دست داد و در رثای او، با چشمانی سرخشده از اشک سرود:
«این سر که نشان سرپرستی است
امروز رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید
این عاقبت وطنپرستی است.»
تنها گناه سرهنگ معزی فقید این است که نه با زرقوبرق هواپیمای سلطنتی و نه با بدرههای زر به سرقت رفته از سوی شاه فریفته شد، و نه سر کرنش به نعلین چرکین و خونآلود شیخ سود. این ویژگی تمام مجاهدان و مبارزان آزادی است. اگر سفله شاعر را خوش نمیآید تقصیر ما نیست. طاق آزادی و آزادیخواهی بلند است. در مبارزه «من و السلوا» پخش نمیکنند. از بای بسمالله تا تای تمت، آن پرداخت بیچشمداشت است.
عنتروارگی، برجستن و معلق زدن در میان قبیله اورانگوتان، سر و دست افشاندن و قر و قمیش آمدن برای مقبول شاه و شیخ واقعشدن، صفات و افعالی هستند که به گروه خون وادادگان، خائنان و ترککنندگان صف مبارزه و انقلاب میخورد.
چه کسی است که نداند «استاد ازل» در جای دیگر است. آنچه «طوطی» در آینه دق تکرار میکند، از خود او نیست. وقتی عمیق بنگریم دکوپوز «مقام عظمای ولایت»! و یرلیغ وزارت بدنام از پساپشت کلمات پیداست.
او ناخواسته در «ذات و بنمایه ذات» خود نگریسته و نوع دگردیسی شده خویش را بیان کرده است. او با صنعت قافیهبندی تلاش میکند روی عمامه آستانبوسی شیخ، تاج سوخته شاهی را نیز سوار کند؛ بلکه از دو سو آب و علیق دریافت نماید.
«چو دلقکها به ساز مرشد خویش
گهی رقصان گهی تنبک زنانها
دهانها باز، دندانها به رخشش
که از مطبخ بیاید استخوانها»
هیچکس را در زیر این گنبد نیلی نمییابیم که محض رضای خدا و از سر شکمسیری، تفنن یا بازی با واژهها، به مجاهد خلق لنگ و لگد بزند و حتی از قهرمانان جانباخته این خلق نیز نگذرد. وزارت بدنام [همانطور که یکبار آخوند فلاحیان اعتراف کرد]، با هزار ماسک فریبنده ظاهر میشود تا با وسوسههای خناسوار خود، سنگ بر سر راه سرنگونی بیندازد. ماسکهایی مانند «فعال حقوق بشر»، «عضو سابق یا مرکزیت و از رهبران مجاهدین»، «سوسیالیست معتدل»، لائیک یا روشنفکر آزاداندیش»، «شاعر، نویسنده و ژورنالیست»، «محقق و تاریخشناس» و دیگر القاب مطنطن و چشمفریب. خروجی آنها یکی است. حفظ نظام و خدمت به استمرار دیکتاتوری موحش دینی؛ البته با دست کردن در خون مجاهدین و پیچیدن به پر و پای تنها آلترناتیو جدی، سراسری و معتبر این نظام.
این ترفندها برای هر مبارز و مجاهد؛ همچنان که برای مردم و جوانان شورشی شناختهشده و لو رفته است.
داور هوشمند تاریخ، تیز کنندگان دشنه جلاد و مشاطهگران دیکتاتور را هرگز نخواهد بخشود. رنی ریفنشتال، همانقدر بار جنایت نازیها را بر دوش داشت که آدولف هیتلر، پاول یوزف گوبلز و هرمان گورینگ.
سفله شاعر راست گفته است، ما هزار عیب و علت و هزاران نکرده و کمبود داریم؛ اما افتخار میکنیم که در روزگار توزرد درآمدنها، زردروییها و «زرد» نویسیها، در عصر کرنشها و خیانتها، بر سر پیمان آزادی سفت و سبز و شاداب و سرو قامت ایستادهایم و گردی از شاه و شیخ بر دامن شرفمان ننشسته است.
زهی شرف!
زهی افتخار!
به قول ریکاردا هوخ، شاعر ضد فاشیست:
جهل و مزدوری البته کار بیدرد سری است آنچه مشقتزاست، آگاهی در راه آزادی است.
علیرضا خالوکاکایی
اشرف ۳ ـ ۶ بهمن ۱۳۹۹
برگرفته از سایت ایران افشاگر
0 نظرات