درنگي در وفاداري شگفت قيس بن مسهر صيداوي، پيك حسين بن علي به سوي مردم كوفه، قبل از حماسهی عاشورا.
داغباد بياباني با شدتي تمام ميوزيد و ذرات شن را به صورت و چشمان قيس ميكوبيد. او حال داشت در جهت مخالف باد به سوي كوفه راه ميپيمود. شتر سرخ مويش تا ساق در رمل فرو مي خليد و به سختي گام از گام ميتكاند.
در حالي كه بر جهاز شترش خميده بود، سعي ميكرد چشم خود را در وزش بي وقفهی ذرات شناور شن سوزان بازنگهدارد. باريكه خطي از شكاف كفيه او را قادر ميساخت بيرون را ببيند.
در قادسيه بود يا قطقطانه؟ نميدانست اما شبح مات و كمرنگ آفتاب، لغزان در پردهی شن ـ غبار، او را مطمئن ميساخت كه راه را چندان پرت نپيموده است. ميدانست اگر پيوسته خورشيد را در راست جلو خويش داشته باشد سرانجام از حوالي كوفه سربرخواهد كرد.
از آن دم كه گام در راه گذاشته بود، يك هدف، هماره او را از درون ميانگيخت و در رگانش گرما ميپراكنيد:
رساندن نامهی مراد و رهبرش حسين، به آن نامها كه تنها خود او ميدانست، و نه ديگر كس.
بارها از اين راه به كوفه رفته بود اما اين بار نميدانست چرا دلش شور ميزند؟ طعم نگراني، مذاقش را تلخ ميكرد. يك دلهرهی غريب، غريبانه دلش را ميفشرد. چيزي بود از جنس آن احساس كه در «مضيق» همره با مسلمبن عقيل به آن دچار شد. بياختيار با خود گفت: «نكند گم شدهام؟!». فكر قويتري هماندم به ذهنش خطور كرد:
«آه! مسلم بن عقيل، الآن كجاست؟ آيا او سپاه سالار سپاهي از مردان جان بر كف كوفي است».
با خود انديشيد: «۲۰۰۰۰۰ فدايي شمشيرزن در ركاب مولايش، حسين وه! چه قدرتي تواند بود. خواهد توانست تمامي موانع نتوانستن را از جاي بركند، و آب رفته را به جوي بازگرداند.
اما اگر....
- آاااييي سياهي!!! كيستي؟؟؟
صدا، رگهدار. نخراشيده و كينهمند بود. اتفاق حضور ناگهاني غرابي را ميمانست در بيبرگي باغ سوختهی پاييز، اضطرابي جانكش با خود داشت. دوبار به زمختي در فضا طنين انداخت.
قيس در ثانيههاي نخست مبهوت شد. قادر به هيچ واكنشي نبود. گويي نه تنها دست و پا و جوارح و اندام كه ذهن او نيز قفل شده بود. اين حالت شايد به اندازهی گذاشتن كشيدن تيري از تيردان و گذاشتن در چلهی كمان و كشيدن زه، طول كشيد اما او خود را بازيافت، به سمت صدا چرخيد، و در آن واحد دست به قبضهی شمشير برد. تيغ با صداي خشكي از غلاف خارج شد، ولي دير شده بود. پيش از آنكه قيس بتواند حركتي ديگر كند، كمندي ضخيم در هوا زوزه كشيد و گرداگرد كتف و كمر او را فراگرفت.
هنوز نميدانست گرفتار كنندهی او كيست؛ نه مجال انديشه بود. با يك حركت سريع از كوهان شتر كنده شد و از بالاي شتر، با پهناي صورت بر رمل فرود آمد.
دردي پيچاننده و شكيب سوز در مهرههاي گردن و ستون فقراتش پيچيد و ديگر هيچ نفهميد.
-كه هستي؟ از كجا ميآيي؟ به كجا ميروي؟
...
دو غولتشن بيشاخ و دم، دو بياباني زاد پوشيده روي و زمخت رفتار، او را دمرو بر رمل خوابانده بودند. يكي نشسته روي تاشدنگاه زانو و ديگري بر انحناي كمر. يكي پاهايش را به هم چفت نگاه ميداشت، ديگري دستانش را از پشت به هم گره ميزد و همزمان كتفهايش را به زمين ميچسباند.
-آيا موش صحرايي زبانت را جويده است؟
-گفتم كه هستي؟ از كجا ميآيي؟ به كجا ميروي؟
قيس بزحمت سرش را چرخاند و از آن رو دوباره گونه بر رمل چسباند. در اين حالت با مردمكان به بالا چرخيدهاش ميتوانست قسمتي از نيمتنهی فاخر صاحب صدا را ببيند. او موزهيي چرمين به پاي داشت با مهميزي آهنين بر پشت پاشنهی آن، نيز پاتاوهيي ابريشمين گرد ساق، و تا آنجا كه ميتوانست ديد، شلواري سرخ، انتهايش، مچاله در پاتاوه. دنبالهی غلافي كجتاب و منقش به محاذات پاي چپ او در آمد و رفت.
موزهی چرمين پيش آمد. ابتدا مشتي شن بر صورت قيس پاشيد آنگاه فرا رفت و روي گردن او فرود آمد. قيس بيطاقت از دردي كه در مهرههاي گردنش پيچيده بود، سخت به سرفه افتاد. در همان حال طعم دانههاي درشت و شور شن را در زير دندانهايش حس كرد. از لاي دندانهاي كليد شده ناليد:
- استخوانهايم دارد... خرد ميشود.. آزاد... بگذاريدممم... تا تا تا بگويم....
- خوب جامههايش را تفتيش كنيد، همچنين جهاز شترش را...
[صاحب موزهی چرمين گفت].
...
موزهی چرمين از روي گردن قيس برداشته شد. دو مرد ديگر برخاستند. قيس نفسي به آسودگي كشيد. مدتي خواست در آن حالت بماند تا عضلاتش اندكي بياسايند اما چنگي قوي او را از خاك برگرفت و برزانوان نشاند.
ناگهان توصيهی آخرين امام به يادش آمد:
«نبايد احدي از مأموران ابنزياد بر اين نامه نظر بلغزاند...».
نقشهيي در مخيله اش نقش بست. به يك چشم به هم زدن، دست به زير قبا برد، نامهی امام به رهبران قيام كوفه را بيرون كشيد ريز ريز كرد. به دهان گذاشت، چند بار جويد، آنگاه قورت داد.
دو كشيدهی آبدار يكي از راست و ديگري از چپ، بر گونهی او فرود آمد و دوباره نقش بر زمينش كرد.
- مرا باش ميپنداشتم با عامي مردي بياباني روي در رويم. او چنين مينمايد آموزشديده پيكي مخصوص است؛ حامل دست نبشتهيي مهم. بايد او را به دارالخلافهی كوفه برد. امير عبيدالله ابن زياد طعمه هايي اينچنين چرب را پاداشي بسزا خواهد داد... هاهاهاها!
- چرا نامه را پاره كردي؟!
...
دو قراول هوشيار و تمام وقتْ گشاده پلك، قيس را در ده قدمي حاكم كوفه نگاه داشته بودند. در پشت سر، و دو سوي آنها نيز نزديك به 20 قراول ديگر مسلح به شمشيرهاي برهنه و نيزه هاي خبردار.
- ميگويي يا بگويم از حنجرهات با منقاش بيرون آرند... براي چه نامه را قورت دادي؟
...
قيس همهی نيرويش را در چشمانش جمع كرد و آنها را مستقيم در خط نگاه سيخ گشتهی ابن زياد نگاهداشت.
- براي آنكه تو به مضمون آن پي نبري؟
ابن زياد نيمخيز شد.
- آن نامه از چه كسي براي چه كسي بود؟
...
- بگويم؟
- خدا زبانت را لال گرداناد! زود باش، بگو!
- از حسين بن علي بن ابيطالب براي جماعتي از كوفيان
ابنزياد از تخت برخاست و چند گام جلو آمد و فاتحانه در زير لب گفت: «ميدانستم»، ناگهان به سوي قيس چرخيد:
- براي كدام جماعت؟
- نميدانم.
غضباك و درشت گفتار؛ ابن زياد اين بار، درست چشم در چشم و نفس در نفس قيس بود. گويي ميخواست او را با نگاه ورقلمبيدهی خود بجود و ببلعد.
- اي حرام زاده، حرام لقمه! نميداني؟!! ... مرا حيوان نجيب پنداشتهيي يا خويش و جد و پدر جد خويش را؟
تازيانهيي را كه هميشه به دوال كمر داشت، بركشيد و دو صفير سوزان بصورت ضربدر در فضاي از بوي شراب آكندهی كاخ كشيد.
- اگر من عبيدالله فرزند زيادم، بخدا دست از تو برنميدارم تا نامها را يكايك فاش كني يا آنكه بالاي منبر رفته، حسين، پدر و برادرش را سب و لعن كني و از آنان تبري بجويي... يا از اين دو يكي را به جاي خواهي آورد يا تو را با همين دستهايم، آري با همين دستهايم پاره پاره خواهم كرد.
قيس نگاهي گذرا به چهرههاي شطرنجي و مات بردهی قراولان انداخت. ده شمشير آخته و ده نيزهی نوك تيز، مراقب كوچكترين حركت او بودند. آب دهانش را بسختي قورت داد و به تركي كوچك در گوشهيي از سقف مقرنس كاخ چشم دوخت.
...
- نام آن جماعت را هرگز نخواهم گفت... و اما مطلب ديگر، آن را رواخواهم كرد.
مسجد كوفه، درست مانند روزهايي كه حجر بن عدي در آن فعاليتهاي انقلابي خود را عليه كارگزاران بنياميه پيش ميبرد، از شدت ازدحام جاي سوزن انداز نداشت؛ با يك تفاوت. اين بار جمعيت كوفه از پرواي مفتشان مخفي ابن زياد و عقوبت او، در مسجد گرد آمده بودند. هنوز چندي از آويزان شدن بدنهاي بيسر مسلم و هاني در كنيسهی كوفه نگذشته بود. هراس بر دلها بالگستر و خوف در نگاهها به جوجه نشسته بود.
در دو سمت شبستان مسجد و نزديك به منبر يك فوج نگهبان مسلح، مراقب شورش احتمالي بودند. ده برابر اين تعداد نيز در بيرون مسجد، آمادهی جولان. علاوه بر آنان، بسياري از جاسوسان حكومت در جامهی مردمان عادي، فالگوشنشين و گوشخواب. فضاي امنيتي غليظ مسجد از همان بدو ورود مشام را ميآزرد.
از باريكه دالاني كه به در پشتي مسجد راه داشت، قيس را تحت الحفظ به مسجد آوردند. او مقيد بود بدون گفتگو با كس، يكراست بالاي منبر برود و خواستهی ابنزياد را در سخناني بي ايهام، صريح و موجز بر زبان آورد، سپس از همان راه كه آمده بود مسجد را با مأموران حكومتي طي كند و به سياهچال در كاخ بازآيد.
با آمدن قيس، همهمهی گنگ جمعيت فرونشست. گلميخ سوزان نگاههاي كنجكاو فروكوبيده به سيماي پوشيدهی او. پلههاي منبر را با تأني بالا كشيد. چون به پلهی آخر رسيد، چرخيد و كفيه از چهره برگرفت.
نفس در سينهی مرداني كه ميشناختندش حبس شده بود. تني چند از مخاطبان نامهی حسينبنعلي نيز در مسجد بودند و او بخوبي آنان را ميشناخت. كافي بود نه حتي با زبان، با اشارت سرانگشت، نه حتي با سرانگشت كه با نگاشتن نامشان بر رقعهيي كوچك، خود را از آن عذاب وارهاند.
ميلي غريب كه مانندهی آن را هرگز در خود سراغ نداشت، از درون به او ميگفت: «چند نام بر زبان ران و خويش وارهان!». درست در اين هنگام نهيبي نيرومند او را به لرزه ميانداخت و پنهانترين ذرات وجودش را به تپش درميآورد... «هرگز! هرگز! هرگز!... تو كه خواهي مردن حتي اگر تني چند را نام ببري ابنزياد زيادتر از آن را خواهد طلبيد. او تا از تو گرگي جگرآشام نسازد دست برنخواهد داشت. مرد بايد مرگ را نيازوار به استقبال برخيزد. گويي كه عزيزي است بازگشته از سفر؛ شايان درآعوش گرفتني گرم و تنگاتنگ. شايسته است چشم در چشم جاودانگي با سينهيي ستبر و قامتي افراشته از غرور به مرگ سلام كرد. او جبونان لابهنما و دم به لاي پا سايان له لهزن و بر زانو خزندگان خون ليس را نميپسندد و خوش نميدارد. مرگ قهرمان ميطلبد».
...
باز آن ميل شيطاني مرموز... «تو اسيري و رسالت خود رسانده به پايان... از زنداني بسته كتف و در چنگال وضعيتي ناگزير چه خيزد؟ به جملهيي ميتواني جان خود از اين مهلكه وابري. اگر علي بن ابيطالب در قيد حيات بود، به سب خود فرمان ميداد تا جاني از شيعيان را بازخرد».
...
«آي مردم!!!...».
همهمهيي كه با ديدن قيس اينك دامنهيي گستردهتر يافته بود، به آني فرونشست؛ چون پاشيدن تغاري از سردينهی آب، بر ديگ جوشاجوش.
جنگلي از چشم، بيپلك به هم زدن، ميخكوبِ كلمات او.
«آي مردم!!!
ستايش سزاوار خداييست كه راه نمود ما را به اين راه؛ و اگر نبود راهنمايي او، نبوديم در زمرهی راهيافتگان... درود بر فرستادهی او محمد امين، والا پيامبري كه در ظلمات حرا، به رسالتي شگفت فرمان يافت و آييني سرمدي و گيتيگستر از خود به جاي نهاد...».
مسجد، گوش در گوش، به گوش بود.
...
قيس بن مسهر صيدواي، مردي در خطيرترين لحظهی سرنوشت. برگزيدهيي از اصحاب حسين، نزديكترين كسان به او و معتمدترين آنان. او اكنون بر منبر ابن زياد بود. سخن بعدي او ميتوانست چگونه زندگي و چگونه مردنش را رقم زند.
برخاست. ناخودآگاه تني چند از ميانهی جمعيت نيز برخاستند. صدايش اوجي ديگرگونه يافته بود.
- درود خدا و رسول او بر اميرالمؤمنين....
از شدت هيجان و بالابردن صدا به سرفه افتاد.
قلبها در سينهها طبل درشت ميكوبيدند و هر كسي ميتوانست با گوش غيرمسلح صداي قلب خويش و ديگركسان را بنيوشد.
- درود خدا و رسول او بر اميرالمؤمنين علي عليه السلام، فاتح خيبر و قرآن ناطق و تنها عدالتگستر... درود! بر فرزندان گرانقدر او حسن و حسين، سرور جوانان اهل بهشت....
صداي او پرده به پرده اوج ميگرفت:
- لعنت ابدي بر ابن مرجانه و ابن ابن مرجانه و يزيد بن معاويه و معاويه بن ابيسفيان و شجرهی ملعونهی بنياميه؛ لعنتي از آغاز تا پايان خلقت. آتش دوزخ جاودانه آنان را سزا....
جمعيت حاضر در مسجد كه تا دقايقي پيش، در خود خزيده و سرشكستهوار، چشم انتظار ندامت خفت بار خائني ترس خورده و جان انديش بود با شنيدن سخنان غيرمترقبهی قيس ناگهان شكفت و جنب و جوش آغاز كرد.
مأموران حكومتي چون غاشيه ماراني تهديد حس كرده در هم لوليدند. غفلت و بلاتكليفي آنان را به چرخيدني بي هدف به گرد خود ناگزير كرده بود. سركردهی قراولان با غيظ بانگ زد:
- ركب خورديم... ركب... ركب...ررر... پيش از آنكه كار بيخ يابد او را به زير كشيد! لعن يزيد بر منبر ابن زياد!!؟ ... اين نه ممكن است....
از شدت خشم نميدانست چه بايد كرد؟ نيزهی يكي از قراوان خونسرد و خودباخته را قاپيد و دستهی آن را با قوت بر گودناي كمر او فرود آورد.
- پتيارگان بيخاصيت! لقمهی حكومت ميلمبانيد و در لحظهی ضرور، لالماني گرفتگان لميده ايد؟... وايتان باد!
قيس چون يورش قراولان خشمجوش و نهيب انگيخته را، از هر طرف به سوي منبر ديد، رساترين و واپسين پيام خود را غريد؛ همان كه برايش به كوفه آمده بود:
-آي مردم كوفه! من پيك حسين بن علي هستم حامل نامهيي براي شما. در منزل حاجر از او جدا شدم بايد كه او را ياري كنيد. در راه آمدن است سواره و پياده به سوي او بشتابيد!
...
- خاموش!
- خاموش! زبانت لال باد! تفرقه جوي از دين خارج! سزاي وهن به اميرالمؤمنين يزيد، مرگي عذابناك است.
- خاموش!
...
هشت دست نيرومند، پاي قيس را چسبيده بودند. در اثر كششها، با قامتي هنوز ملتهب و فريادي هنوز شعلهور، با پهناي لگن بر سختناي كف مسجد فرود آمد. قراولان گرسنه او را از يكديگر حريصانه ربودند.
آهوبره يي گرفتار در ميان گله يي گرگ.
ابنزياد با شنيدن خبر، تپانچهيي برق پران بر بناگوش فرماندهی قراولان نواخت و ناسزايي درشت نثار به خاك رفتگان او كرد. اگر چه در اعماق خوب ميدانست او مقصر نيست. خود وي اين تصميم را گرفته بود. او خود، بزرگترين امكان تبليغي را ساده انگارانه در اختيار فرستادهی مخصوص حسين به كوفه قرار داده بود. اگر جايزهی حماقت و ركب خوردگي به كسي ميداد. خود، تنها كانديد آن بود.
...
- ميخواهم اين بخت برگشتهی شيطان در جلد را، بالاي بلندترين نقطهی كاخ بريد و با كينهی تمام با سر به زير اندازيد!
با چشمي غضبناك به زمين تف كرد.
- بدا به حال شمايان! اگر از دريچه هاي كاخ، صداي خرد شدن استخوانهايش را به گوش نشنوم.
كت بسته، بند برپاي، يكتا پيراهن و خونآلود، قيس را بر يكي از كنگره هاي آجري كاخ نشاندند؛ آنجا كه چشم از نگاه به پايين سرسام ميگرفت. زير پاي او، بازاركوفه بال گسترده بود؛ گرداگردش، نظم تُنُك خانههاي گلي و كوچههاي تنگ، چون تركهايي در پوست زمين. در فرودست افق چند گردباد عاصي، بر پاشنهی خود پيچان، تنورهكشان به سوي فرادست.
پرنده يي، نه، لطافتي، نه، چشم اندازي از سبزناي گياه يا آبي ناي رودي، نه.
...
- چشمبند بياوريد! اينگونه مرگ او مخوفتر خواهد بود. مگر به سياحت آمده است؟!
فرماندهی قراولان بعمد آنگونه گفت. ميدانست ابنزياد از دريچه ميشنود.
اينك فقط تلنگري كافي بود تا او را در بين آسمان و زمين شناور سازد.
قيس مانند مسلم، تنها يك نگراني داشت؛ سرنوشت مولايش، حسين.
...
از پشت چشمبند تلاش كرد آيهيي از قرآن را كه از داستان حضرت ابراهيم به ياد داشت، با خود مرور كند. او نيز مانند ابراهيم كه با منجنيق به قلب آتش پرتاب شد، در آستانهی پرواز به كام مرگ قرار داشت؛ از اين روخود را با پدر پيامبران در اين لحظهی ناب، همسرشت و هم سرنوشت ميديد....
...
قراولان در پاي كاخ بيهوده تلاش ميكردند مردمان جريحه دار را از پيرامون لورده گشته مردي نيمرمق و هنوز بسته دست و پاي بتارانند.
ابنزياد بر هرهی يكي از دريچههاي كاخ، سر به درآورد و ازآن فرازنا با انگشت شصت به گلو اشاره كرد.
عبدالملكبن عمير لخمي، گزليكي از پاتاوه بيرون كشيد و به سوي جسم خرد و خمير قيس رفت.
...
قراولان كاخ دوباره با خشونت، تازيانه در مردمان نهادند تا آخرين پردهی اين مرگ شگفت را، خوفي بر خوف بيفزايند.
آيا اين بود پيامي كه بايد قيس به خاطر آن به كوفه ميآمد؟
ع. طارق
ع. طارق
0 نظرات