برشی از یک رمان
تاریخی ـ قسمت ششم
شبِ آخر است و آخرِ شب. بارها، بربسته، شتران، قطار، کودکان در کجاوهها،
فرو به خواب شبانگاهی، تمام خاندان بنیهاشم بهجز محمدبن حنفیه، همراه حسیناند.
کاروان، سبکبال است و از جیفهی دنیا، چندان با خود ندارد؛ که بتواند سفری
درازدامن را تا مکه بهسادگی دوام آورد. مردان، در زیر عبا، شمشیر و کجکارد
بستهاند.
حسین در زیر پرتو کمرنگ ستارگان، روبهروی خاندان و اصحابش برپای
میایستد. در متنِ کوکبافشان آسمان، خطوط خارجی اندام و چهرهاش بهزحمت قابل
تشخیص است؛ با اینحال واضحتر از همیشه، در آینهی بیقرار و
دودوزن چشمها، نمایان است. نگاهش در بین چهرههای پوشیده در حجاب شب، در
جستجوی کسی است... بازمییابد.
ـ ای قیس! خدای تو را جزای خیر دهد! با دویست سوار از اصحاب ـ با
فاصلهیی اندک ـ پشت سر کاروان بیا، اگر کسی را برای دستگیری ما فرستادند، تو از
پس و ما از پیش، آنها را محاصره خواهیم کرد.
قیس، رکاب کشید، از کاروان جدا شد و با صدای بلند، مردان را
فراخواند. ۲۰۰تن ـ در اندک زمان ـ
گردآمده و با او آرایشگرفتند. حضرت دعایشان کرد و به سوی اسب رفت و سوار شد.
قافلهسالار کاروان، منتظر فرمان حرکت بود.
صدایی از میان تودهی به هم فشردهی اصحاب برخاست.
ـ ای فرزند پیامبر خدا! شما نیز چون عبداللهبن زبیر، از بیراهه
حرکت کنید و از راه اصلی نروید.
حسین ـ که تازه بر خانهی زین قرار گرفته بودـ عنان پیچاند و به
طرف صاحب صدا برگشت:
ـ نه، بهخدا از جادهی اصلی دور نشوم تا خدا آنچه خواهد حکم
کند.
اینک، صدایی دیگر؛ نمایندهی تمایلی دیگر در جمع:
ـ یا ابا عبدالله! بیم داریم که در پی تعقیب شما برآیند.
حضرت، بیتأمل به صدای دوم نیز در تاریکی پاسخ داد.
ـ من بیم دارم که از مرگ دوری کنم.
و در آستانهی لگامکشیدن افزود:
ـ وحشتتان بهخاطر چیست؟... مرگ!؟... [مکثی کرد و منتظر جواب
نماند]... بهخدا سوگند! قدرت ما از ایشان افزونتر است. هلاک گردد آن که انکار
حجتهای آشکار کند و زنده ماند آنکس که به آنها گواهی دهد.
چون در اشباحِ به زمین چسبیدهی اصحاب ـ در میان پردهی غلیظ تاریکی ـ باز ردپایی از
درنگ، تردید و مرگترسی را تشخیص داد، عنان کشید و به قدرت صدایش افزود:
ـ مگر شما قرآن نخواندهاید؛ آنجا که خدا گفت: «مرگ شما را فرامیگیرد
اگر چه در برجهای استوار باشید» (۱) و منزه است او که باز گفت: «کسانی که
کشتهشدن برایشان مقرر شده بود به سوی کشتنگاههایشان میرفتند». (۲)
***
آثار چند دهه تحریف، تحمیق و استبداد دینی در دورهی خلافت غاصبانهی معاویه، هنوز بر اذهان سنگینی
میکرد. در جایی که تنها صدا، صدای اعصابفرسا و هولافکنِ زنجیر و زوزهی اختناقزای تازیانههاست و
شمشیر، پاسخ هر فریاد معترض، طبعا حتی یاران نزدیک حسین نیز از تأثیرات خودبهخودی
آن در امان نیستند. توصیهی همه پیرامون صیانت نفس و حفظ جان است. بیم از تعقیب
و دستگیری، چون بختکی شوم بر روحها و جسمها فروافتاده است. آن را که نیز
اندکی جسارت در خون باقی است، بر آن است که باید از بیراهه و مخفیانه، گامی به
پیش برداشت. وحشت از مرگ، بیش از خود مرگ، گامها را قفل کرده است. کجایند؟ به
سخرهگیرندگان مرگ، پیشتازان صفشکان بدر، خندق، احد و حنین؛ آنان که چون
علی، با بیش از هفتاد زخم بر بدن، باز، مشتاق پیکار تازهیی بودند و مرگ از
برابرشان بزدلانه میگریخت و رو نهان میکرد. کجایند؟... آیا باز در میان جمع،
کسی هست که بگوید: «یا حسین خود را در فتنه مینداز؟».
آری، هست... از اینرو امام، ضربهی آخر را بر اذهان طلسمشده
چنین فرود میآورد:
ـ اگر من در جای خود مانم، پس، این خلق هلاکشده به چه چیز،
امتحان شوند؟
...
درنگ سکوتی سنگینپا، در سیمای خفیه در شبِ اصحاب و برنیامدن
صدایی؛ حتی پچپچهیی گنگ یا سرفهیی نمایانگرِ تشویش، اضطراب، یا مخالفت نهان،
امام را به یقین رساند که اکنون، گاه رفتناست. بلند فریادزد:
ـ به نام خدا به پیش!
کاروان، پای از زمین برکند. ابتدا، عبورِ تنجنبان شتران و صدای
خفهی گامبرداشتن آنها بر شنزار،
سپس اسبها و سواران پیچیده در شولا، با نگاهی تیز و راهگشاینده از قلب تاریکی.
جلوتازِ قافله، با چشمی به کج و پیچ راه و چشمی به بازوان سردگستردهی کهکشان، پردهی ظلمت را میدرید و به پیش میرفت.
به کجا؟... مادر شهرها. خانههای حومهی شهر را پشت سر نهاده
بودند. اینک بستر وادی عقیق زیر پایشان بود. کوههای کبود، تیزنک و ترشروی مدینه،
در ظلمت چسبناک و ورمکرده شب، مهیبتر و غولناکتر از هر گاه مینمودند. صدای
برخورد نعل اسبها با سنگها ـ در بزروی ناهموار وادی ـ جرقه میجهاند و
گاه باعث سکندری خوردن آنها میشد. پس از مسافتی هوا مرطوب و خنکتر شد. باغهای
اطراف مدینه نمودار شدند. راهباریکهیی که از میان نخلستانها میگذشت، آنها را
به کام کشید. قمریها، کبوتران چاهی و چکاوکهای پناهگرفته در لابلای شاخ و برگ
درختان، با طنین گامهایشان، از خواب پریده و سراسیمه پرمیکشیدند، آنگاه چرخزنان
بهدنبال خوابجا میگشتند. صدای شرشرِ دلنشین آب گوشهایشان را مینواخت. لختی
درنگ کردند تا چارپایان آبی بنوشند و خود نیز مشکهای نیمخالی شده را لبریز کنند و
مشتی نیز بر سر و رو پاشند. با ترک این فضای سبز، دیگر چشماندازی از سبزه و درخت
در کار نبود.
به اندازهی کافی دور شده بودند. بالای سرشان، تُتُقِ سوراخسوراخِ
آسمان شب بود؛ و در زیر پایشان، چرمِ کشیدهی زمین. آوای درهمجوشِ جیرجیرکان،
غوکها و خروسهای بیمحل مدینه، نیز شنیده نمیشد. در حاشیهی گنگ افقِ پشتسر، فقط برآمدگی
کوهانوارِ درختان و شبح دیوارگونهی کوهها دیدهمیشد. ساعتی بعد، آنها نیز محو
شدند و جای خود را به گسترهی خالی بیابان دادند.
نیمقرصِ خونفامِ ماه، از پس ناهمواریهای کرانهی شرق سرزد و انگشتهای اشاره
را به سوی خود کشاند. ماه، پیشتر که برآمد، چون فانوسی، بر سینهی راه نشست و آن را مقداری روشن
کرد. حال طول و عرض کاروان نمایان بود.
نور مات و سیمابگون ماه میبارید و بر پردهی کجاوهها، یال اسبها، بینی
افراشتهی شتران و فرق و بازوی راهپویان به نرمی بهرقص درمیآمد و در نهایت
بر دشت غربال میشد. از کودکان، یکی بیدار نبود، زنان و دختران بنیهاشم، دلنگران
فرجامِ این سفرِ شگفت، در خاموشی، پارهیی در کجاوهها و پارهیی سوار ناقهها،
پایاپای اصحاب به پیش میرفتند. در سکوت سهمبار، گاهگاه فقط صدای حسین شنیده میشد
که با خود میگفت:
«پرودگارا، از قوم ستمکاران نجاتمده!».
تا هنگام که خستگی بار سنگین خود را روی پلکها، کتفها و
زانوانشان نیانداخت و توش و توانشان را نربود، به رفتن ادامه دادند. هنگام که
قوس نقرهیی روشنایی از گوشهی صحرا سربرآورد. نماز صبح را، از پشت مرکبها به
زیر آمدند، آنگاه با خوردن چاشتی مختصر، دوباره به راه افتادند. هنوز تا جهنمی
شدن قهربارِ آفتاب و از دست رفتنِ پایابِ شکیبایی، چند ساعتی باقی بود. آنقدر
رفتند تا دیگر «رفتن» را نای رفتار نماند. فرود آمدند. پای شتران را بسته و نواله
خورانیده و اسبها را نیز تیمار کردند. برای تجدیدقوا و تابآوردن در
راهپیمایی شبانه، به جستجوی سایهیی برآمدند. آنگاه ، افراشتن چادر سرشته از موی
بز، گماردن کشیکها به دیدبانی حواشی صحرا و استراحت تا کاسته شدن تیزی آتشافروزانهی آفتاب.
پنج شبانهروز، کاروان، بدین سیاق راه را برید. پنجبار چشمانشان
شاهد برآمد و فروشد فرقِ خونی خورشید بود و نیز دشنهی سیمابی رو به تورمِ ماه. خوراکشان،
خرمای خشک و نیز نانی؛ اگر میشد آتشی برافروخت، بهعمل آمده بر ساج. شرابشان، آب
ماندهی مشک و نیز شیری؛ اگر میشد دوشید، از پستان ناقهها برای کودکان،
و افزون بر این همه، روغنی ذخیرهی قبل.
آفتاب بیرحم کویری، ردپایی کبود بر پوست صورت و دستهایشان نهاده
و بادهای سام آنها را برشته کرده بودند. از فرط نشستن بر خانهی زین، پشتشان سخت
کوفته بود و عرقتاب.
***
نیمروز آخرین روز سفر ـهنگامی که دیوارهی خیکچهها و مشکها روی هم افتاده
و ذخیرهی آب دیگر داشت تمام میشدـ سرانجام تندیس سر بر شانهی هم نهادهی کوههای زرد و سیاه مکه، در آینهی سراب کویری نمودار
شد. دلیلِ راه به شوق آوا برآورد:
«رسیدیم!»
ولولهیی در جمع خستهی راهپیمایان شکفت و بر لبان داغمهبسته و کبودشان
نیمخندی رضایتآمیز نقش بست. ناخودآگاه گامها را تند کردند. اراضی خشک اطراف مکه و
خارهای نوکتیز آزارندهی آن، اینک در پندارشان، چندان هولناک و طاقتافسا
نمینمود. شوقِ «رسیدن» همه چیز را از یادشان برده بود.
کوه «ابوقبیس» و «قیقعان»، نمایانتر از سایر کوههای مکه، به
آنها سلام میکردند. امام دستهای خستهاش را سایبان چشم کرد، به پشت چرخید و به
افقِ محو در سراب نظر بست. در دورتر مسافتی از آنان، سواران قیس ـچون گرهی در
ریسمان ممتد سرابـ پیش میآمدند. آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
چون دورنمای شهر را دید، گفت: «امیدوارم که خدا مرا به راه راست
هدایت فرماید» (۴)
خانهی مکعب شکل کعبه، شاخص و سرآمد تمام خانههای امالقراء بود. خانهیی
ساده، پرابهت و با جذابیتی شگفت و خوانندهی زیارتکنندگان به خود؛ بسا
سالکان پیادهپای عاشق ـ که نارسیده به آن، در بیابان طلب ـ جان سپرده بودند و
اینک این خانه، خاندان بنیهاشم را به خود فرامیخواند.
به حومهی شهر رسیدند. چوپانانی که دشداشههای خود را
به کمر زده و چهره در پشت عقال و کفیه نهان کرده بودند، آنان را دیدند و برخی به
شوق و برخی به تعجب، نزدیکتر آمدند. خبر به شهر رفت. چندان نپایید که جمعیتی به
پیشوازشان آمدند و کاروان کوچک آنان را دربرگرفتند.
عبداللهبن زبیر، پیشتر به آنجا رسیده و مردمان را از ماجرای
بیعتخواهی یزید از او و حسینبن علی آگاه کرده بود. مادر شهرها، با
نزدیک شدن موسم حج و نیز قرار داشتن در مسیر کاروانهای تجاری، پر از جمعیت بود.
قبیلهها و جمعیتهای مختلف آمده بودند تا کارهای تجاری خود را در ماههای شوال و
ذیقعده، در بازارهای «عکاظ»، «المجنه» و سپس در «ذوالمجار» حل و فصل کرده و در
این اثنا خود را برای مراسم حج نیز آماده کنند. در هر گوشه از شهر و محلات آن،
سیاهچادری برپا شده بود و در بیرون آن اسبها و شترهایی پوز فروبرده در
آخورهای چسبیدهی به خانهها؛ و گلههایی از بز و گوسفند. صدای نالهی شتران و شیههی اسبها و نیز ورکشیدنهای پیاپی
گوسفندان، از هر جا به گوش میرسید. همهمهی درهمِ جمعیت، از دور چنان
نیوشیده میشد که گویی فوجی از کبوتران، بغبغوکنان در هم میلولند. صحبتها اغلب
از پارچهی راهراه یمنی «العصب»، «الوشی» و «المصیر» و طاقههای حریر بود؛ نیز
از چرمهای مراکشی، سپرهای شام و هم شمشیر و کارد و زره. از خلخال و دستبرنجن و
النگو و گوشواره و هم، مشک و عطریات و بخور. از بهای شتر و اسب و بز و گوسفند تا
خیمه و خرگاه.
در چرخهی سرسامزای تجارت، جنبش چانهها بر سر پایین آوردن
نرخ بود و تکاپوی دستها و انگشتها همه برای شمارش بدرههای درهم و دینار... اگر بهندرت،
گفت و شنودها، از دیوارِ بلند چانهزنی برای عبا و دستار و داد و ستد فراتر میرفت
و رنگ سیاسی به خود میگرفت، به مرگ معاویه و جانشینی یزید کشیده میشد.
با ورود حسین به مکه، زمزمههای دیگری کمکم در بین مردم نضج میگرفت.
این سنخ گفتگوها که حول سرپیچی حسینبن علی از بیعت با یزید درمیگرفت،
اغلب بهصورت درگوشی بود و گاه بیپروا با صدای بلند بیان میشد:
ـ تبری جستن از بیعت با یزیدبن معاویه، خلیفهی اسلام؟! مگر میشود؟! یزید،
قشون دارد و دینار، شمشیرهای بسیاری با اویند.
برخی با شگفتی از جارزنندگان خبر میپرسیدند:
ـ کدام حسین؟ او از قریش است یا غیرقریش؟ مسلمان است یا خارجی؟
***
کاروان بنیهاشم در دالانی بافته از چشم وارد مکه شد؛ چشمانی
جستجوگر، درونبرانداز و خیره ـ کنجکاو به جامه و روی غباربستهی مسافران، خرد و کلانشان و
به بار و بنهی آنها. در میان این همه چشم، چشمانی نیز بودند که با هالهیی از احترام
و تحسین و برقی از بزرگداشت در نینی، این تازهمسافران را استقبال میکردند.
چشمها اما بیش از همه به کسی دوخته شده بود که راهبرندهی این قافله بود؛ حسین.
وصف او را اگر نشنیده بودند، اینک در پچپچههای درگوشی از هم میشنودند.
ـ فرزند علیبن ابیطالب است.
ـ گویند سر از بیعت یزید، برتافته.
ـ چه نگاه نجیبی دارد و چه بزرگواری آقامنشأنهیی!
ـ اگر هم او را به من نمینمودی و در پیشاپیش کاروان نیز نبود، از
روی سکناتش میتوانستم بشناسمش.
حسینبن علی هر جا چشم میچرخاند، مردم با احترام کوچه میدادند.
سواران قیس نیز، حال همراه کاروان بودند. مردان جنگی اکنون نقاب
از چهرهها برگرفته بودند. در اطراف ابروان و منحنی گودافتادهی کبود زیر چشمانشان، بیضی نمایانی
از رد غبار و آفتابسوختگی دیده میشد. رشتههای عرق، از بن مو تا شقیههایشان را
شیار زده بود.
پس از مسافتی، کاروان در جوار چند سیاهچادر توقف کرد. مسافران
فرود آمدند. مردان، مالبندها را گشوده و بارها را فروافکندند. زنان، ابریق و مشک
به دست ـ در پی آب ـ به اطراف شتافتند. دیگر وقت افراشتن خیمهها بود. مردان
کارآزمودهی صحرانشین به کوتاه زمان آنها را بر دیرکها برافراشتند و سپس موسیقی
فروکوفتن سنگ بر گلمیخها آغاز شد؛ و در پی آن، محکم کردن رسنها. تمام که شد،
نوالهیی به شتران خوراندند؛ کاه و بیدهیی به اسبها و در نهایت، تمامی آنها را
به خبرهشبانان گلهآشنا سپردند تا برای چرا به اطراف یله دهند.
نخستین ریسمان فراروندهی تابدارِ آبیفامِ دود از سنگچین اجاق سیاهچادرها
به هوا خاست. جرقاجرقِ دلنشینِ سوختن هیزم؛ برای فراهم آوردن غذایی گرم. گر گرفتن
شتابناک و دیوانهوار خاربنهای نازک استخوان در رقص ارغوانی آتش و سوختنِ دیرپا،
اندکاندک و آرامآرامِ هیمههای ستبرساق و محصول این همه، تراوش موسیقی مقطعی از
آب رو به جوش. در ادامه، ممتد و پیوسته شدن صدا و برآمدن حبابهای ریز بازیگوش از
کف دیگها و بادیهها به سطح آب. قلقلِ آب داغ و در یک کلام، جوشش زندگی در
کاروان به مقصد رسیدهی بنیهاشم.
***
حسین رو به آفتابِ نیمجان شفق ایستاده بود و ـدر اندیشهیی ژرفـ
چشم از روبهرو برنمیگرفت. آنان که از مقابل به او مینگریستند، یکه مردی را مییافتند؛
با جامهیی شنگرف و برشته از خون آفتاب؛ و آنان که از پشت نظر میکردند، کسی را
میدیدند که خورشید خونآلود را از شانههای خود بر زمین نهاده و اینک بدرقهگر او
در آن سوی پرچینِ شعلهورِ شفق، رو به سفری بیبازگشت است. آنان که از دورتر
مسافت به او نگاه میانداختند ـدر قاب فروروندهی نورـ با آفتاب یکی مییافتندش؛
آفتاب، در مردی و مردی در آفتاب.
آفتاب، فرو رفت و طیفی از خون، گنبدی شفاف افق را؛ تا میانهی آسمان آغشت. از دیگر کرانهها،
شب، بر مرکبهای کبودیالِ تیزگام به پیش میتاخت و نور قرمز را به محاصره میکشید
اما آن نور را سماجت عجیبی در رفتار بود. آنقدر مقاومت کرد تا از تتقِ آسمان
ستارههایی چند، سوسو زدند و کمکمک در گردهمایی خرمنی از ستارگان، خویش را
مدفون؛... نه، منتشر کرد.
حسین، برگشت. دو گام پیشتر شبح عبداللهبن زبیر را فراروی خویش
یافت. لختی بعد، دو مرد شانهی به شانهی یکدیگر بودند؛ زیر پایشان،
زمین تفتهی مکه و بالای سرشان آسمان تازه دمیدهی شب. هر دو سربرتافته از بیعت
یزید؛ یکی در آرزوی در بردن خویش، بر کرسی نشاندن خویش و دیگری در سودای به مذبح
بردن خویش و قربانی کردن خویش و بیخویش کردن خویش.
***
مکه با جمعیت انبوه و متنوعش ـ زودتر از آنچه که تصور میرفت
ـ نوادهی پیغمبر را در میان خویش بازشناخت و چون نگین بر حلقه نشاند.
عبداللهبن زبیر نیز هر روز میآمد و در مجلس امام دوزانو مینشست
و اینچنین میبود تا مجلس تمام شود.
توان بیدارسازی، قدرت برانگیزانندگی و نیروی شگفت آگاهگری، جذبهی محبوبیت و مقبولیت عام حسینبن
علی تا بدان پایه رسید که عمربن سعدبن عاص، والی مکه نیز مصلحت خویش در آن دید که
روی موافق با او نشان دهد. این تمایل، نه با انگیزهی یاری حق و سرسایی به حقانیت
امام؛ که با این گمان موهوم بود که از قِبل خلافت حسین، حصهیی به او برسد. از قرار
معلوم، باد شرطه را وزنده به این سو میدید.
مردمان ظاهرنگر چنین میپنداشتند که حسین از آن دست بیعت به یزید
نداده که خود را به خلافت بردارد. عبداللهبن مطیع، از سرشناسان و بزرگان مکه،
تاب نیاورد و روزی این پندار را ـ در هیأت پدری مهربان یا ریشسپیدی اندرزگوی ـ به
لباس واژههایی مصحلتگرایانه آراست:
ـ فرزند علی! مبادا به کوفه روید [با قیافهیی حقبهجانب، مطمئن
و خیرخواه و در حالی که سر بر شانهی امام نهاده بود، سر در بناگوش او آورد و ادامه داد].
همینجا بمانید. چه، در موسم حج، مسلمانان از هر سو به اینجا آیند و بیتالحرام از
جمعیت لبریز شود، آنگاه وقت بیعتگیری شماست. اگر اینجا را مقر فعالیتهای حزبی خود
سازید، بسا کسان به شما گروند و کارتان رونق گیرد. [چون سکوت حسین را دید،
پنداشت سخنان گهرباری بر زبان جاری کرده است؛ بر آنها سماجت ورزید]... «آری، به
کوفه نیاندیشید. پدر بزرگوارتان در همین شهر بهقتل رسید».
ع. طارق
پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) (نساء - ۷۸)
(۲) (آلعمران ـ ۱۵۴)
(۳)(قصص - ۲۱)
(۴) (قصص - ۲۲)
0 نظرات