گاو فراری





با ا قتباس از یك حادثه‌ی واقعی،
در خیابانهای تهران.




از چنگك دكان قصابی‌، هنوز باقیمانده‌ی ران یك گاو آویزان بود. چند مگس درشت و سمج‌، لای لایه های لخت گوشت‌، چرخ می‌زدند‌. عزت قصاب‌، دبه‌ی پلاستیكی آب را برداشت و كف مغازه را خیساند، با جاروی لیف خرما‌، گرد و خاك به راه انداخت‌. روی كنده‌ی چرب گوشه‌ی قصابی‌، ساطور كثیفی فرو رفته و ریزه های استخوان‌، با پاره های چربی و گوشت‌، دور و بر آن ‌، روی زمین ریخته شده بود‌. بالای پیشخوان یك اسكناس صدتومانی چرب و چیلی و مچاله شده دیده می‌شد‌. شاهین ترازو یك وری شده و یك سنگ یك كیلویی‌، هنوز در كفه‌ی راست آن باقی مانده بود‌. عكس سیاه سپیدی از خمینی با چشمان باباقوری، روی دیوار چركی روبروی در ورودی دیده می‌شد‌. زیرِ عكس با خط خرچنگ قورباغه‌یی نوشته شده بود‌:
«جنگ‌، جنگ‌، تا پیروزی‌».
صبح بود‌، هنوز بسیاری از دكان‌های خیابان كركره های خود را بالا نداده بودند‌، تنها صدای گوشخراش اگزوز یك اتومبیل قراضه‌، سكوت را می‌شكست‌.
بیرون دكان قصابی‌، گاو نسبتا تنومندی با یك طناب نخی كلفت به درخت توت پیاده رو بسته شده بود‌. رنگ پوست گاو‌، سیاه و در بعضی نقاط دارای لكه‌های نامنظم سپید بود‌. یك لوزی شیری رنگ درست روی جمجمه‌ی او‌؛ بالای بینی‌، در متن سیاه‌، تركیب زیبایی بوجود آورد بود‌. شاخ های او را تازه كوتاه كرده بودند‌. یك دعای مثلی با پارچه‌ی سبز سیر‌، در گردنش تاب می‌خورد‌. در چشمان درشت و مهربان او غمی آمیخته با سوال موج می‌زد‌؛ از این رو گاه هراسان به اطرافش نگاه می‌كرد و همزمان با شنیدن بوق هر اتومبیل‌، گوش هایش تیز می‌شد و جثه‌ی بزرگش تكان میخورد‌. زبان سرخ و پهن او در فاصله‌ی بین دو نشخوار‌، لعاب بینی سیاه و مرطوبش را می‌لیسید‌. دم او مدام می‌جنبید و خر مگسهای مزاحم را مذبوحانه از گوشه‌یی به گوشه‌ی دیگر جابجا می‌كرد‌. مگس‌ها با هر بار بلند شدن‌، سمج تر و عصبی تر می‌شدند و با حرص بیشتری به گاو حمله می‌كردند‌.
***


عزت قصاب كارد تیزی از داخل كشوی پیشخوان بیرون كشید و با سنگ چاقو تیز كن‌، مشغول تیز كردن آن شد‌؛ آنگاه برای این‌که از تیز شدن كارد مطمئن شود‌، آن را به آرامی روی ناخن خود كشید‌. كارد خراش قابل توجهی در سطح ناخن ایجاد كرد‌. كارد را روی پیشخوان گذاشت‌؛ ظرف آب كثیفی را از داخل مغازه برداشت‌؛ ازدر بیرون زد و ظرف را آرام جلوی گاو بر زمین نهاد و تو دماغی گفت‌:
«بخور حیوون‌!».
گاو ـ كه داشت برگهای زرد كنار جدول پیاده رو را با زبان پهن خود بر میچید ـ وقتی عزت قصاب را دید‌، اضطراب گنگی دوباره چشمان ساده و بزرگش را پر كرد‌. ناگهان از خوردن دست كشید‌. عزت كه گویی چیزی فراموش كرده‌، به‌یكباره برگشت و به داخل دكان رفت‌. چایی روی چراغ علاءالدین در حال سر رفتن بود‌. بشقاب و استكان كمر باریك را برداشت و چایی داغ و غلیظ را در آن ریخت‌، سرد نشده هورت کشید‌. حلقش سوخت و اشك به چشمانش دوید؛ اهمیت نداد و با خود اندیشید‌:
«... با پوست كندن‌، روی هم رفته این كار‌، یك ساعت از وقت مرا می‌برد‌، بنابراین بهتر است‌، چند دقیقه‌ی دیگر دست بكار شوم‌، آفتاب پهن شود‌، مشتری‌ها سر می‌رسند‌...».
یكی از مغازه های دیگر خیابان باز شد‌. عزت قصاب بلند گفت: «خدایا به امید تو»‌، و قدم بیرون گذاشت‌.
گاو كه تا این هنگام لمیده بود و از دور حركات قصاب را زیر نظر داشت‌، با دیدن مجدد او در كنار خود‌، گردنش را به اطراف تكان داد و در یك چشم به هم زدن روی چهار دست و پا راست شد‌.
عزت قصاب دستپاچه شد‌، انتظار این حركت را نداشت‌، در حالی كه سعی میكرد‌، صحنه را كنترل كند‌، یواش یواش به گاو نزدیك شد.
ـ آروم‌، حیوون‌!‌... نترس‌! زیاد طول نمی كشه‌... تازه تا بیای بفهمی چه شده‌، قاطی بوی پلو شدی‌... حاج آقا امروز مهمون داره‌...
گاو كاملا آماده‌ی واكنش بود‌. قصاب كارد را نزدیك او بر زمین گذاشت‌؛ ظرف آب جلوی او را پس كشید و رفت‌ تا با گرفتن گوش‌ها گردنش را بتاباند و او را نقش بر زمین سازد‌. طناب برای بستن آماده بود‌.
حیوان زبان بسته ـ كه با غریزه‌ی حیوانی‌، خطر را نزدیك می‌دید ـ با دیدن حركات غیر عادی قصاب و حالت چشمان او و نیز كارد برهنه‌، بلند ماغ كشید و با یك حركت سریع‌، عزت قصاب را به یكسو پرتاب نمود‌؛ آنگاه با چند جست و خیز به اطراف‌، طناب را ـ كه یكی دو دور بیشتر به تنه‌ی درخت پیچانده نشده بود ـ باز كرد و در امتداد خیابان شروع به دویدن نمود‌.
عزت قصاب‌، ابتدا گیج و منگ بر جای ماند‌، ولی فورا خود را باز یافت و با غیظ كارد را از روی زمین برداشت و سر در پی گاو گذاشت
***


منظره‌ی عجیبی بود‌. ازیك سو گاو نگون‌بخت برای فرار از دم تیز كارد و چشمان خونی قصاب‌، سراسیمه به هر دری میزد‌، از دیگر سو عزت قصاب ـ كه سرمایه‌ی خود را از دست رفته می‌دید ـ دیوانه‌وار تقلا میكرد كه گاو را به چنگ بیاورد، با بی‌رحمی تمام روی خاك پهن كند، كارد را با نرمای پركرك گلویش آشنا سازد و پس ازاین‌که فواره‌ی خون كف كرده‌ی گاو فرونشست و دست و پایش از حركت بازماند‌، او پس از قهقهه‌یی جنون‌آسا، در كنار قربانی چمباتمه بزند و فاتحانه و شادمان تنباكوی تلخ محلی در كاغذ سیگار بپیچاند‌.
هم گاو و هم عزت قصاب‌، دوان دوان‌، طول خیابان را پیمودند و به خیابان بعدی وارد شدند‌. الحق و الانصاف كه گاو قوی هیكل و جوان بنیه‌یی بود و به‌خوبی سربالایی را می‌دوید‌، ولی عزت قصاب سالخورده‌تر از آن بود كه پا به پای او بدود‌. لحظاتی به اسكناس‌های بر باد رفته‌ی خود اندیشید‌، نتوانست تحمل كند‌، با صدایی كه از فرط هیجان و نفس تنگی‌، خفه و بم مینمود‌، شروع به داد زدن كرد‌:
- بگیرین‌!‌... مسلمونا‌! گاو فراری رو بگیرین‌!‌...نذارین در بره‌... بگیرین!‌... كمك كنین‌!‌... منم‌، عزت قصاب‌، یكی به داد من مسلمون برسه‌... برادرا‌!
كمی بالاتر‌، دستفروش سر سه راه‌، دست‌هایش را از طرفین گشود و خواست تا به این وسیله سرعت گاو را كم كند‌؛ یا شاید در صدد بود‌، با این اقدام‌، گاو را متوقف كند‌، اما سرعت و حالت تهاجمی گاو‌، تردیدی برای او باقی نگذاشت كه گرفتن گاو از روبرو امكان ندارد‌. به هر حال خیلی دیر شده بود‌، با این که توانست‌، تنه‌ی خود را از عبور شاخهای كوتاه شده‌ی گاو مصون نگهدارد‌، اما گوشه‌ی كت وصله دار او به شاخ گاو گیر كرد و گاو محكم او را در هوا تاباند و به كنج كركره‌ی مغازه‌یی كوبید.
خون به چشمان پرچربی عزت قصاب دوید‌:
- حیوون شیر ناپاك خورده‌ی نمك به‌حروم‌!‌... اگه گیرت بیارم‌، با دستای خودم پوستت رو میكنم‌... آره‌، با دستای خودم؛ زنده زنده‌. حالا از ضرب كارد من فرار می‌كنی‌؟!‌... هیچ گاوی تا بحال نتونسته از كارد من جون سالم بدر ببره.

***


یك ژیان تر و تمیز زرد رنگ كه عقب عقب در حال بیرون آمدن از یك كوچه بود‌، ناخواسته با گاو تصادف كرد و بزحمت توانست تعادل خود را حفظ كند‌. در راست و عقب ژیان‌، به اندازه‌ی نصف تنه‌ی گاو فرو رفت‌.
مرد میانسالی‌، فرز و سراسیمه‌، از جلوی ژیان بیرون پرید و قلوه سنگ درشتی را از كف پیاده رو برداشت و با قوت تمام به طرف گاو در حال فرارـ كه اندكی از سرعت او پس از تصادف با ژیان كاسته شده بود ـ پرتاب كرد‌.
سنگ به كفل سنگین گاو اصابت كرد و آن را تكان كوچكی داد‌، ولی نتوانست‌، مانع ادامه‌ی حركتش شود‌. راننده‌ی ژیان كه وضع را اینطوری دید‌، ژیان مچاله شده اش را سر و ته كرد و برای مطالبه‌ی خسارت‌، به دنبال گاو به راه افتاد‌.
عزت قصاب‌، نفس كم آورد‌، یكی دو خیابان بالاتر‌، یك تاكسی دربست گرفته‌، سواره به تعقیب گاو ادامه داد‌.
***



نسیم خنكی میوزید و شاخه های دودآلود كنار پیاده رو را آهسته می‌جنباند‌. خیابان جنب و جوش همیشگی خود را داشت آغاز می‌كرد‌.
تا فاصله‌ی دهها متر‌، از گوشه و كنار خیابان‌، صدای هوار می‌آمد:
ـ‌... گاو‌!‌... گاو‌!‌... بگیرین‌!‌... گاو فراری رو بگیرین‌!
بعضی‌ها‌، فقط با حرارت داد می‌زدند‌، اما وقتی گاو از كنار آنها رد می‌شد‌، براحتی كوچه می‌دادند‌ تا گاو عبور كند‌.
قبل از رسیدن به میدان شلوغ ـ كه جمعیت آن با پهن شدن آفتاب و شروع كار مغازه‌هاـ رو به ازدیاد می‌گذاشت‌، گاو فراری توسط عده‌یی به یك خیابان فرعی هدایت شد‌. تاكسی حامل عزت قصاب‌، حال دیگر به موازات گاو حركت می‌كرد‌. در فاصله‌ی كمی از او ژیان عصبانی نیز از پشت می‌آمد‌.
قصابِ انتقامجو‌، یك دست خود را از شیشه‌ی بغل تاكسی با كارد بیرون آورده و در هوا تكان می‌داد‌:
ـ مگه گیرم نیفتی لعنتی‌!‌... تا دسته توی شكمت فرو می‌كنم؛ دیگه پول برام مهم نیس‌... فقط گیرت بیارم‌، روده‌هاتو می‌كشم بیرون‌، دست و پاتو با اونا می‌بندم‌؛ تا دیگه هوس فرار به سرت نزنه‌. كاری می‌كنم كه خودت خون تن خودتو لیس بزنی‌... گاو نادون‌! نادون تر از تو هم گاو و گوساله‌های زیادی بودن كه من‌، آره من عزت قصاب‌، همه‌ی اونا رو با دستای خودم برش داده‌ام و توی معده‌های خلق الله فرستاده‌ام‌، جرم خودتو زیاد نكن‌، همین الآن زانو بزن‌، هیچ گاوی حق نداره‌، از نوازش كارد قصاب فرار كنه‌... این كار نه تنها غیر‌قانونی كه مخالف شرع انوره‌، جرمش‌، چند برابره‌...
***


گاو‌، بدون نگاه كردن به پشت سر خود‌، همچنان می‌دوید‌. روی هم رفته‌، تا اینجا‌، یك دستفروش را كله پا كرده‌، با یك ژیان‌، تصادف نموده و به وسایل بیرون چیده شده‌ی چندین مغازه صدماتی وارد ساخته بود‌. از این رو تا توانسته، برای خود دشمن تراشیده بود‌. جمعیت طلبكار‌، فضول و شریك در ماجرا هر لحظه زیادتر می‌شد‌؛ شعار واحد آنها‌، دستگیری گاو به هر قیمتی بود‌.
پوزه‌ی خیس و كف آلود گاو همراه با مشایعت كنندگان تشنه به خون او‌، وارد فرعی دیگری شد‌. لحظه‌ها سرشار التهاب و هیجان بود‌. ابتدای فرعی‌، گاو‌، با واژگون كردن بساط حجله‌یی كه برای یكی از کشتگان جنگ ایران و عراق ترتیب داده شده بود ـ پر سر و صدا و عرق‌ریزان ـ یكراست به سمت كمیته‌ی سپاه در انتهای فرعی رفت‌.
پاسداری‌، با گردن كلفت‌، شكم برآمده‌، سر طاس و یك قبضه ریش چركین‌، یوزی به دست‌، جلوی كمیته در حال چرت زدن بود‌. عزت قصاب با صدای گرفته‌، از داخل تاكسی داد زد‌:
ـ برادر‌!‌... بگیر‌!‌... حاجی‌!‌... بگیر‌!‌... گاووو... بگیر‌!
پاسدارـ هاج و واج ـ اول به عكس درشت و اخم آلود خمینی ـ در ورودی كمیته ـ نگاه كرد‌، بعد دور خودش چرخید و لباس‌هایش را مرتب نمود‌.
صدای عزت قصاب‌، در این هنگام از فرط هیجان می‌لرزید‌.
ـ نه برادر‌!‌... نه‌!‌... اشتباه گرفتی‌، اونجا نه‌!‌... پشت سر‌....
پاسدار‌، به پشت خود چرخید‌، ناگهان در چند متری خود‌، شبح سیاهرنگ عظیمی را دید كه به سرعت به او نزدیك می‌شد‌. او كه آشكارا ترسیده بود‌، بدون اراده دست روی ماشه‌ی یوزی آماده‌ی شلیك گذاشت و بی هدف رگبار بست و باز هم شلیك كرد‌.
...
جثه‌ی سیاهرنگ و عظیم‌، روی دو پای خود بالا رفت‌، به عقب پرتاب شد و با صدای مهیبی روی آسفالت فرود آمد‌. راننده‌ی تاكسی محكم پایش را روی ترمز فشرد‌. سر عزت قصاب به شیشه‌ی جلوی تاكسی خورد‌. او برای مدت كوتاهی گیج شد‌. لحظه‌ی حساسی بود‌، اهمیتی نداد و سریع پیاده شد‌.
پاسدار‌، نفسش را یك مرتبه بیرون داد و عرق پیشانی‌اش را پاك كرد‌، بعد بی آن‌که منتظر قصاب شود‌، دست به چاقو برد و كر و كر خندید‌؛
ـ جیگرش مال خودمه‌...
خنده‌های او بزودی به قهقهه تبدیل شد و اوج گرفت‌.
یك ردیف دندان زرد كرم خورده‌، لابلای ریش های انبوه او به‌خوبی نمایان بود‌.
- عجب گوشتی داره حاجی‌! صفا كردی چطور اعدامش كردم؟ گاو محارب فراری‌!‌... [رو به عزت قصاب ـ كه داشت به او نزدیك می‌شد ـ گفت]‌: ببینم تیر خلاص هم می‌خواد‌؟ چطوره بدم تو بزنی‌، جیگرشو داری‌؟ [لحظه‌یی فكر كرد] نه‌، خودم می‌زنم‌.
با گفتن این جمله‌، قسمت لوزی شكل جمجمه‌ی حیوان را نشانه رفت و شلیك كرد‌. گلوله پوست شقیقه را خراشید و به خطا رفت.
عزت قصاب‌، فاتحانه و نفس زنان رسید‌، در یك چشم بهم زدن‌، سرِ خون‌آلود گاو را در میان پنجه های گوشتالودش گرفت و كارد را تا انتها كشید‌. خونی سیاهرنگ، كف كرده و بخار آلودی بر آسفالت جلوی كمیته سرازیر شد‌. بعد از چند دقیقه‌، پوست پر رعشه‌ی گاو‌، بی‌حركت شد و چشمان نجیب و ساده‌اش به جایی نامعلوم خیره ماند‌.
عزت قصاب‌، خون روی تیغه‌ی كارد را با موهای عرق كرده‌ی پشت گردن گاو سترد، و جمعیت كم‌كم متفرق شد‌.


ع. طارق
با سایت جدید «واژک» آشنا شوید و آن را به دوستانتان معرفی نمایید
sites.google.com/view/vazhak



ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top