من شبیه
به رودخانهیی هستم که هرکسی می تواند به توان خود از هر گوشهی آن بدون سرو صدا آب بردارد
نیما یوشیج
با
قايقم نشسته به خشكی ٫ فرياد میزنم من
نياز اجتماعی، «شعری میخواست كه
زندگی باشد»، وآرمانهای آزادیخواهانه و عدالتجويانه را در خود منعكس نمايد. آری،
شعر فارسی بعد از گذشت قرنها، ديگرگونه مرد يا زنی میطلبيد؛ مرد يا زنی از آن
گونه كه پشت به پسند رايج زمانه و چشم بر كورسوی خورشيد ـ در افق شب گرفتهی يكدست
ـ زخم خنجر تهمت و نيش دشنهی پوزخندها را
به جان بخرد و خم به ابرو نياورد.
با قايقم نشسته به خشكی
فرياد میزنم من
يكدست بیصداست...
اين شيرآهنكوهمرد، نيما بود؛ نيما
يوشيج. شاعری آشنا با افتخارات و دستاوردهای شعر پيشين، اما نا آشنا با تقليد
مكررات؛ با روحی بیآلايش، ياد آور صفا و طراوت باران روستاهای شمال؛ بر دوش كوله
باری از سرودههای نوين؛ در سر، عزمی تحسين برانگيز.
نيما، نتيجهی منطقی، دستاورد
اجتناب ناپذير و پيام تحول اصيل شعر فارسی بود؛ قبل و معاصر با نيما، تلاشهايی
درزمينهی دگرگونی شعر در جامعهی روشنفكری آن زمان به عمل آمده بود، اما هيچ
كدام ـ به دليل كاستیهای آنها ـ به بار ننشسته بود.
اهميت كار
نيما
اهميت كار نيما را
ميتوان در محورهاي زير خلاصه كرد:
تحول در وزن عروضي و قيد تصاوي مصراع ها
تغيير در محتوا و تصاير شعر.
تحول در وزن عروضي و قيد تساوي مصراعها
نيما بر آن بود
كه شعر را بايد به حرف زدن طبيعي نزديك كرد. وقتي ما بطور طبيعي حرف ميزنيم،
جملههای ما ـ به اقتضاي محتوا ـ كوتاه
و بلند ميشوند؛ گاه منظورمان را با يك جملهی دو كلمهيي ميرسانيم؛ گاه
با يك پارارگراف چند خطي؛ حال چه ضرورتي دارد، خودمان را به بيت محدود كنيم
و طوري حرف بزنيم كه حرفمان بهزحمت در قفس مصراعها بگنجد، و دو طرفش مانند دو جوال
ـ كه بر چار پا مينهند ـ داراي عدل و توازن باشد؛ اين قرينهسازي اساس و
پايه كار هنري قديم را تشكيل ميدهد. اين حرف نيما امروز به ظاهرخيلي ساده به نظر
ميرسد، اما اگر دقت كنيم يكي از پايه هاي مهم تعريف شعرا، در مانيفست «شمس
قيس» را، شل ميكند كه ميگفت:
« شعر سخني است،
انديشيده مرتب معنوي موزون متكرر متساوي...»
براي فهم موضوع
و حساسيت آن، ميتوان گفت حرف نيما در برابر حرف شمس قيس، مانند ادعاي گاليله است، در برابر حرف مقامات كليساي
قرون وسطي.
نيما منكر وزن عروضي نبود. بلكه اعتقاد داشت، تعداد
افاعيل عروضي را بايد محتوا مشخص كند، نه بر عكس.
تعريف و كاربرد جديد از قافيه
نيما قافيه را جزو ضروري شعر ميداند، اما ميگويد،
نبايد قافيه محتواي شعر را مشخص كند؛ اين محتواست كه در طبيعيترين حالت خود
قافيه را ميسازد؛ قافيه بايد زنگ پايان يك پاراگراف، يا مطلب باشد و
آنجايي كه لازم است بيايد. در آثار شاعران پيشين قافيه وجه غالب داشت؛ بعنوان
مثال روح شوريده و دريايي مولانا ـ كه در
ظرف كلام نميگنجد ـ ببينيد چگونه از اين تقيد به فغان در ميآيد:
قافيه
انديشم، و دلدار
من
گويدم: «منديش، جز ديدار من»
يا:
قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر...
باز:
مفتعلن مفتعلن مفتعلن،كشت مرا
از حق نگذريم؛ تا آنجا كه به نفي قافيه بر ميگردد،
مولانا در زمانهی خود به ضرورت تحول شرع پیبرده بود. در ضرب المثلها اذهان
نكته سنج بيهوده نگفتهاند:
چون قافيه تنگ آيد
شاعر به جفنگ آيد
اما چرا اين تحول آن زمان اتفاق نيفتاد؟ مانند اين است
كه بگوييم چرا اروپای قبل از رنسانس،
سالیان متمادی در قرون وسطي در جا زد.
تغيير در محتوا و تصاوير
دايرهی تصاوير
و اصطلاحات در شعر كلاسيك محدود است؛ اين دايرهی بسته، آنچنان در خود
تكرار شده و باز تكرار شده است كه امروز به جاي تصوير، با سمبل مواجه هستيم.
تركيباتي مانند ساقي الست، پير مغان، ميكده و نرگس غماز و... در اشعار حافظ و
متقدمين [چون براي نخستين بار بكار رفته است] ابتكاري و خوش تراش است، اما
وقتي در سبك بازگشت، دوباره با آن مواجه ميشويم ـ آنهم در سقفي بمراتب نازل ـ دافعهآور ميباشد. وقتي در حال حاضر كسي از
نرگس حرف ميزند ـ حتي اگر منظور او گل نرگس باشد ـ ديگران آن را چشم تلقي
ميكنند؛ اينچنين است، «گل»، «عندليب»، «مي» و... اما نيما اين دايرهی بسته را منفجر كرد و واژههاي
زنداني را نجات داد.
با دنيايي كه
نيما در برابر شعر فارسي ميگشايد، پرندهی خيال فارغ البال ميتواند به همه جا پر بگشايد و سرك
بكشد؛ تئوري كلمات شاعرانه، با كار
نيما رنگ ميبازد؛ در شعر نيما، شاعر مجبور است ـ براي عقب نماندن
از قافله ـ سرايش زيبايي سايه روشن ماه را بر پلك مرداب، به شتاب رهاكند. از برج
عاج خود به زير آيد و قافيه هاي شعرش را
در پس كوچههاي خاني آباد، پيچ و خم
درههاي يوش، گونهاي كويري و يا در نگاه خشمناك زنداني پشت ميله هاي
زندان بجويد. لابد و حتما برخي صحنهها چندان خوشايند نمينمايد. عطر كال ياس
كجا؟! طعم تلخ يأس كجا؟! رنگ ماه در شعر شاعر نوپرداز الزاما عاشقانه
نيست؛ گاه ماه چشم استخواني و بي تفاوت كسي است كه درپنجرهی عافيت جويي ـ مات
و بيحركت ـ به نظارهی عبور كارد، بر گلوي كبوتران نشسته است.
نيما بهسادگي از
مظاهر زندگي روستايي استفاده ميكند؛ شعر او سرشار از واژه هاي بكر است؛
او پاي زندگي را ـ با تمام تلخيها و شيرينيهايش ـ به شعر كهن بازكرده
است؛ شعر او زنده است؛ شعر او
زندگيست.
بررسی یک شعر نيمايي، از منظر شکستن وزن کلاسیک
بر اساس آنچه
گفتیم، اكنون بخشي از يك شعر نيما را با
هم بررسي ميكنيم: شعر معروف و خاطرنواز «میتراود مهتاب».
ميدرخشد شبتاب
فاعلاتن مفعول
ميتراود مهتاب
فاعلاتن مفعول
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
غم اين خفتهی چند
فعلاتن فعلن
خواب در چشم ترم ميشكند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
نگران با من استاده سحر
فعلاتن مفعولن فعلن
صبح ميخواهد از من
فاعلاتن مفعولن
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
در جگرخاري ليكن
فاعلاتن مفعولن
از ره اين سفرم ميشكند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
نازك آراي تن ساق گلي
فاعلاتن فعلاتن فعلن
كه به جانش كشتم
فعلاتن مفعول
و به جان دادمش آب
فعلاتن فعلن
اي دريغا به برم ميشكند
فاعلاتن فعلاتن فعلن
دست ها ميسايم
فاعلاتن مفعول
به عبث ميپايم
فعلاتن مفعول
كه به در كس آيد
فعلاتن مفعول
در و ديوار به هم ريخته شان
فعلاتن فعلاتن فعلن
بر سرم ميشكند
فاعلاتن فعلن
ميدرخشد شبتاب
فاعلاتن مفعول
ميتراود مهتاب
فاعلاتن مفعول
بر در دهكده،
مردي تنها
فاعلاتن فعلاتن مفعول
كوله بارش بر دوش
فاعلاتن مفعول
ميگويد با خود
مفعولن مفعول
غم اين خفتهی چند
فعلاتن فعلن
خواب در چشم ترم ميشكند.
فاعلاتن فعلاتن فعلن
در اين شعر زيبا
و ماندگار، نيما اوزان عروضي را باتسلط بكار ميگيرد؛ به لحاظ تعداد افاعيل
در يك مصراع، دو و در ديگري تا شش عدد از آن بكار رفته است و اين در شعر فارسي
بيسابقه است. سقف كاربرد افاعيل عروضي در يك مصراع از چهار عدد تجاوز نميكرده توجه به محتوا اين گونه، وزن را به
خدمت گرفته است.
نيما براي
پرهيزاز تبديل شدن شعر نو به بحر طويل
افاعيل عروضي را ميشكند. اين شكستگي، در آخر مصراع ها رخ ميدهد. او
آگاهانه فعلاتن (υ υ -
-) را به فعلن (υ υ -
) تبديل ميكند. در ساير اوزان، مانند بحررمل، يك هجاي بلند به آن
ميافزايد. يعني فاعلاتن (- υ - - ) آخر را
فاعلاتن فا (- υ - - |-) مينمايد. در قافيهها دقت كنيد . قافيهی
(...رم) و رديف (ميشكند)، در كل شعر
تكرار ميشود و با هر بار تكرار، اجزاي شعر را در طنيني گوشنواز به هم پيوند
ميدهد. علاوه بر آن با تغيير محتوا، از يك پاراگراف به پاراگراف ديگر و از يك
تصوير به تصوير بعدي، شعر از قافيهی دروني نيز برخوردار است.
لازم به بسط
نيست كه درونمايه و پيام اين شعر چنان انساني و قويست كه خود، خود را بيان
ميكند.
ديواني از غزليات
عاشقانه، ولي فاقد پيام نو را ميشود خواند، لذت برد و تحسين كرد و حتي با آب طلا روي منبت كاري نگاشت، ولي از
كنار اين شعر نيما نميتوان بسادگي گذشت. مگر اينكه چشم ببنديم، يا نگذاريم
قلب به سخن درآيد.
انقلابي كه نيما در
شعر ايجاد كرد و بذري كه كاشت بزودي ريشه دواند، شاخ و برگ گسترد و ميوه داد.
شاگردان و همياران او مانند احمد شاملو و
اخوان ثالث كار او را پي گرفته و هر يك آنرا در پهنههايی جداگانه ارتقا
دادند. نسل دوم شاعران سبك نيمايي، مانند فروغ فرخزاد (در دورهی دوم زندگي
شاعرانهی خود)، سهراب سپهري شفيعي كدكني، منوچهر آتشي و... هريك آثار
بديعي بوجود آوردند. بدينسان، نيما تكثير شد. به قول شاملو [در شعر هنوز در
فكر آن كلاغم] كلاغ دره هاي يوش، رو به كوه نزديك ـ با قار قار خشك گلويش ـ
چيزي گفت كه كوهها، در زل آفتاب، تا ديرگاهي آن را با حيرت در كلههاي سنگي
شان تكرار ميكردند.
اگر روزي نيما
«با قايقش نشسته به خشكي» و «با التهابش از حد بيرون» و «با حرفهايش در چه ره و
رسم»، «بر در دهكده، تنها» ، «دست ميساييد»، «به عبث ميپاييد»،
«كه به در كس آيد»... امروز، «نازك آراي تن ساق گلي» او «كه به جان كشت او و
به جان داد آبش»، جنگلي گيسو افشان و بارآور، در سرزمين عاشقان شعر و ادب
فارسي است.
ع. طارق
۲۱آبان۱۳۹۶
0 نظرات