«باش تا نفرين شب از تو چه سازد
كه مادران سياهپوش
-داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و
باد-
هنوز از سجادهها
سربرنگرفتهاند!»
احمد شاملو
در اين نگاه تاريك
اين دو سرداب استخواني سرد
مرگ با وقاحتي چركين
با آروارههاي آوار
بر شريان جويدهی نور
زندگي را هنوز حلقآويز ميكند.
هرگز ندوانده انگشتان آفتاب
بر خزههاي زنگخوردهی ذهنش
زرتار نرمينهی نوازشي.
انزواي عنكبوتي چوبين را
ماند
بر تنيدههاي كشندهی انتظار
و دقيقههاي خالي دق؛
خزشي زرد بر ساقهی چندش
معناي رتيل در ذهن كودكانهی شبنم.
در افعي كبود دستارش،
حلقهاي متشنج
در حلقههاي دار
مرگ را فرياد ميكشند.
شقاوت با چكمههاي خونآلود
از شقاوتش به شرم ميگريزد،
و طناب قاتل دار، از
همفرجامي با او بيزار.
گو آرواره مجنبان
كه دقادق داركوب تبر
بر كتف كلمات گوشآزار است.
تو را نفرت كدام دوزخ نفرينتبار
براي «كباب قناري
برآتش سوسن و ياس»
به كرانههاي پرنده و انسان
تبعيد كرد؟
چگونه تواني پلك به هم
بربنهي
سكوتها و ثانيههاي مقتول
به جستجوي تواند
كهكشاني از چشمان انتقام
با دنبالهيي از داغ و نفرت
دقيقة پادافراه تو را سوسو ميزنند.
ع. طارق
0 نظرات