خانهیی گلین با
دیوارهایی به ارتفاع قامت یک انسان؛ آنگاه که دست فرامیبرد و بر انگشتان پا نیم میخیزد،
با ابعادی کوچکتراز برد گفتگوی معمول دو تن. حياطي ساده، با يک چرخ چاه و دو دلو،
نيز، چند درخت زيتون و آسمان فيروزهيي نزديک آن در روز، و ستارهريزانش در شب.
اینجا خانهی علی است؛ فرمانروایی که یک یال امپراطوریاش از غرب تا مصر و یال
دیگرش از شرق تا ارتفاعات شرقی ایران پیش رفته بود. شگفت امپراطوری که امپراطوری
خود را از عطسهی بز کم مقدارتر میدانست. برای او حکومت جز این معنی نداشت که با
آن حقی را بستاند یا ستمدیدهیی را یاری برساند. آری اینجا خانهی علی است؛ خانهیی
بیآلایش که هنوز گرمای انگشتان و عرق جبین او را در خشتهایش میتوان احساس کرد.
خانهیی که تلألو مرمری کاخ قیصر در روم، ابهت خیرهکنندهی کسری در تیسفون، کاخ
رازآمیز خاقان در چین و قصر پرجبروت فرعون در دلتای نیل، در برابر ارتفاع شکوه آن
هیچ است.
لهجهی سپیده
داشت
در گرمآهنگ
كلام
کسی كه نبضش
موازی نجابت دریا بود
کسی با پلكهایی
شكسته در همیشهی خاك
اما بیدارتر
از سخاوت زندهی خورشید
جوانتر از
ترنم آب
نزدیكتر از
ما با ما
آفتاب، الویی
از شعاعِ گرمِ نگاهش
مهربانی
دامانش،
فوارهی
نرمپاش محبت؛
پناه كبوتران
زخمی بازْگریز
كسی آغوش
بزرگش
پر از زلالی آینهی
آب
و اشكهای ناچكیدهی
دل شكستگان و یتیمان (۱)
خبری درشت آشوب
انگیختهاست در کوچههای خاکی کوفه: ضربت خوردن علی در محراب.
ازدحام جمعیت در کوچههای تنک چندان است که جای
سوزنانداز، نه. خانهی علی خانهی مردم است اما نه گنجای آن نه چنان است که حضور
تمام کوفه را تاب آورد. اینک این علی است، آرمیده بر بستری از لیف خرما، با دستاری
گلفام از شتکهای خشکیدهی خون بر سر، در دو سوی او حسن و حسین.
پيهسوز کوچک،
اشياء محقر اطاق را روي ديوار به رقص درآورده است. در قاب دريچه، صورت فلکي
دباکبر سوسو ميزند. جيرجيرکان با فرونشستن همهمهی جمعیت، دوباره سازِ سحرآميز
خود را کوککردهاند. نسيم شبانه، آواي حلقهوار و مبهم غوکان را از دريچه به
درون اطاق غربال ميکند. امام چشمان خود را از حصير پهن شده در اطاق بلند میکند.
سروش ناآشنايي از درون به او میگوید اين واپسين ديدار است. مهربانی هوشیار نگاهش
را در سرتاسر اطاق پرواز میدهد و بغضهای در آستانهی ترکیدن زیر نظر میگیرد.
چشمانش حالت مسافري را دارد که به هر چيز
آنگونه مينگرد که گويي آخرين باراست که آن را ميبيند. او را از زخم تيغ زهرآگين،
توان سخنگفتن غرا نیست. جانها بيطاقت، دلها در تپش. حزن با تمامت قامت
استخواني و چهرهی ابروارش، قدبرافراز. کسي را ياراي دمزدن نه.
امام لمحهیی پلک بر هم میهلد. چون نیم میگشاید،
شاعرانهیی در کلامش میشکفد:
«من یکی از شمایان بودم
در کنارتان
با کُنیهیی از قبیلهی خاک
اینک با زخمی از داغ شقایق در فرق
اگر این آخرین دیدار بود
بدانید ما در سکوت پرراز سایهسار درختان
در نجوای نرم نسیم با سبزانههای برگ
و اشکال در هم ریزندهی ابرها،
در نگاه خیالگریز کودکان تماشا
زیستهایم» (۲)
آه! اين کيست که حتی در
بستر مرگ، اینگونه شاعرانهتر از شعر سخن میراند؟ شير غران عرصههاي سهمآور
پيکار و یک ضربت شمشیر او فراتر از عبادت جن و انس؟ دلسوخته عارف بیدار دیدهی
شبها؟ يا شاعري لطیف احساس و باریکبین؟ سخنوري بليغ و چيرهدست؟ فیلسوفی کنهاندیش؟
حقوقدانی عدالتورز؟ انسانی ترازآرمان با ارزشهایی در زروهی کمال؟ فرمانروایی
که بزرگترین افتخارش، غذارسانی به یتیمان است؟... چگونه چگونه این ابعاد متضاد میتواند
در انساني جمع شود؟
علی نه پیامبری است
متصل به وحی، نه غیبگویی کفبین اما چنان در آینهی آینده مینگرد که گویی آن را
پیشتر زیسته است:
«فردا بهياد ايام من
ميافتيد و خدا از نهانيهاي کار من و حکومتم براي شما پرده برميدارد. آنگاه
انديشههاي من براي شما آشکار خواهد گشت و پس از خالي شدن مسندم و مستقر شدن کس
ديگري براين مسند مرا خواهيد شناخت».
ای کاش که دست تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدن همه بیناییهاست
بازآمدن همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی (۳)
آیندهها گوش کنید.
ثانیهها به هوش! این بار باز علی است که جانش را در کمان کلمات مینهد تا آنها
را به حافظهی تاریخ بسپارد. کسی در پنجرهی نگاه او، دستها سایبان شوق کرده است
تا در ابرهای آبی دور بشارتی از آینده را نظاره برد:
«شما و همهی فرزندان
و خاندان آرمانیام و هر آن که این وصیت به دست او میرسد را سفارش میکنم به
تقوای خدایی و داشتن سازمان و سامان در کارهایتان و نیز ارتقای مناسبات بین
خودتان. همانا که از جد شما رسول خدا شنیدم که میفرمود: «اصلاح مناسبات درونی» از
عموم نماز و روزه بهتر است».
چه بشکوه مردا که در لحظهی مرگ نیز زندگی را آواز برمیدارد.
ثانیهها
را کدام دست تواند از شاریدن بازایستانید
قطار
ابلق روزاشب را
گو خدای را اندکی درنگ
گو خدای را اندکی درنگ
مگر نمیدانی
خاک!
ابعاد
فاجعه نزدیک است
ای بازترین
ستارهی صبح
بعد از علی
در کرانههای کدامین چشم شب نخفت طلوع خواهی کرد؟ (۴)
بعد از علی
در کرانههای کدامین چشم شب نخفت طلوع خواهی کرد؟ (۴)
اینک
باز فریاد علی است: به خدای کعبه سوگند که رستگار شدم.
اینک
باز فریاد علی است: نهیبی از جنس خشم صاعقهها بر سر دینفروشان ریایی، غاصبان
حقوق خلق، ربایندگان خلخال از پای یک زن یهودی. فریادی زوالناپذیر و ابدی.
اینک
باز فریاد علی است خطاب به همهی نسلها در تاریخ:
«کوهها
بجنبند، تو از جايت مجنب!، دندان روي دندانفشار، کاسهی سرت را به خدا
عاريتده و پاي خود را، ميخوار در زمين فروکوب، چشم از دنبالهی لشگر برگير و
به زير خوابان؛ و بدان که پيروزي از جانب خداي سبحان است».
علی
نرفته است. علی که رفتنی نیست.
اینک
باز فریاد علی است؛ برانگیخته از اشک بیپناه یتیمان. چه کسی میگوید نمیشنود؟!
ع. طارق
با سایت جدید «واژک» آشنا شوید و آن را به دوستانتان معرفی نمایید
sites.google.com/view/vazhak
ع. طارق
با سایت جدید «واژک» آشنا شوید و آن را به دوستانتان معرفی نمایید
sites.google.com/view/vazhak
پانویس:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱)، (۲)، (۴)ـ ع. طارق
(۳) ـ شاملو احمد. مرثیههای خاک. از
شعر «وحسرتی».
0 نظرات