نمایشنامه‌ی سفر تا اعماق آیینه ـ صحنه‌ی اول







این نمایشنامه با هدف به تصویر کشیدن اندکی از فجایع زندان‌‌های رژیم ایران در دهه‌ی تاریک و پر خون و کشتار ۶۰ نوشته شده است؛ فجایع دردناکی که بسیاری از آنها با زندانیان شکنجه شده و اعدامی به خاک سپرده شده‌اند



بازیگران
علی:  پاسداری كه با دیدن گوشه‌یی از جنایت‌های رژیم در زندان منقلب می‌شود، و به فرار چند زندانی در آستانه‌ی اعدام یاری می‌رساند.
آخوند موبدی:  حاكم شرع،  گندمگون‌، چاق با شكم بر آمده‌، ریش توپی‌، دارای  عمامه‌ی سیاه‌، قبای خاكستری و عبای مشكی.
تقی خانی:  رئیس زندان.
دوست مهربان:  شكنجه گر.
فكور:    شكنجه گر. 
زهرا خانوم:  مادر علی، با شغل خانه دار. 
استاد حسین:  پدر علی، با شغل منبت كار.
محسن:  برادر بزرگ علی، با شغل دكتر عمومی‌، دارای مطب.
حسن:  برادر كوچكتر علی، دانشجوی دانشكده‌ی هنرهای زیبا.

  
دکور
پرده‌های این نمایشنامه در یكی از اطاقهای شكنجه‌ی زندان به نمایش در می‌آید. اطاقی‌ با دیوارهای قطور و سیاه. دارای یك پنجره‌ی كوچك با میله‌های ضخیم؛ با عكسی نسبتا بزرگ  از خمینی در بالای پنجره.
روی دیوار لكه‌ها و شتك‌های خون دیده می‌شود. كسی تلاش كرده با خون انگشتانش‌، روی دیوار بنویسد:  «آزادی». اما موفق نشده بیش از دو حرف آن را بنگارد .
كف اطاق تخت مخصوص شكنجه قرار دارد‌، با دستبند و پا بند‌های فلزی  ـ كه  روی آن جوش شده اندـ  قرینه‌ی این تحت، یك میز كلفت چوبی با چند صندلی دیده  می‌شود. روی میز انواع كابل‌، با ابزار آلات دیگری مانند قیچی‌، دشنه‌ی سركج. اطو برقی چیده شده‌اند  .
در گوشه‌ی چپ اطاق وسیله‌یی مانند اجاق برقی وجود دارد. یك چنگك قصابی ویك طناب دار‌؛ با حلقه‌ی آماده، از سقف آویزان است.

  
لباس 
لباس علی درصحنه‌ی سوم‌، لباس پاسداری، و از صحنه‌ی  چهارم به بعد، با لباس ساده‌ی سفید و اسپورت.
لباس موبدی پوشش مرسوم  آخوندی.
لباس شكنجه‌گران تماما دراز و مشگی می‌باشد.
مادر علی در لباس زن خانه دار‌، محسن در لباس دكتری با گوشی و حسن با لباس معمول دانشجویی می باشند.

نور‌، افكت و موزیك
متناسب با صحنه.


 Image result for ‫میله‌های زندان‬‎





   
[تقی خانی‌، دوست مهربان و فكور‌، رئیس زندان و سربازجوهای قهار زندان ـ كه هر كدام، در صدها شكنجه و اعدام بطور مستقیم دست داشته اند ـ دور میز‌، روی صندلی لم داده‌اند].
نور:  بنفش تیره.
موزیك:  ندارد.
افكت:  صدای زوزه‌ی شلاق و متعاقب آن فریاد دردآلود زندانیان. [این افكت قبل از صحبت بازیگران تا سه بار تكرار می شود]. 

دوست مهربان:  جعبه‌ی شیرینی رو بردم دم خونه ... مادرش با وحشت‌، در رو وا كرد [صدایش را نازك میكند و ادای پیرزنی را در می آورد]:
دخترم آزاد شده؟ ... [ قاه قاه می‌خند]
گفتم: این شیرینی مراسمشه ... [ادامه‌ی خنده]  می‌بخشید دامادتون بعد ازمراسم، شما رو با خبر می‌كنه....
فكور:  [با علاقه جلو می آید]  خوب ... خوب ... بعدش چی؟!
دوست مهربان :  بیچاره!  داشت باورش می‌شد. وقتی گفتم پیراهن خونی شو براتون پست كردیم‌، توی راهه‌، یه هو چشماش سیاهی رفت و تالاپ‌، از پشت افتاد، بعد سرش محكم خورد‌، به موزائیك.
تقی خانی:  [كه تا این موقع دستش را زیر چانه زده و بی‌اعتنا گوش می‌دهد به صدا در می آید]:
بی عرضه!  پول گلوله ها؟ ... پول گلوله‌ها چی شد؟ چرا پول گلوله‌ها رو نگرفتی ؟! ... هر فشنگ دست كم هفتصد تومن.
دوست مهربان:  همسایه‌ها ریختن‌، داشت آبروریزی می شد [با لحن لمپن‌مآب  ادامه می دهد] داداشت رو كه می شناسی خون مون حالیش نیس‌، ولی خوب‌، حاج آقا موبدی گفته‌، جلوی امت حزب الله‌، باید ظاهر رو حفظ كرد ... آره‌، واسه این بود ...
تقی خانی:  یكی بود اسمشو گذاشته بود مهین؛  كله شقی می‌كرد‌، حاج آقا گفت این یكی مال شما. به حرف در آوردنش جایزه داره. امام خودش پشت قضیه‌س ... تو نمیری نوارِ «خمینی ای امام» رو گذاشتیم [ای فدات بشم امام!] ...و از خود بیخود شدیم ... وقتی چش باز كردیم فقط یه مشت لباس و خون قاطی هم بود‌، ولی لامصب!  با چشاش هم داشت مقاومت می كرد. [بلند می‌شود و به طرف چنگك می رود]
 از چنگك آویزونش كردیم‌، داداشت خواست یه لطفی بهش بكنه ... خیلی بی‌حرمتی كرد ... چشت روز بد نبینه! موهاشو دور دستم پیچیدم‌، اونقدر سرشو به دیوارهای راهرو كوبیدم كه خودم كف كردم ... وقتی برای زدن تیر خلاص می‌بردنش‌، فقط یه جنازه بود.
فكور:  شبا خوابم نمی‌بره. خیلی وقته هوس می‌كنم قبل از خواب‌، گلوی یكی رو با دندونام بجوم ... شبایی كه بازجویی نیس‌، می‌رم به بند یكی رو میارم، مشت و مال   میدم تا خوب خسته بشم‌، از حال برم و خوابم ببره .
دوست مهربان :  انگار گوشت و پوست ندارن. بدنشون از سنگ ساخته شده. یكی ۵۰۰ تا كابل خورده بود‌، هنوز هیچی نمی‌گفت. من یكی بخورم تمام فامیلامو لو   میدم. لو دادن چیه!  اگه لازم باشه به امام ...
تقی خانی:  [حرف دوست مهربان را قطع می كند، باد به غبغب می اندازد و روی صندلی جابجا می شود] یه شب سرمون خیلی شلوغ بود ۱۵۰ تا رو باید خلاص می كردیم. دستور اومده  بود [با اشاره به گردنش] همه از گردن پِخْ بشن .
فكور :  بازی قلاب و ماهی؟!
تقی خانی:  آره دیگه. تو هم شورشو درآوردی ها! ... مثل اینكه اولین بارته اینجا میای. یا نكنه فكر می‌كنی فرشته‌یی؟!
فكور:  می خواستم اذیتت كنم  ‌، به دل نگیر... داشتی می‌گفتی ...
تقی خانی:  [ مقداری جابجا می‌شود] آره‌، داشتم می‌گفتم ... مثل لاشه‌ی قصابی شده انداختیمشون رو هم. دست یكی زیادی اومده بود...
فكور:  زیادی اومده بود یعنی چی؟  
تقی خانی:  یعنی هی از در بیرون می زد. با لگد شیكستمش تا تو ماشین جا‌ بگیره. موقع شكستن صدای داد شنیدم ... یارو انگاری زنده بود .
وقتی راه افتادیم‌، زینعلی ـ  بفهمی، نفهمی ـ ترسیده بود. گفت:  «برادر تقی!  یكی داره تكون می خوره». گفتم: «اونش با من تو فقط فرمونو بچسب و بگاز!»؛ چاكرت  پریدپشت، با چاقوی زینعلی كاری كرد كه یارو دیگه حركت نكنه.
فكور:  كجا شو دیدی خودم نصف شبی پشت وانت مزدا رو پر از جنازه‌ی منافقین كردم. دستور اومده بود. همان موقع چال بشن. غسال داشت از ترس سكته می كرد. گفتم: «پدر آمرزیده!  مگه مرده ندیدی؟ تو كه همیشه بغل مرده‌ها می‌خوابی»، گفت: «آخه خدا رو خوش نمیاد این دو تا دختر هنوز نفس می كشن». [ نگاهی به دو دژخیم دیگر می كند] برادرا خیلی عجله داشتن. نرسیده بودن تموم‌كش كنن.گفتم: «ای بابا‌، چرا دلواپسی؟! روشون خاك بریز! باقی كار رو خود خاك انجام می ده‌، ما نمی رسیم. دو ماه آزگاره آب خوش ازگلومون پایین نرفته» ... درد سرت ندم خیلی لفتش می داد. دو تا رو كشون كشون بردم پشت. ده دقیقه بعد...
دوست مهربان:  [قاه قاه می خندد. از خندیدن زیاد او سایر دژخیمان نیز به خنده می افتند]... حاج آقا نابغه‌س. تو نمیری‌، زجركش كردن با لودر رو تا به حال ندیده بودم‌، خیلی بی درد سر بود. دیگه نمیخواست نعش كشی بكنی . یا آب بگیری و هی خون بشوری ... حاج آقا شده بود هم رئیس دادگاه‌، هم دادستان. من اول فكر كردم شوخی داریم می كنیم‌، یا میخوایم اونا رو بترسونیم. حاج آقا گفت:  «برادر مهربان!  بپر پشت فرمون‌، ناخن لودر رو بذار درست روی گلوی اونا! بهش گفتم: «حاج آقا الآنه یه برادر «مهربان»ی بهت نشون بدم كه كیف كنی»؛ وقتی دستشو آورد پایین‌، من فقط یه خورده لیور رو تكون دادم. بعدش یه بیل خاك ریختیم روشون‌، كاملِ كامل نمرده بودن؛ با این حال حاج آقا راضی نبود، گفت: «مجتبی! ایمانت كمه‌، تو هنوز امامو نشناختی [به دنبال آن هر سه بلند زیر خنده می زنند. طوری شدید می‌خندند  كه شكمشان درد میگیرد و از پشت با صندلی سقوط می‌كنند]

[صحنه تاریك می شود]


ادامه دارد

علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) 


ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top