رودخانه در رفتن تازه می‌ماند







چشمه‌وار‌، جوشيدن و فقط جوشيدن. رودسان رفتن و رفتن و فقط رفتن. دريا گونه‌، خروشيدن و گم‌شدن در نهايت بيكرانه‌ی آبي و فقط خروشيدن. خورشيد مانند درخشيدن و گستراندن گيسوان شنگرف‌فام، در طلوع جادوانه‌ی دريا، بر آبهاي مترنم و فقط درخشيدن.
كشف‌كردن مدام و حرف تازه آوردن. قانع نشدن و دوباره كشف‌كردن. كوله‌بار تجربه بر دوش‌، پوزار جستجو در پا، عصاي بينايي در كف‌، هميشه چشم به فرارو داشتن. پيمودن و پيمودن و به سر منزلي خو نكردن‌... اين است آنچه بايد.
كجا راه پايان مي‌يابد؟ نمي‌دانيم. [تو پاي به راه درنه و هيچ مپرس...]؛ و شايد نبايد بدانيم.

در هنر به طريق اولي‌، رسيدني در كار نيست. نبايد دنبال سر منزل راحت گشت‌، پاي افزار به كناري نهاد‌، پاي آسودگي در آبهاي عافيت هشت و به خواب رفت. كار ما شايد جستجوست. هيچ منزلي منزل اصلي نيست. هيچ سبكي تمام حرف را در بر ندارد. اساسا سبك داشتن‌، يعني قانع‌شدن. يعني در قالب جاي گرفتن. يعني پايان حركت. سبكها به عنوان گام‌هاي طي شده. آجرهاي سفت زير پا‌، قابل احترامند‌، اما هدف نيستند‌، وسيله‌اند.
ممکن است بارها از خود پرسیده باشیم:
 «آيا ـ با تولد شعر نيمايي‌، سپيد، موج نو و سایر سبک‌های آوانگارد ـ  زمان مرگ قالب‌هاي كهن شعر فارسي فرا رسيده است؟
اگر تلقي ما ازكهنه و نو‌، فقط در سطح و فرم باشد. قاطعانه جواب خواهيم داد: «آري!»‌، اما اگر تحول شعر فارسي را زير بنايي ببينيم‌، هرگز دربند فرم باقي نمي‌مانيم. نياز به وارد كردن شعر به عرصه‌ی پوياي زندگي. به عبارت ديگر تصوير زندگي، باتمام تلخي‌ها و شيريني‌هاي آن در شعر‌، تمامت حرف است.
نياز به سرودن‌، مانند تصوير كردن گيسوان رودخانه‌یی‌ست كه در سفر بافته مي‌شود. در سفر‌، همراز با نگاه ساكت مهتاب و سوسوي درشت ستارگان‌؛ يا آنگاه كه آهويي‌، تشنگي نگاهش را در آن فرو مي‌نشاند‌، يا سهره‌يي غبار‌آلود‌، در آن‌، پر خستگي  مي‌شويد.
رودخانه دايم مي‌رود و مي‌سرايد. در اين رفتن و صيرورت‌، تازه   مي‌ماند. سرود او سرود حركت است، و انعكاس زيبايي‌هاي پيرامون در خود. اگر رودخانه بستر نداشته باشد‌، جاري نمي‌شود ‌، با اين حال بستر رودخانه  ثابت نيست. گاه از شيب تند و باريك كوهستان به زير مي‌آيد‌، گاه از پرتگاهي هولناك فرو مي‌افتد‌، گاه در بسيط آرام دشتي پهناور به حركت خود ادامه مي‌دهد،  و گاه در خنكاي سايه‌سار جنگل... يعني قالب دارد‌، اما قالب آن يكسان نيست. آنچه رودخانه بودن رودخانه راتعيين مي‌كند‌، حركت و سرايش است. رفتن و رفتن و به يك قالب دل نبستن.
با تعريفي كه امروز از شعر مي‌شود‌، به راحتي مي‌توان شعر را از غير شعر تشخيص داد. اگر شعر‌، «شعر» باشد. آن را ميتوان در هر قالبي آورد. مانند سادگي‌، شفافيت و پاكي تحسين برانگيز آب. آب زلال در هر ظرف كه در آيد‌، آب است. چه در كوزه‌يي سفالينه‌، چه در ظرفي مسين‌، يا در ليوانی خوش‌تراش از بلور. اما بايد انصاف داد‌، آب در كدام ظرف گواراتر است؟
مثال ديگر. اگر شما كتابي نوشته باشيد  داراي محتوايي وزين و پيامي نو‌، چند انتخاب داريد. مي‌توانيدآن راروي كاغذ كاهي چاپ كنيد، و با سريش صحافي نماييد. يا نه هيچ امكان نداريد و دستنويس باقي مي‌ماند؛ يا برعكس اقبال با شماست و كتابتان با چاپ اعلا‌، جلد زركوب و گالینگور و حاشيه‌یی زيبا‌نقش چاپ مي‌گردد. در هر حال مهم اين است كه حرف و پيام به مخاطب برسد ولي اگر حرف رسيد‌، اين حرف دست‌نويس باشد بهتر است يا چاپي؟ چاپ نفيس چطور؟ البته كه جواب واضح است.
امروزه خوشبختانه با محك‌هاي نقد جديد‌، بين شاعران و شيادان‌، صافي‌هايی ريز‌بافت وجود دارد و صدف از خزف به سادگی بازشناخته مي‌شود.
امروزه شاعري، هنر قافيه بافي‌، بازي با عروض‌، يا استعداد آوردن صنايع عجيب و غريب بديع‌، حراج واژه‌هاي مغلق و خرج كردن زبان دشوار و متكلف نيست. شاعر قبل از هر چيز بايد «شاعر» باشد. يعني داراي «نگاه شاعرانه». شاعر كسي است كه به هر چيز نگاه ميكند قدرت تبديل آن را به شعر دارد. شاعري‌، داشتن يك نگاه و بينش هنرمندانه و عميق به انسان و جهان هستي است؛ سرايش بر مدار عاطفه و احساس؛ دركي ظريف و همه جانبه از حيات وجوهر آن يعني عشق. شاعر عاشق‌ترين است.
شاعر بودن، در عين حال يك نوع دستيابي به الهام نيز هست؛ كشف و دريافت آنچه كه نيست‌، ولي هست؛ جاري كردن آواهاي  پر رمز و راز زندگي. نگاشتن لحظه‌هاي نهان و سبز؛ آنچه در زير پوست واقعيت مي‌گذرد و با چشم معمولي ديده نمي‌شود.
به مدد آينه‌ی دل شاعر ميتوان صداي بال فرشتگان‌، عبور سبز بهار از رگان طبيعت، و موسيقي نيايش كائنات را حس كرد. در عين حال به زيبايي انسان در لحظات اشك چشم گشود. در اين دنياي زيبا و سخت جذاب‌، كوه‌، كوه است ولي كوه نيست. كوه نماد حقيقتي برتر است. دريا‌، درياست‌، ولي در وراي معناي ظاهري خود‌،  دريا شوريدگي‌هاي بيكرانه‌ی انسان و خدا را زمزمه ميكند. برگ در اين دنيا مي‌تواند برگ باشد‌، اما  مي‌تواند دل سبزكسي هم  باشد كه در خطوط آن، رازهاي عاشقانه نبشته‌اند؛ [گويا اين‌گونه هم هست، ما نمي‌بينيم].
شاعري پيامبرگونگي است و شاعر نوعي پيامبر؛ پيامبري كه عنوان كتاب او عشق است. اين پيامبر مي‌تواند امي و درس ناخوانده باشد [آنچنان كه حبيب خدا بود]؛ چرا كه براي شاعر بودن تنها داشتن دلي عاشق كافي‌ست. عشق‌، خود‌، خود را كفايت است. در پرتو او هزاران دربسته گشوده مي‌شود‌، واژه‌ها شكل   مي‌گيرند و زبان خود را مي‌يابد.
 كسي كه از دلش حرف مي‌زند؛ هيچگاه دنبال واژه نمي‌گردد . بگذريم كه حرف دل جذبه‌ی  خاص خود را دارد. وقتي از ته دل مي‌گوييم واژه‌ها به دنياي آن راه ندارند. هر گونه  واژه‌پردازي در آن‌، نقض غرض است. گواين كه هنگام سخن گفتن از زبان دل‌، زبان ديگرگونه مي‌شود. اشك جاي كلمات را مي‌گيرد، و واژه‌ها شكسته بسته ادا مي‌شوند. بيشتر اوقات گريه‌يي طولاني و سر در گریبان، جاي حرف زدن را مي‌گيرد؛ پاره‌يي مواقع‌، تنها يك قطره اشك.
  با اين برداشت از سخن دل آيا آن كه در بندفرم است [چه نو چه كهنه] و به فرم بند كرده‌، ازدرونمايه‌ی شاعري غافل نيست؟
در محك زدن يك شعر‌، بايد نخست ديد آيا آن شعر‌، شعر است يا نه. بعد وارد هر بحث ديگري سر فرم و... شد. فرم هميشه تابعي از محتواست و قابل تغيير... مهم اين است كه شعر‌، شعر باشد؛ خواه نيمايي‌، سپيد‌، موج نو يا با  عاريتي از قالب‌هاي  كهن فقط در فرم. عنصر تعيين‌كننده، پيام شعر و تاثيري‌ست كه این پیام در احساس و عاطفه باقي مي‌گذارد.

حديث عشق بيان كن بدان زبان كه توداني




علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
برگرفته از مقدمه‌ی کتاب «در تبعید خاک»



ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top