برشی از کتاب «بهار از دیوارها گذشته بود»
سالها پیش، قبل از آنكه با درد نوشان دردجوش آشنا شوم - آنان كه در پی افكندن طرحی نو در فلك اجتماعی، سیاسی این میهن بوده و هستند- در دوران كودكی و بی دردی، هنگامی كه آموزگار دوران ابتدایی، از ما خواست شعر «برو كار میكن مگو چیست كار؟» سرودهی مرحوم ملک الشعرا بهار را حفظ كنیم، این كار را بیهوده تلقی كرده و انجام ندادم.
روز بدیمن شنبه فرا رسید، برخلاف انتظار و از خشكشانسی، معلم زبان فارسی كه مرا هیچگاه صدا نمی زد، آن روز با قیافه یی ژولیده با ریشی نتراشیده و صدایی تهدیدآمیز، به پای تخته سیاه احضارم كرد؛ بدون مقدمه، متحكم و بیحوصله گفت: «بخوان!». لحن حسابگرانه و زمخت «بخوان!» او مرا به یاد فشار شب اول قبر و سوال نكیر و منكر انداخت.
شنیده بودم كه در شب اول قبر -و بعد از آن كه ملاج میت حسابی به سنگ لحد خورد- نكیر و منكر از او میپرسند: «رب»ات كیست؟ یا «رب»ات را بگو!!!
خواستم بگویم: «ازبر نكرده ام»، این را برای خودم كسر شأن دیدم، بارقه یی از یك امید ناگهانی در دلم روشن شد. با خود اندیشیدم اگر بیت اول شعر را قوی و پاسفت بخوانم، طبق عادت، ممكن است فكر كند باقی آن را نیز از حفظ هستم و بگوید كافیست. بنابراین خودم را جمع و جور كردم و با صدای غرا خواندم:
«برو كارمیكن، مگوچیست كار؟
كه سرمایهی جاودانی ست، كار...».
به مصرع دوم كه رسیدم، حرف «ر» را آنقدر كشیدم كه بگوید «كافی ست، پسر خوب! بنشین!...».
***
آوخ! خدای من... نه! اشتباه نمی كردم، او چیزی نگفت، گویی مرا با سر در یك خلاء بی پایان انداخته باشند. كسی از درونم به من میگفت: «افتضاح شد»، با این حال نا امید نشدم، یكبار دیگر غراتر از قبل غریدم، اما تیر چوبیام به سنگ خورد.
***
... مانند گناه كردگان گیرافتاده، كه در گرفتاری و مخمصه، چشمانشان رنگ یك معصومیت ناب به خود میگیرد، نگاهی به دم پایی اطوخوردهی شلوار فاستونی آقا معلم زبان فارسی انداختم. نوك تیز یك تركهی درخت گردو مدام به تای شق و رق آن میخورد. جرأت نكردم سرم را بالا بگیرم، نگاهم سر خورد و روی آجرهای نمخوردهی كف كلاس ثابت ماند.
نمیدانم چرا این غزل مولانا بی اختیار در ذهنم تداعی میشد:
«دوش چه خوردهیی دلا راست بگو نهان مکن!
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن!
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن!»
...
صدای پِخِ ناگهانی و كشدار یكی از شاگردان كه بلافاصله زیر خنده زد، غضب معلم را به اوج رساند:
خفه! تنبل های بی عرضه!...
من آهسته دستانم را به هم قفل كرده و لای پاهایم بلاتكلیف نگهداشتم. حالت گنجشكی را داشتم كه زیر پنجهی آهنین بازی غولپیكر، خرد شدن استخوانهای ظریف خود را به انتظار نشسته است. فكری از ذهنم گذشت:« ای كاش! میگفتم بلد نیستم و نخوانده ام، جرمم سبك تر بود».
... كشیدهیی محكم هوا را شكافت و برق از نگاه من پراند. وقتی به خود آمدم، اطاق با قیافههای ترس خوردهی شاگردان دور سرم میچرخید، بغضی غریب در گلویم، راه نفسم را بسته بود. به سختی توانستم كلمات جویده جویدهای را بیرون بدهم:
- آقا! هول شدم از یادم رفت.
...
- پدر سوختهی عوضی! حالا سر من كلاه میگذاری؟!
- نه به خدا آقا، چنین قصدی نداشتم.
- نه و زهر مار! حالا دروغ هم میگویی؟ د.. بگیر!...
***
آنچه از آن تاریخ یادم مانده، این است كه دیدم، معلم جلو آمد و با نوك تیز كفش چرمیاش ابتدا به استخوان ساق پای راست من كوبید و بی درنگ ضربهیی نیز به ساق پای چپ. دردی كشنده در دورترین عصبهایم منتشر شد. طاقت نیاورده، بر زانوهایم خم شدم. از آنجایی كه زورم به آقا معلم نمی رسید، دردلم با تمام وجود شیخ اجل، سعدی علیهالرحمه، حكیم ابوالقاسم فردوسی و لسان الغیب شیراز و سایر بزرگان -و با پوزش- مرحوم ملک الشعرا را به فحش بستم و با خودم گفتم این چه كار بلعجبیست كه میكنند؟ جملهها را با طولهای مساوی و دست و پا شكسته زیر هم مینویسند و اسمش را میگذارند «شعر»، و ما نگونبختها باید آن را حفظ كنیم، ای مرگ! بر هر چه شعر و شاعر؛ و بلند گریستم.
معلمِ بی«ادبِ» شاگرد از ادب بیزار كن، به این نیز اكتفا نكرد، آنقدر كوبیدن ضربات را ادامه داد كه از شدت درد بی حال شدم و دیگر هیچ نفهمیدم... وقتی به هوش آمدم، هر كدام از ساقهایم به اندازهی بالش چاق و چلهی مادر بزرگم باد كرده بود؛ علاوه بر درد، تا مدتها رد كبود و بنفش ضربات روی ساق پایم باقی ماند.
سالها از این واقعه گذشت، آثار ضربات محو شد، اما نفرتی كه از «شعر» و «شاعران» پیدا كرده بودم، روی قلبم مانند لكهی سیاهی سنگینی میكرد.
***
در بهمن ۵۷ انقلاب ضدسلطنتی به سرانجام رسید، من که از مدتها پیشتر با این انقلاب همراه بودم، در سال ۱۳۵۸ خود را در جنبش ملی مجاهدین یافتم، دریكی از روزهای پر بگیر و ببند سال ۱۳۶۰ مشغول نوشتن نقدی بر یك بیانیهی سیاسی بودم، پس از ساعتها كار یكنواخت احساس خستگی كردم، برای رفع خستگی سری به كتابخانهی برادرم زدم. در بین كتابها، كتابی بنام «سرودههای انقلابی زندان» توجهم را جلب كرد. باز كردم، شعری از مجاهد شهید «محمد بازرگانی» در آن درج شده بود. به حرمت نام آن مجاهد بزرگوار و نیز تقدیم نامهی شعر [كه در آن نوشته شده بود، او این شعر را در آخرین لحظات زندگی اش سروده] شعر را خواندم:
«من اینك در انتظار روز موعودم...»
یكبار دیگر خواندم... وه! عجب دنیایی!... انسانی والا، واپسین احساسات قلبی خود را در قالب كلمات جاودانه كرده بود، گویی كلمات، رنگ و بوی سرایندهی خود را داشتند و آن شهید، حیات خود را در طنین واژهها ادامه میداد. بار دیگر خواندم و باردیگر و...
با همان حال و هوا سراغ شعری از حافظ در كتاب فارسی دورهی راهنمایی رفتم. كتاب را كه باز كردم اولین بیتی كه چشمم را نواخت این بود:
باز پرسید ز گیسوی شكن در شكنش،
این دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست؟
تركیب «غمزده سرگشته گرفتار»، خیلی مرا گرفتار خود كرد. با خود گفتم: «آیا شعر این است و چنین تأثیر جادویی دارد؟»، اگر چنین است، چرا من تا به حال از آن غافل بودهام؟
بهعنوان اولین كار، لای نقد را بستم و نقد جان به كیمیای شعر سپردم. آنقدر هیجانزده بودم كه نفهمیدم چطور تمام غزل را از اول تا آخر خواندم:
ای نسیم سحر آرامگه یار كجاست؟
منزل آن مه عاشقكش عیار كجاست؟
....
وای!... انگار آتشی در وجودم برافروخته شده بود. این لحظهی نادر، درست مانند افتادن سیب از درخت و كشف قانون جاذبهی زمین توسط نیوتن، برایم جالب و تكاندهنده بود. تمام كتاب را ورق زدم و هر شعری را كه به چشمم میخورد با ولعی عجیب تا آخر خواندم. تا به حال تصویری كه از حافظ در ذهن داشتم، واژگونه و مخدوش بود. به غلط فكر میكردم كه او فردی بیدرد، خوشگذران و لاابالی بوده است. نشستم و زانوی حسرت در بغل، بقول شیخ اجل، «سراچهی دل به الماس آب دیده شستم و تأمل ایام گذشته كردم» و گام در راهی دیگر گذاشتم.
در آن سال، خیابانها بوی خون میداد. پاسداران هار و آخوندهای كلاشینكف به دست، انگشت در جغرافیای ایران كرده و وجب به وجب، كوچهها را برای یافتن مجاهدان و سایر مبارزان، بو میكشیدند. از این رو هر آن در انتظار بودم لنگهی در شكسته شود و شیشه های پنجره روی سرم فرو بریزد یا گلولهیی قلبم را روی نوشتههایم بپاشد. همیشه حادثه یكباره اتفاق میافتاد. با دستگیری همرزمانم به وقوع آن یقین داشتم. در این حال و هوا خیلی انگیزه داشتم، مانند همسر قهرمان عماد الدین نسیمی، من نیز یك رباعی بسرایم و گرمای قلبم را در تاریخ امتداد دهم. اگر میتوانستم مانند فرخی یزدی بسرایم:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
كه روح بخش جهان است نام آزادی
بیگمان رسالت خود را انجام یافته میدیدم. در فضای روحی ناشی از شهادت یكی از همتیم هایم -كه زیر شكنجه لب از لب نگشود- غزلی سرودم و روزهای بعد چندتایی دیگر نیز بر آن افزودم. با سقف نازل و كوتاه نگری خوش بینانهی خود فكر میكردم كه «شعر» سرودهام... تا این كه روزی با خواندن تصادفی كتابی كه به نقد شعر پرداخته بود، به اشتباه كودكانهی خود پی بردم. با خود گفتم:
«وزن و قافیه و صنایع بدیعی و... كه بكرات در این كتاب آمده است چیست؟چرا من از این علم شگفت سر در نمیآورم؟»
از آنجاكه زندگی مخفی داشتم، به برادر كوچكم توضیح دادم به كتابخانهی شهر برود و هر كتابی را كه در این زمینه یافت، با خود بیاورد.
سرانجام یافت شد: كتاب «وزن شعر فارسی» نوشتهی دكتر ناتل خانلری. هرگز هیچ كتابی را، چنین در مدتی كوتاه و با تعمق بسیار نخوانده بودم.
پس از دوساعت حس كردم به تمام بحث های فنی كتاب مسلط هستم. باصطلاح شعرهایی را كه سروده بودم، پیشرو نهادم و آه از نهادم برآمد. در آنها هیچ معیار شعری دیده نمیشد. بی درنگ دست به كار شدم و با فنونی كه آموخته بودم، نخستین شعر را به یاد همرزم شهیدم، فریدون طاهری، در بحر رجز مثمن مطوی سرودم:
غزل:
قامت آن سرو گل اندام به صد دار زدند
قفل گران بر تن آن حافظ اسرار زدند
...
روزهای بعد حس میكردم، موتوری عظیم در وجودم به كار افتاده است؛ تا آنجا كه سروده هایم در روز، به سه غزل و بیست دوبیتی میرسید. شتاب داشتم؛ زیرا نمیدانستم، تا كی زنده خواهم ماند.
آشنایی بیشتر با حافظ، حلاج، نسیمی و عین القضات همدانی و نیز خواندن آثار شفیعی كدكنی و فرخی یزدی مرا در كار شعر جدیتر كرد. سرایندهیی نوزده ساله میخواست در فرصت كوتاه حیات ـ تا پیش از لو رفتن و دستگیر شدن و قرار گرفتن در برابر چوبهی دار یا تیرك تیرباران ـ نفرت عمیق قبلی خود را به شعر و بزرگان آن، با عشقی عظیم و رو به آینده جبران كند.
نمی دانم حكمت خدا چه بود؟ [و قرار نیست بدانم]؛ ولی میدانم او از پشت یقهی مرا چسبید و نگاهم داشت. اینگونه سعادت شهادت از من دریغ شد [و چه حیف!]. در آینده حكمت او چه باشد، باز نمی دانم اما آنچه پیوسته عرق شرم بر پیشانیام مینشاند، این است كه خیلی از هم سن و سال هایم پرپر شدند ـ چه در سال خونین ۶۰ و یا بعد از آن و چه در جریان نبرد مسلحانهی انقلابی علیه دجالان خونآشام ـ و من تا به حال ـ بهناگزیرـ ماندهام.
***
در سالهای در بدری و بی پناهی، گاه برای یافتن سرپناهی كه بتوان شب را در آن به صبح رساند، مانند دیگر یاران آوارهام، باید با مشکلاتی عدیده درمی افتادم. همه چیز بوی خون و خیانت میداد. خمینی طینت ضد بشری خود را بارز كرده بود. به اعتماد خلق ضربهیی جدی وارد آمده بود. علاوه بر دستگاه شكنجه و كشتار، جنگی خانمان سوز نیز در جریان بود و از جان كودكان سوختبار میطلبید. در این اوضاع و احوال قطع بودن از سازمان رزم انقلاب، مزید بر علت میشد.
سالوس و ریاكاری رو به افزایش زاهدان دروغین و شكم خمرگان عمامه به سر؛ سوء استفاده از نام دین و قرآن برای توجیه جنایت؛ در شیشه كردن خون جوانان و سنگسار، حلق آویز و قطع دست و پا بریدن و نیز جار شقاوت در كوچهها سبب شده بود تا مشابهت زیادی بین دوران خودمان و قرنی كه حافظ در آن میزیست احساس كنم. شاید از این رهگذر بود كه بزرگان عرفان را بیشتر شناختم و به آنان متمایل شدم زیرا آنان نیز با زاهدان ریایی عصر خود درستیزی آشتیناپذیر بودهاند.
...
نفرتی بزرگ به عشقی بزرگتر تبدیل شد و این همه گویی در كسری از ثانیه اتفاق افتاد و هنوز وقتی گاهگاه به آن میاندیشم داغ میشوم و بی اختیار زمزمه میكنم:
برگ كاهم در رهت ای تند باد!
من چه میدانم، كجا خواهم فتاد
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات