میگویند مترسک را برای آن میسازند که با یال و کوپال عجیب و دستان گشادهاش پرندگان را از نزدیک شدن به مزرعه یا جالیز باز دارد. جالیزبان وقتی مزرعه را ترک میکند، نگاهبانی از آن را به مترسک میسپارد زیرا پرندگان میپندارند که او هنوز در مزرعه حضور دارد و اگر از محدودهی ایمنی پیشتر بروند، دیری نخواهد پایید سنگی از فلاخن یا تیرکمان جالیزبان بجهد و آنان را با مرگ به هم بدوزد.
مترسک از خود هیچ ندارد. دو چوبتکه بیش نیست که آن را به گونهیی صلیبوار بر هم نهاده و با دو گلمیخ کج و معوج و زنگزده به هم متصل کردهاند. باقی اعضای مترسک همان لباسهای مندرس و وصلهخوردهی صاحب مزرعه یا فرزندان اوست. گاه برای آن که مترسک هیبتی ترسناکتر بیابد اندرونهی آن را از کاه و کلش و دمقیچی و پوشال میانبارند. ممکن است کدو تنبلی نیز به جای سر، در یقهی لباسهای مترسک کار بگذارند و بینی دراز و بدقوارهیی از هویج یا چوب نیز به آن اضافه نمایند.
تمام کارکرد مترسک به آن است که باد آویختههای لباسش را به اهتزاز درآورد و پرندگان را هنوز آن گمان در سر افتد که او زنده است و به جالیز نزدیک نشوند.
مترسک همان گونه که از نامش پیداست، ترس میپراکند. ترسپراکنی فلسفهی وجودی اوست. وقتی در ترس زیستن و در ترس نفس کشیدن و ترسخوابی و ترس را ترسیدن نباشد، مترسک نیز نیست. اما کمتر کسان میدانند که مترسک همانطور که برای ترساندن به وجود آمده است، خود بیش از آنان که میترساندشان، میترسد. ترس او از آن جهت است که روزی رازش ناگفتهی او برملا شود و فلسفهی وجودیاش ترک بردارد.
وای از آن روز که این هیبت پوشالی فروریزد! آن واویلا روز، هنگامی است که پرندهیی بیطاقت و گرسنه، بال از نباید و تابلوی ورود ممنوع آویخته بر پرچین جالیز به اندرون کشد و جسارت را آیین خویش قرار دهد. چنین پرندهیی ابتدا گرداگرد جالیز به پرواز درمیآید و گاه به مترسک نزدیک و آنگاه دور میشود، وقتی دید مترسک را آن جرأت نیست که پاره سنگی از زمین برگیرد. پرنده جسورتر میشود. این بار دایرهی پرواز او گرداگرد مترسک است، چون چندان به ذغال بیفروغ چشمان مترسک نگریست و در آن حرارتی از زندگی مشاهده نکرد، به چند جست و خیز شوخ و سبک، با احتیاط بر نوک انگشتان مترسک مینشیند، آنگاه پایورچین پایورچین پیش فرامیخزد و به اندک زمان خود را بر شانهگاه او مییابد. از آنجا با دقت و کنجکاوی، نمای نیمرخ کدو تنبل صورت او را مینگرد و ناگهان به فراست درمییابد که این غول آستین برافشانده، پاره شولایی آویخته بر داربستی چوبین نیست. باور او هنگامی به یقین تبدیل میگردد که پیشتر میخزد و با شجاعتی آمیخته به ریسک به گونهی خشک مترسک نوک میزند و تکهیی از آن را با منقار میکند. چون دفاعی از مترسک و دستان در هوا خشک شدهی او ندید از این نقطه، پرنده دیگر آن پرندهی پیشین نیست. سینههای خود را به جلو میدهد، نفس حبس شدهاش را آزاد میسازد و از شانهی مترسک فراتر میرود و درست بر تارک کلاه او مینشیند. در این لحظات مقدس احساس فاتحی بزرگ را دارد و از آن فرازنا با غرور به پرندگان نشسته در طلسم ترس مینگرد.
دیگر پرندگان ـ که از دور شاهد چنین خرق عادت بودهاند و هر آن شکستن پرنده را به فلاخن پنهان در آستین مترسک انتظار میکشیدهاند و ترسی پنهان، خون را در رگانشان طلسم نموده بود ـ نفسی به راحتی برمیآورند، برخی از آنها که اطمینان یافتهاند آنچه میبینند، نمایش یا دام و خدعه نیست، جنبشی میکنند و به سوی مترسک به پرواز درمیآیند. از آن نقطه به بعد دیگر مترسک، مترسک نیست. گاه پرندگان آن را آنچنان امن مییابند که قلبش را شکافته و با فراغ بال و اطمینان خاطر در لابلای کلشهای گرم آن، آشیان جوجههای خود را تعبیه میسازند.
مترسک خود میداند مادامی «مترسک» است که خیال واهی ترس بر پرندگان حکومت میکند وقتی ترس ترک بردارد، مترسک، دیگر مترسک نیست.
مهم مترسک بودن نیست، مهم پرندهی جسور بودن و ریسک نخستین خطر را به جان خریدن است، باقی را پرندگان همه میدانند.
ع. طارق
0 نظرات