برف‌ها و سکوت







ناله‌ی بی‌موقع غلامعلی ـ مثل خروس بی محل ـ برای چندمین بار‌، سكوت شبانه‌ی آلونك محقر را شكست‌.
سلطان بیگم نیم خیز شد‌. خواب‌آلود‌، فتیله‌ی چراغ گردسوز را بالا كشید‌؛ چشمانش را مالید و در سایه‌ی لرزان شعله‌ی چراغ ـ كه به‌طرز موحشی روی دیوار كاهگلی بازی میكرد ـ  چهره‌ی درد‌آلود غلامعلی را نگریست و با لحن سرزنش‌آمیزی شكوه كرد‌:
ـ مرد‌! نصف شبی وقت گیر آوردی‌؟ دو ساعت بیشتر به صب نمونده‌، دندون روی جیگر بذار‌؛ تحمل كن‌. خروسخوان خودم  میرم از آقا سیدحسن دوا فروش‌، واسُه‌ت دوا نسیه میكنم‌.
غلامعلی یك رگبار سرفه‌ی ریز و درشت تحویل زنش داد و دست آخر برای خلاصی از خلط درشتی ـ كه ته گلویش را به خارش در آورد بودـ از اطاق بیرون زد‌. 
با باز شدن لنگه‌ی در‌، سوز سردی به داخل اطاق دوید و در فضا چرخ زد‌. غلامعلی ناله‌كنان برگشت‌. سراپایش به لرزه افتاده بود و دندان‌هایش بشدت به هم میخورد‌؛ فورا گوشه‌ی لحاف سنگین كرسی را كنار زد و تا چانه در كرسی فرو رفت، چون مقداری آرام شد‌، با لحن ترحم‌انگیزی گفت‌:
ـ زن‌! كار از دوا و طبیب گذشته‌؛ من همین روزا   رفتنی‌ام‌. چند ساعت پیش هنوز پلكام درست روی هم نیفتاده بود‌، خواب دیدم‌؛ منو بردن‌... اولش از فشار شب اول قبر و سوال نكیر و منكر‌، خیلی وحشت كرده بودم‌. هر چی داد زدم و دست و پا تكون دادم‌؛ كسی صدای منو نشنید‌. مدتی گذشت‌، بعد اون دو خادم سفید پوش‌، منو از یه روزنه‌ی تنگ عبور دادن‌؛ فشار به قدری زیاد بود كه پاك استخونام ریخت و بزحمت اون تو چپیدم و رد شدم‌؛ عین سوراخ یه سوزن باریك بود‌... [سرفه‌یی كرد و صحبت خود را پی گرفت] اولش تاریك تاریك بود. هر چه جلوتر میرفتم‌، نور بیشتر و بیشتر میشد [آب دهانش را بسختی قورت داد] رفتم‌. رفتم‌؛ یعنی منو بردن‌، تا جایی كه یه دیگ خیلی بزرگ روی رو آتیش داشت قُل میخورد و یه نفر با یه دفتر بزرگ داشت‌، اسامی رو نیگا میكرد‌. تا منو دید‌، حالت چشاش عوض شد. بطرف من اومد‌... [با شنیدن این حرف در دل سلطان بیگم وحشت افتاد] من جیغ كشیدم و از حال رفتم‌... [غلامعلی لحظاتی مكث کرد‌، سلطان بیگم با اشتیاق آمیخته با ترس‌، منتظر باقی بود] وقتی به هوش اومدم‌؛ افتادم به پاش و داد زدم‌: «آقا امام زمان‌! به دادم برس‌! قول میدم آدم خوبی بشم‌».

سلطان بیگم با نگرانی به گوشه‌ی تاریك اطاق نگاهی کرد و زیر چشمی تیرهای دود زده‌ی سقف را از نظر گذرانید‌. پیدا بود‌،  می‌ترسد‌. سعی كرد خودش را به بی خیالی بزند‌، اما نمی‌شد‌. سرانجام پس از مدتی این پا و آن پا كردن‌، سراسیمه و ناگهانی به  غلامعلی گفت‌:
  ـ یا قاضی الحاجات‌!‌... بسه دیگه مرد‌! از این حرفا نزن! اینقدر از این حرفا زدی كه اطاق بوی مرده گرفت‌...
فروغ چشمان غلامعلی دیگر داشت به سردی و تاریكی می‌گرایید‌. نفس‌هایش زنگ خاصی داشت و خس‌خس مدام آن گوش را می‌آزرد‌. با این‌حال از حرف زنش دل آزرده نشد‌؛ فقط نالید و دوباره دو دستی لحاف را چسبید‌:  
...
ـ جانماز منو بیار زن‌!‌... دارم میمیرم‌... امام زمان! به دادم برس‌... آه‌! بازم كه این كرسی سرده‌...
ناگهان چشمانش گرد شد و با صدایی خفه ادامه داد‌:
ـ اگه من بمیرم‌، تو چیكار می‌كنی‌؟‌... به آقا التماس كردم‌، حالا كه من باید‌... برم‌... [ سرفه امانش نداد]‌... خوا‌... خواستم‌... از آقا كه تو هم‌... با من‌... با‌... من‌... محشور بشی‌...
سلطان بیگم متوجه حرفهای آخر غلامعلی نشد‌. فتیله‌ی چراغ گردسوز را كمی بالاتر كشید و سرش را زیر لحاف كرسی كرد‌. ازبوی تند ذغال سرش گیج رفت و دچار ضعف شد‌؛ اهمیتی نداد‌، كورمال كورمال  ـ در اطراف منقل  ـ دنبال منقاش گشت‌. پس ازاین‌که یافت‌، چند بار در تاریكی‌، خاكستر داخل منقل را به هم زد و زیر آن فوت كرد‌؛ تا این‌که گلپاره‌های گداخته‌ی ذغال در منقل گرگرفته و فروزان شدند‌. گوشه‌ی لحاف را سر جایش برگرداند‌. غلامعلی در همانحال خوابش برده بود‌. نفس راحتی كشید‌. از جایش بلند شد‌؛ بطرف پنجره‌ی چوبی رفت‌؛ پرده های چلوار رنگ و رو رفته‌ی پنجره را كمی كنار زد‌؛ صورتش را به شیشه‌های بخارگرفت و مه آلود  چسباند‌.
گل‌دانه‌های درشت برف در هوا می‌رقصیدند و باد آنها را به سقف ایوان می‌كوبید‌. رف پنجره كاملا از برف پوشیده شده بود‌. شاخه های سیب‌بن حیاط همسایه‌، آنقدر روی زمین خم گردیده بودند كه هر لحظه بیم شكستن‌شان  می‌رفت‌. بخار شیشه‌ها را با دست هایش زدود‌؛ دوباره به حیاط تاریك خیره شد‌؛ بی اختیار غر زد‌:
ـ قربونش برم‌! از دیروز تا الآن یكریز داره میباره‌،كی میخواد واییسته‌؟ معلوم نیس‌.
ناگهان شبح سپید رنگی از گوشه‌ی حیاط‌، از لابلای برفها بیرون آمد و ـ با دو گل قرمز رنگ در پیشانی ـ  به سلطان بیگم خیره شد‌.
زن جیغ كشید و پرده را انداخت و بریده بریده و بلند‌، چند بار «بسم الله» گفت‌. نمی دانست چكار كند برای فرار از این وضعیت سرش را زیر لحاف كرسی قایم كرد‌. قلبش بشدت میزد و زبانش مثل چوب خشك شده بود‌. جرأت نمی‌كرد‌، حتی از گوشه لحاف یك بار دیگر پنجره را نگاه كند‌. صدای سرفه‌های كشدار غلامعلی دوباره بلند شد‌. زن كمی قوت قلب گرفت و به خودش دلداری داد‌:
چرا خیالاتی شدی‌، سلطان‌! تو دختر دل و جرأت داری بودی‌، ان شاء‌الله که گربه‌س...  حتما خبری نیس‌...
از این‌که ناشكری كرده بود‌، پشیمان شد و فكر كرد كه آن خیالات شاید ناشی از این ناسپاسی است‌. درصدد بود‌؛ تا به وسیله ای‌، جبران كند‌. بنابراین تسبیح گلی دانه درشتش را ـ كه سوغاتی كربلا بودـ یواشكی‌، از لای سجاده بیرون كشید و بلند بلند به استغفرالله گفتن پرداخت‌.

آخرین اسكناس پس انداز را اول شب داده و مقداری قند و چایی خریده بود‌. دیگر آهی در بساط نداشت‌. نزدیك به شش ماه بود كه غلامعلی دیگر نتوانسته بود‌، به معدن برود‌. اگرتا یك‌سال پیش‌، دستشان به دهنشان میرسید‌، با این بیماری لعنتی كه غلامعلی را زمینگیر كرد‌، به نان شب محتاج بودند‌. از گلیم اطاق  تا آجرهای حیاط را به گرو گذاشته بود‌، بلكه بتواند‌، نسخه های ریز و درشت غلامعلی را بپیچد‌.
حال با این وضعیت چاره‌یی نداشت كه از بام تا شام‌، در كوچه پس كوچه‌ها پوزار بكشد و با رختشویی در خانه های مختلف‌، یا شستن لباس بیماران در مریضخانه‌ها‌، نان بخور و نمیری برای خود و همسرش دست و پا كند‌.
دكترها غلامعلی را جواب كرده بودند‌. 
***
با این كه خسته بود‌، خوابش نمی برد‌. شب تمامی نداشت‌. دلشوره‌ی فروریختن سقف كاهگلی آلونك  ـ زیر این برف سنگین ـ او را دمی آسوده نمی‌گذاشت‌. همسایه‌ها سر شب‌، برف پشت بامهایشان را پارو كرده بودند‌.... با خودش فكر كرد‌:
ـ اگر خدا می‌خواست و اجاقش كور نبود‌، كسی را داشت كه این آخر پیری عصای دستش باشد‌. آهی كشید و دوباره با ترس و لرز  ـ پاورچین پاورچین ـ  به طرف پنجره رفت‌. سعی كرد به خودش تلقین كند كه خبری نیست‌. آهسته لای پرده را كمی كنار زد‌. حیاط ساكت و آرام بود‌. آسمان را ازنظر گذراند‌. برف همچنان میبارید‌. از چند بام آنطرف تر صدای پارو كردن برف می‌آمد‌... كمی جرأت یافت‌، ناگهان به ذهنش زد كه پارو را بردارد و یواشكی برای پارو كردن برف‌ها به پشت بام برود‌.
ته دلش نگران بود‌. اگر  غلامعلی بیدار میشد و می‌فهمید‌، دعوایش می‌كرد و می‌گفت‌:
ـ زن‌! این وقت شب‌، آبرو و حیثیت برای من پیش همسایه‌ها باقی نگذاشتی‌، می‌گفتی‌، خودم می‌رفتم‌، من كه تا الآن دوام آورده و نمرده‌ام‌.
خطر ریزش سقف در دهنش سنگینی می‌كرد‌؛ با خودش گفت:
ـ هر چه باداباد‌! قبل از این‌که بفهمه‌، برگشته‌ام           
...
چادر نمازش را به كمر پیچید‌. جوراب‌های ضخیم و وصله دار پشمی دست چندم غلامعلی را به دستهای استخوانی‌اش كرد و با كش آنها را محكم بست‌، لای در را با احتیاط گشود‌. هنوز از شبح سپید پوش ترسی به دل داشت.
چكمه‌های غلامعلی در ایوان بود‌. آنها را برداشت‌. به پایش خیلی بزرگ بودند‌. ولی هر چه بود‌، او را از برفی كه تا كشكك زانو میرسید‌، حفظ می‌کرد. احساس نمود، صدها چشم مرموز ـ در چشمخانه‌ی صدها شبح سرگردان ـ ازداخل حیاط او را نگاه می‌كنند‌. تلاش كرد‌، فقط جلوی پایش را نگاه كند‌؛ بسم‌الله گویان جلو رفت‌.
نردبان چوبی بزرگ گوشه حیاط قرار داشت و به برفها چسبیده بود‌. دست كه زد از پشت جوراب‌، نردبان به دست‌هایش چسبید و آنها را كرخت كرد‌. نردبان خیلی سنگین بود‌.
ناله‌ی غلامعلی در گوش او طنین انداخت‌:
ـ زن‌! كجا‌؟ برگرد‌!
به هر ضرب و زوری بود‌، نردبان را از پای دیوار بلند كرد و ذره ذره روی لبه‌ی كوتاه بام گذاشت‌. سپس پاروی كهنه را برداشت و نفس زنان بالا رفت‌. قطره‌های عرق‌، گوشه‌ی روسری او را خیس كرده بود‌.
آن بالا تا چشم كار می‌كرد‌، سپیدی در سپیدی بود و بزحمت می‌شد‌، لبه‌ی بام را از حیاط برفی تشخیص داد‌. همه چیز با زمینه‌ی پیرامون خود یكسان شده بود‌. پارو را در برف فرو كرد و به زور به جلو راند‌. پارو در توده‌های انبوه برف‌، گم شد و او نتوانست بیشتر ازیك متر آن را به جلو هل بدهد‌. فكر این‌که اگر غلامعلی از سر و صدای پارو بیدار شود و او را در اطاق نیابد‌، دوباره به دلشوره‌اش انداخت‌.
آه خدای من‌!‌... صدای او‌... صدای خود او بود‌...
یک لحظه ایستاد و گوش داد‌:
نه خیالات بود و نه وسواس‌. در كوران باد و سوز سرما و هجوم كبوتران آشیانه گم كرده‌ی برف‌، صدایی گویی ازته چاه به گوش میرسید:
ـ زن‌! اگه همسایه‌ها بفهمن‌...
صدا اوج گرفت‌:
ـ یا امام زمان‌! بدادم برس‌!
صدا در باد خفه شد و از جایی دیگر بگوش رسید‌:
ـ زن‌! همون دو خادم سفید پوش كه گفتم‌... دارن منو می‌برن كه از اون روزنه‌ی تنگ عبور بِدُن‌... [صدای سرفه‌ی شدید و سپس ناله‌هایی كه گاه زیاد می‌شد و گاه آمیخته با خرخر به گوش میرسید. نمی‌شد صدا را واضح شنید‌، دقت كرد؛ گویی غلامعلی می‌گفت]‌:
ـ‌... این بار تنها نیومدن‌... گفتم تنهایی نمی‌یام‌... نمی‌یام‌... تنهایی نمی‌یام‌... تنهایی‌... نمی‌... یام‌... ام ام ام ام‌...
رعشه‌یی خفیف سراپای سلطام بیگم را دربر گرفت‌. نفهمید‌، از ترس بود، سرما‌، یا هر دو‌. دندان‌هایش بشدت به هم میخورد و طنین هراسناكی داشت‌؛ انگار یك داركوب گمشده در قلب جنگل تاریك به تنه‌ی درختی منقار می‌كوبید‌. زانوهایش در آستانه‌ی فرو ریختن بود‌. غلامعلی سایه به سایه‌اش می‌آمد‌. نفس‌های یخزده‌ی او را پشت سر خود حس می‌كرد‌. هر جا می‌چرخید‌، صدای سرفه‌ی غلامعلی طنین‌انداز بود‌... اندكی ایستاد‌... خدای من‌!‌...  اشتباه نمی‌كرد‌، صدا از حیاط خلوت همسایه بود‌. دنباله‌ی صدا را گرفت‌، جلوتر رفت‌، آهسته سرك كشید و... ناگهان جیغ ترسناك او بلند شد:
غلامعلی با بالاپوشی از شمد سپید‌، میان دو خادم كفن پوش‌، ایستاده بود و او را دعوت به رفتن می‌كرد‌. از سرفه‌های او تكه‌های یخ  فرومی‌ریخت و دو شمع كم فروغ در اعماق چشمخانه‌اش در حال خاموش شدن بودند‌.
ـ زن‌!‌... اینا عجله دارن و باید جاهای دیگه هم برن‌... من اونا رو معطل كردم‌... عجله كن‌... این‌ها دارن منو میبرن.
زن خوب دید كه غلامعلی دستان كافوری‌اش را از حیاط به طرف او درازكرد‌. دستها كش می‌آمدند و هر لحظه به او نزدیك‌تر می‌شدند. ازلبه‌ی پشت بام دور شد و سعی كرد دیگر به آنجا فكر نكند‌.
***
همانطور كه داشت‌، پارو را سانت به سانت‌، عرقریزان هل می‌داد‌، در یك لحظه ناگهان جلوی پارو خالی شد و همراه با جلو رفتن پارو‌، سلطان بیگم نتوانست‌، لبه‌ی بام را از حیاط خلوت تشخیص دهد‌.
...
دیگر خیلی دیر شده بود‌. با سر به طرف سنگفرش حیاط خلوت همسایه شیرجه رفت‌.
***
صدای سهمگینی‌، در حیاط خلوت همسایه پیچید و برای چند لحظه صاحب پارویی را كه چند خانه آنطرف‌تر مشغول بود به خود متوجه ساخت و سپس همه چیز جای خود را به سكوت داد‌.
***
در سایه‌ی لرزان شعله‌ی چراغ گردسوز ـ زیر كرسی ـ لبخندی بر لبان سرد غلامعلی نقش بست و او آخرین نفس منجمد خود را با سرفه‌یی خفیف به آرامی بیرون داد و با رضایت گفت‌:
ـ زن‌! نگفتم‌، من تنهایی نمی‌رم‌؟


ع. طارق 
            

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top