برشی از یک رمان تاریخی ـ قسمت پنجم
ـ شنیدهام که قصد سفر داری... به کجا؟ برادر!
دلنگران و پرتشویش، بیقرار شنیدن پاسخ، محمدبنحنفیه، برادر ناتنی حسین،
در واپسین روزهای اقامت در مدینه، راه را بر او گرفته بود.
تکرار سؤال، با عطشی بیشتر از پیش، به شنیدن پاسخ:
ـ برادر! شنیدهام که تو را قصد خروج در سراست.
سکوت معنیدار حسین.
...
سماجت محمد بر سؤال و تلاش برای تأثیرگذاری عاطفی بر رأی برادر.
ـ به جای امنی رو! و از آنجا فرستادگانی نزد مردم فرست و از ایشان بیعت خواه.
اگر پذیرفتند، خدای را سپاسگذار؛ و اگر با کس دیگر بیعت کردند، خداوند از عقل و
دین تو نکاهد و به فضل و مروت تو کاهشی نرساند...
ـ ای برادر! به کجا سفرکنم؟
ـ به مکه رو! و در آنجا باش و گرنه، به یمن؛ چه ایشان یاران جد و پدر تو
هستند و بلادشان پر«نعمت» است. اگر در یمن نیز «آسایش»ی بهدست نشد، پیوسته از ریگستانها
و کوهساران؛ از جایی به جاییرو. نگران مباش سرنوشت مردم چه خواهدشد؛ چه نظر تو
صائبتر از آنهاست.
...
بلعجب سخنا! آیا این کلام محمدبنحنفیه است؟! گُردگردنفرازِ عرصههای
هولناک نبرد، سردارِ به گردابِ مرگ فروروندهی پیشتاز،
جلودارِ پرچمبهدست سپاه علی؛ آن که پدرش هنگام سپردن درفش پیشروی به قلب دشمن ـ
خطاب به او در کلامی حماسی ـ غرید:
«کوهها بجنبند، تو از جایت مجنب!، دندان روی دندانفشار! کاسهی سرت را به
خدا عاریتده و پای خود را، میخوار در زمین فروکوب! چشم از دنبالهی لشگر برگیر
و به زیر خوابان! و بدان که پیروزی از جانب خدای سبحان است».
این مرد جنگی را چه شدهاست که حسین را به پرهیز از نبرد فراخوان میدهد؛ به
«امنیت»، «آسایش» و چشمفرو بستن به قامت فاجعه؛ و پنبه در گوشنهادن و ننیوشیدن
ضجهی عصمتْ به غارترفتگان و نالهی مردان در زنجیر؛
و آنگاه خدای را در خلوت پرستیدن!... نه، این، نه کیش حسیناست. خدای را به چنین
نیایشی چه نیاز. فرشتگان، در نُهتویِ درندشت آسمان، فراوانند و قدیسان دامن نیالود
پاک دوسیه، بسیار.
و پاسخ دندانشکن حسین:
ـ بهخدا اگر در تمام دنیا پناهگاهی نباشد، من با یزید، پسر معاویه بیعت
نخواهمکرد.
لحن خود را اندکی آرامکرد:
ـ ای برادر خدا تو را جزای خیردهاد! شرط نصیحت و صوابدید به جایآوردی. اینک
مرا عزم سفر به مکه در سراست. من با برادران، فرزندان و پیروانم هجرت خواهمکرد.
امر ایشان، امر من است و رأی آنها، رأی من اما بر تو ای برادر! اجباری نیست که
با ما بیایی. در مدینه بمان و برای جماعت نگران چشمی باش و هیچ امری از آنها را بر
من پوشیدهمدار!
محمد، سربهزیرانداخت. خود را در برابر عظمت برادر،کوچک حسمیکرد. امام
دستی بر شانهاش نهاد و از او کاغذی طلبید. محمد آورد و دوزانو در برابر برادر
نشست. حسین به نوشتن پرداخت:
«به نام خداوند مهربخشا و مهرورز
این وصیتنامهی حسین بن علی بن ابیطالب، به برادرش، معروف به محمدبنحنفیه
است.
همانا حسین گواهی میدهد که نیست خدایی به جز پرودگار یکتا و بیشریک؛ و اینکه
محمد، بنده و فرستادهی اوست و به حق از جانب
او آمده است؛ و اینکه بهشت و دوزخ حقاست و هیچ تردیدی در روز رستاخیز نیست و
گواه میدهد به اینکه خدا، برانگیزانندهی درون
قبرهاست. من قیام نکردم بهخاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و جاه یا برانگیختن آتش
فتنه و فساد، بلکه برای اصلاح امت جد خویش قیام میکنم. من به شیوهی نیایم،
محمد و پدرم، علیبنابیطالب، خلق را به پسندیده فرامیخوانم و از ناپسند بازمیدارم؛
و آنکس ـ که با قبول حق ـ مرا بپذیرد، پس بهخدا سزاوارتر است و کسی که ردکند،
بر آن پایداری میکنم تا خدا بین من و آن قوم داوری کند و او بهترین حکمکنندگان
است. این وصیتنامهی من است به تو ایبرادر! و توفیق من، بهجز به خدا بسته نیست.
من به او توکل میکنم و به سوی او بازمیگردم».
محمدبنحنفیه در نصیحت
به حسینبنعلی تنها نیست. عمربنعلی نیز چنین نظری دارد؛ وقتی میبیند که دلایلش
برای منصرف کردن او به جایی نمیرسد، به آخرین تیر ترکش خود متوسل میشود:
ـ اگر بروی کشته خواهیشد.
...
«کشتهشدن!؟»... این فرضیهیی نیست که حسین به آن نیندیشیدهباشد.
از لحظهی آغاز و انجام تن زدن از بیعت با یزید، چنین شقی را پیشبینی
کرده بود؛ آنچنان که در پاسخ به مروان گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازگشتکنندگان».
بنابراین بیچینافکندنی بر پیشانی و بیتغیری در کلام، رو به عمربنعلی کرد و
پاسخی در خور، به نصیحت عافیتجویانهی او داد:
ـ گمان میکنی آنچه را که میدانی، من ندانستهام و خدا دینش را هرگز به من
نیاموخته و ندادهاست.
خاندان و خویشان او را
نیز قرار نیست. به تصمیم پیشوایشان آگاه گشتهاند و به فرجام این تصمیم ـ که قیام
در برابر خلیفهی تازه به قدرت خزیدهاست ـ نیک واقفند. پیوند عاطفی عمیق به
تنها یادگار محمد، فاطمه و علی، سخت میتکاندشان و به شیون وامیدارد. با رخسارههایی
نگران، چشمانی مضطرب و پلکهایی پران، در خانهی حسین گردآمدهاند.
کودکانشان را نیز آوردهاند؛ شاید معصومیت بیشائبهی آنان کاری
از پیشبرد. پژواک خاطرآزارِ گریهی سوزناک و جمعی والدین،
نگاه ماتبرده و لطیف کودکان را نیز به اشک نشاندهاست. با بیم و اضطراب، چنگ در
جامهی مادران میافکنند و پایان سوگ را به عبث چاره میجویند.
پارهیی مادران، چنان روی میخراشند و چنگ در موی میافکنند و بر تخت سینه میکوبند
که ویله و فغانشان بیاختیار اوج میگیرد و همسایگان را به تماشا بر بام میکشاند؛
میپندارند که باز عزیزی را مرگ درربوده است.
خاندان و خویشان حسینبنعلی را قرارنیست. به تصمیم پیشوایشان آگاه گشتهاند
و به فرجام این تصمیم (قیام در برابر خلیفهی تازه به
قدرت خزیده)، نیک واقفند. پیوند عاطفی عمیق به تنها یادگار محمد، فاطمه و علی،
سخت میتکاندشان و به شیون وامیدارد. با رخسارههایی نگران، چشمانی مضطرب و
پلکهایی پران، در خانهی او گردآمدهاند. کودکانشان
را نیز آوردهاند؛ شاید معصومیت بیشائبهی آنان کاری
از پیشبرد.
...
صدای خشک دقالباب بر در.
سیلاب شیون، لحظهیی از سیلان بازمیایستد. حسین است، در پیراهن سادهی سبزفام، نیمتبسمی
بر لب. او با سیمایی از یقین و آرامش و چشمانی عمیق و پرسؤال، سرای را زیر نظر میگیرد.
با دیدنش گویی نفت برآتش میریزند. واویلا!... سوزنالهها گرمیگیرند. دستها به
آسمان افراشته میشود و کودکان سراسیمه میگریزند.
ـ بس کنید!
این هرای مردیاست که مرگ سایه به سایهی او پیش میرود
و همه در پرهیبِ قامت او، مرگ را میبینند؛ که ایستادهاست، راه میرود و نفس میکشد
و او در خود، به جز به زندگی لبخند نمیزند.
ـ بس کنید!
ـ بس کنید!... شما را بهخدا سوگند میدهم. طریق عصیان خدا و رسولش را پیشنگیرید.
دست از نوحهسرایی فروشویید.
چندصدا به اعتراضی دلسوزانه و سماجت در اعتراض بلند میشود:
ـ پسر پیامبر! یادگار علی! جگرگوشهی فاطمه! از
مدینه مرو تا نگرییم.
جواب قاطعانهی حسین همه را برجای میخکوب میکند و اشک را در چشمخانهها
میخشکاند و به جای آن حفرهی سنگی و گشادهی بهت را میآویزد.
-به خدا قسم! من اینگونه کشته میشوم و اگر به عراق هم نروم، مرا
خواهند کشت.
***
خانهی کوچک گلی
در حاشیهی مدینه، آخرین روزهای حضور حسین بن علی را در خود، به چشم
میبیند؛ خانهیی با رف محقر و چراغدانی ـ که مونس شبانههای اوست ـ و حصیری پهنشده
در کنج جنوبی اتاق ـ که گرمای تنش را در سجدههای طولانی، هنوز با خود دارد ـ و حیاطی
ساده، با یک چرخ چاه و دو دلو، نیز، چند درخت زیتون و آسمان فیروزهیی نزدیک
آن در روز، و ستارهریزانش در شب، و دو اتاق کوچک دیگر در آنسو؛ برای خانوادهی او. این
خانه چقدر شبیه خانهی پدری او در کوفهاست. حال باید حسین با آن وداع میکرد و
پای در سفری، شاید [نه، حتما] بیبازگشت میگذاشت. تنها دلخوشی او از بودن در مدینه،
بهخاطرات هنوز تازهی او از پیامبر و شهر نمونهی او برمیگشت؛
شهری تراز مکتب، شهری که پیامبر را پناهداد و مرکز تمام فعالیتها و اقدامات او شد. اینک «او» در گوشهیی از
آن آرمیدهاست. از این رو، مدینه را دوستدارد و دلکندن از آن برای، مانند جدایی
دردناک مادریاست از جگرگوشهی خود... اما مدینه، دیگر
قابل «ماندن» نیست.
آخرین شب اقامت در مدینه، حضرت برای وداع واپسین به جانب تربت معبود، یار،
دلدار ونگار چهره نهانکرده در حجابِ خاک شتافت و تا دیرگاه با او به نجوا نشست:
ـ ای پیامبرخدا! با تمام اکراه و اندوه، از جوار تو دورمیافتم. بهشدت بر
من سخت گرفتهاند؛ که با طغیان پیشه یزید نابکار بیعتکنم. اگر بپذیرم، راه کفر
رفتهام و اگر سربرتابم، با شمشیر کیفر یابم...
...
[و پچپچههای خلوتْنیوش و دلْزمزمههای دیگری که نسیمشبانه نیز
محرم آن نبودهاست].
ع. طارق
0 نظرات