آنان که با منند بیایند ـ جلد ۱ ـ قسمت ۴





مرج العذرا. سومین روز.
حدبه‌، سرکرده‌ی مخوف و یک چشمِ جلادان حکومتی‌، با لباس و سربند سرخ‌، از خیمه بیرون آمد. قداره‌ی پهنی در دست داشت‌، دشنه یی در شال کمر‌، چکمه هایی بلند تا بالای ساق‌، درپا‌، ریش دو دم او با رگه هایی سپید درآن‌، از خضاب پیشین‌، اندکی به سرخی می‌زد. سبیل‌هایش تا بناگوش آویخته اش را با دست صاف کرد. چشمان فرورفته‌ی خود را از زیر ابروان پرپشت به اطراف دراند. مشتی به تخت سینه کوبید‌، هوا را حریصانه فروبلعید و داد زد:
ـ مروان! عبید!... جراح!... مهیا شوید که امروز مهمی  در پیش داریم. امیرالمؤمنین معاویه‌، رضی الله عنه فرموده اند که متمردان را گردن بزنیم [قهقهه‌ی بلند و بیرون ریختن یک ردیف دندان بی ریخت] ... تیغ حدبه مدتهاست که خون ننوشیده است.
در مسیر رفتن به محل اسیران با حارث سینه به سینه شد.
ـ درود بر فرمانده‌ی سواران مخصوص امیر.
ـ حدبه! امروز شادانی.
ـ سرور من! به کاری مهم برخاسته ام. امروز کار را تمام خواهیم کرد.
حارث با انگشت اشاره‌اش محل اسیران را نشان داد.
ـ آن شش تن که به هم زنجیر شده اند‌، از عفو خلیفه برخوردارند. حجر و همدستانش‌، خوراک تو خواهند بود.
ـ خیالتان آسوده باشد‌، سرور من! حدبه خطا نمی‌کند. امیرالمؤمنین چه مجازاتی را فرموده اند. کور کردن چشم؟ بریدن معکوس دست و پا؟ مثله کردن قبل و بعد از مرگ؟ زخم زدن و نمک سود کردن و زجرکش؟ زنده به گور کردن؟ به دارآویختن از پا؟ سوزاندن در تنور؟ شقه کردن یا حلق آویز؟...
ـ گردن زدن‌، حدبه! گردن ... زدن. این هنر تو است. باید از جلاد مخصوص خلیفه حساب برند. من آنان را هراسان و فکنده بر زانو‌، و روی زرد می‌خواهم. می‌خواهم از هیبت مرگی که من ناظر آنم‌، پنهان‌ترین ذراتشان بلرزد. پادافراه شوریدن بر خلیفه‌ی اسلام بیش از این باید باشد. حدبه! با شتاب تمام، مرگ را به شورشگران بنوشان!
***
حجر‌، بی اعتنا به گفت و شنود چندش آور جلادان و هلهله‌ی سپاهیان علاف خلیفه ـ که به تماشای عریان شدن خون او و یارانش‌، در اطراف شان جمع آمده بودند ـ در سجده یی طولانی‌، خویش را از یاد برده بود. لگد محکم حدبه بر تهیگاهش‌، وی را از جا پراند.
ـ ای رئیس گمراهان! و ای بنده‌ی کفر و طغیان! [صدای خود را نازک کرد و به آن مایه یی از ریشخند افزود] ... بنده‌ی ابوتراب! [از این نقطه به بعد‌، کوشید حالت ترسناکی به خود بگیرد و هنگام ادای کلمات بعدی‌، باد در غبغب گوشتالود و گاوگونه‌ی خود انداخت]. امیر به ما دستور داده اند که پیشنهاد کنیم دست از عقیده‌ی خود برداشته و از علی تبری جویید. در‌آن‌صورت آزاد خواهید بود‌، اگرنه جملگی گردن زده خواهید شد؛ همین جا و همین دم.
حجر‌، دردی را که در تهیگاهش پیچیده بود‌، فرو خورد‌، سر از سجده‌ی طولانی برداشت؛ سلام داد و نماز را به پایان برد. قامت راست کرد و بی نگریستن به حدبه‌، با صدایی متین و شمرده پاسخ داد:
ـ شکیبایی بر لبه‌ی تیغ برای ما آسانتر از قبول پیشنهاد شماست. ما هرگز تن به چنین ننگی نخواهیم داد و بی‌تردید از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد. ما ورود به خدمت پیامبر و امیرالمؤمنین علی را به داخل شدن بر آتش دوزخ ترجیح می دهیم.
جلاد که جز مرگ فرمایی و مرگ ترسانی و مرگ واگویی سلاح دیگری نداشت‌، بگونه یی دیگر وارد شد.
ـ به من حدبه گویند. می شنوی؟ حدبه‌، جلاد مخصوص خلیفه... با همین دست [ دستانش را نشان می دهد] بارها بر غضروف خرخره ها کارد کشیده؛ بسا پوست کنده؛ بسا چشم از حدقه درآورده ام. وقتی انگشتان من در منخرینِ محکومان فرورود‌، پیل هم که باشند رعشه بر اندامشان خواهد افتاد. گفتی شکیبایی بر لبه‌ی تیغ ساده تر است. راست گفتی... [خنده‌ی جنون آمیز]  ... مگر تیغ مرا آزموده یی؟ مرا باش که مرگی آسان را برای تو تدارک می دیدم. [رو به جمعیت] جراح!... مروان!... بیایید. می خواهم در پیش چشمان این مرد‌، گور او را برکنید و به وی کفن بپوشانید تا ببیند مرگ چه لذتی دارد. شکیبایی بر لبه‌ی تیغ حدبه‌، چگونه ممکن است؟! کاری خواهم کرد که تا دمشق برکشکک زانوان‌، خزیده خزیده به پایبوس خلیفه رود.
جلادان به طرف خرگاه دویدند. طولی نکشید با چند کلنگ نوک تیز و چند بیل بزرگ بازگشتند.
ـ زنجیر از بندیان برگیرید!
ـ فرزند عدی! گمان کرده یی به سهولت تو را شربت مرگ می‌نوشانم؟... نه‌، حدبه خام نیست. [رو به یکی دیگر از جلادان] عبید! چرا دست روی دست نهاده یی؟ آن تحفه که گفتم به حجر باید داد؛ خاص لحظه‌ی گردن زدن‌، کجاست؟
ـ در یک قدمی  شما‌، استاد!
چشم ها ناگهان به واپس چرخید. جوانی هیجده ساله در محاصره‌ی چند سپاهی به صحنه‌ی قتل آورده شد. برای لحظاتی‌، چشمان حجر‌، با چشمان آهوبره یی و معصوم جوان تلاقی کرد. همگره شدن نگاه ها‌، رد و بدل آنچه باید و گفتگویی رازآمیز میان دو چشم. در یک چشم‌، مهر پدری؛ آمیخته با پرده یی از نگرانی برای سرنوشت فرزند جوان؛ و شاید یکدانه فرزند. در دیگر چشم‌، مهر فرزند به پدری در بند؛ پدری ولوله افکنده در قامت شهر و دیار و اینک..
چشمها با هم چه گفتند؟
سکوت...
زهر کشنده‌ی سکوت‌، بر گرده‌ی سنگی انتظار...
چه اتفاقی در شرف وقوع است؟
دژخیمان چه می‌خواستند؟ آیا دیدار آخر‌، ارفاقی به حجر است ـ به او که رهسپار سفری بی بازگشت بود ـ  یا برای آن بود که مهر پدریش وثیقه‌ی  به ندامت کشاندش شود؟ ظاهر امر این‌گونه می نمود که پدر قربانی خواهد شد و فرزند نظاره گر. یا در واپسین صحنه‌ی این نمایشِ فجیع‌، فرزند‌، استغاثه را به پای جلادان خواهد افتاد و طلب بخشش پدر خواهد کرد؛ یا پدر‌، دست از سماجت انقلابی خواهد کشید و رو به زندگی و دلبستگی های شیرین آن بازخواهدگشت؛ البته بازگشتی ننگ آلود؛ با کشتن آرمان‌هایی که به آن معتقد است.
 جلاد‌، اما صحنه‌ی دیگری را رقم زده بود.
ـ فرزند را در پیش چشمان پدر گردن زنید!
...
برگ‌های نخل های بلند در آسمان غبارآلود، جنبشی خفیف کردند. کبوتری از شاخه پرید و آفتاب از شانه‌ی مذاب افق اندکی جلوتر خزید تا ماجرا را ببیند. زمان پای سست کرد تا این لحظه را به حافظه‌ی تاریخ بسپارد. مرج العذرا در بهت غریبی فرورفته بود. چشمان هیز تماشا طرفاطرف واقعه‌ی در حال وقوع‌، وجدان ها مقهور تیغ جلاد‌، کفن ها آماده. در یک طرف اسیران شانه به شانه‌ی حجر‌، در دیگر طرف‌، خیل جلادان و قراولان و در میانه‌، جوانی با نی نی پرسؤال و معصوم. کسی چه می داند در آن لحظه‌، بر پدر چه گذشت. آن‌گونه که جلاد گفته بود‌، آرزوی مرگ هزاربار پذیرفتنی تر بود تا دیدن صحنه‌ی فجیع پرپرشدن جگرگوشه‌ی عزیزتر از جان؛ در چنگال گرگ مرگ. وقتی دستها بسته است و نای را مجال فریاد نیست‌، تمام پیام را باید در چشمها ریخت و با چشم سخن گفت.
 هر ضربه‌ی کلنگ بر پوست و گوشت و ریشه‌ی خاک‌، تیک تاک ساعتی بود که پایان دقایق عمر محکومان را بطرز هراسناکی اعلام می کرد؛ فرود طاقت شکاف تبری بود‌، بر آخرین مقاومت درختٍ در حال آوارشدن؛ و چه! طولانی بود این دقیقه ها. ای کاش! زودتر تمام می شد. ای کاش! گورشان را پیشتر کنده بودند؛ یا آنگاه که شاهرگ هایشان پسین تلاش حیات را با خون داغِ کف آلود به آسمان تلمبه می‌کرد. هر کپه‌ی خاک که پرتاب می شد‌، گویی تکه یی از جان آنان بود که با منقاش برمی‌کندند. 
...
عاقبت جراح‌، بیل را با آخرین توده‌ی گِل ـ خاک به هوا پرتاب کرد. دامن دشداشه یی را به کمر زده بود‌، گشود؛ تکاند ودستهایش را محکم به هم زد.
ـ تمام شد. اولی آماده است. اینک نوبت هنرنمایی تیغ تست‌، حدبه!
...
حدبه‌، قداره‌ی بشدت تیزش را در منظر چشم چرخاند. دستار فرزند حجر را از سرش ربود و با آن دم تیغ را نوازش داد. [رو به حجر]:
ـ هان چه می گویی حجر!؟ ... باید خود و پسرت از علی بیزاری جویید؛ همین الان؛ اگرنه مقصر خون فرزند‌، تویی. این تویی که باید انتخاب کنی. یا ابوتراب یا جگرگوشه‌ی دلبند. این من نیستم که خون جوانت را می ریزم؛ این سماجت کودکانه‌ی تست.
...
سکوت.
حبس شدن نفسها در سینه. تمام حواسها در هم تافته و سراپا گوش شده‌، تا آنچه حجر می گوید شنیده شود. حدقه‌ی چشمها در گشاده ترین حالت ممکن؛ برای دیدن تمام قامت فاجعه‌ی در راه.
سکوت.
سکوت.
...
و سپس جوانه یی در سنگینی سکوت. حجر‌، آرام سربرداشت. دو تنور فروزان زیر پلکهایش الو می کشید. میان دو نگا‌ه، سیر مغناطیسی شگفتی از جذبه در جریان بود. چین های صورت حجر نیز هر یک سخن می گفتند. گویی در همه‌ی دنیا‌، فقط او بود و نگاه پسرش. هیاهوی مگسان تماشا در گوش تاگوش آنان‌، نه ارزش آن را داشت که دیده؛ نه ارج آن را‌، که شنیده شود. حجر نزد پسر‌، اگر پدر بود و احترام او واجب  ـ آن‌هم چه والا پدری! لرزه برانداز بر بنیان استبدادی مذهب پناه ـ اما حال دیگر پدر نبود. پدر بود؛ پدر تمام به جان آمدگان؛ از جمله پدر او. پدر بود و پدر نبود. در سیمای او عکس روی کسی دیگر بود؛ کسی که فرزند حجر بارها از زبان پدر‌، وصفش را شنوده بود. همو بود که پدر را چنین شیفته و شیداوار کرده بود و در مرگ ناگزیر فرزند‌، بدل به تندیسی از شکوه و مقاومت.
حجر و بیزاری از علی!؟ ... در نزد او؛ دراین لحظه‌ی ستودنی‌، پسر نیز پسر نبود. پسر بود؛ پسری‌، پاره‌ی جان‌، گوشه‌ی جگر‌، خاصه پسری این‌گونه پای سفت کرده بر آرمان همه عمرِ پدر. آه! در لحظه ضرور‌، عشق قربانی می‌طلبد. شاید این خاصیت عشق است.
 آن نیروی اعجاب برانگیزی که ابراهیم را به کارد برکشیدن بر حلقوم دردانه فرزند‌، یکدانه پسر و تنها سرمایه‌ی عمر برانگیخت‌، حال‌، آزمایش را در برابر حجر نهاده و نظاره گر است تا واکنش او چه خواهد بود؟
...
سکوت‌، از داوری سهم بار خویش‌، در هنگامه یی چنین میان جلاد و قربانی شرمگین است. سرانجام تاب نیاورد و شکست.
... و حجر؟ ... و حجر چه کرد؟
حجر‌، کارد را برگزید. نگاه مصمم فرزند از او چنین خواسته بود.
ـ پدر منتظر چه هستی؟ اگر خدا بخواهد‌، مرا از شکیبایان خواهی یافت.
...
سردژخیم‌، تیغ برهنه را بالا برد. آفتابِ کژتابِ غروبگاهان در نیمرخِ جلایافته‌ی قداره‌ی پهن دم‌، گردشی خوفناک کرد.
ـ اینک‌، آخرین اتمام حجت. حجر! رای تو چیست؟ برائت از علی یا مرگ فرزند؟؟؟
با خنجی در قلب‌، نیش ـ خاری زهرآگین در جان چشم‌، و سیلاب نادیدنی سرشكی خونین در پشت پلكها‌، پاسخ حجر کوتاه بود:
ـ برائت از علی... هرگز!
...
شمشیر پهن دم با ضربتی سهمناک‌، هوا را شکافت و ... فرودآمد.
صدای شکستن شاخه یی ترد و فواره‌ی نخست جهنده وسپس سستی پذیرِ خون‌، در ناباوری نظاره گران.
قطره یی به تفتیدگی خورشید‌، خود را از زندان پشت پلك رهانید و آرام روی گونه های حجر سرید؛ قطره یی زمینه ساز سیلابی... آه‌، نه... اکنون گاه گریه نیست. به خویشتن بازآمد. جلاد‌، چون بختکی هول انگیز سایه‌ی نحس خود را بر پهنای صورتش گسترانده بود و تیغ سهمناک خود را‌، از خون ـ با دستار قربانی ـ  به دقت می‌سترد. اینک خنده‌ی زمستانی او؛ نمک پاشیدنی بر زخم جگرگاه حجر و نشخوارِ لیچاری؛ آمیزه‌ی لغز‌، طعنه و شماتت.
ـ حجر! می بینم که زود داغ فرزند را نصیب خود کردی.
حجر‌، در هجوم توفانی از جگرسوزترین واژه ها‌، بر تشویشِ اندرون غلبه کرد‌، تن راست نمود و با طمأنینه یی که از او در این لحظه‌ی شگفت‌، شگفت می نمود‌، زمزمه کرد:
ـ برای آن او را در شهادت بر خود مقدم کردم که مبادا تصویر بیم زای شمشیر را بر گردن من ببیند و از هیبت مرگ به خواست شما تن داده از علی بیزاری جوید. [انگشت اشاره اش را بالا برد و با تحکم فرودآورد]. این برای من قابل تحمل نبود.

نخستین ساتگین خون را‌، جلاد‌، حریصانه سرکشید. هدف‌، نه فرزند حجر‌، که خود او بود. آزمایش اول شکست خورده بود. تدبیری دیگر می بایست. این مرد را چگونه باید به زانو درآورد؟ حارث بن زید باحدبه و جلادان به شور نشست.
رایشان برآن قرار گرفت تا اسیران را شبی دیگر برای فکر کردن مهلت دهند؛ شاید از آن میان‌، یکی را خوف مرگ دررباید و تن به ترس دهد؛ شاید ترس او در همگنان کاری افتد.
اسیران بودند و خون فروریخته بر خاک؛ پیشارویشان‌، گورها‌، برکنده. کفن ها طاقه به طاقه‌، روی هم. چه سهمناک شبی بود آن شب. زیر آسمان ستاره کوبِ کویر‌، هر ستاره خنجری می نمود؛ یا نیشْ دندان هیولایی. تاریکی‌، در هم می‌تافت‌، ورم می‌کرد‌، غلیظ و چسبناک می شد و هجوم می آورد. همه چیز برای تسلیم شدن و به زانو درآمدن مهیا بود... مقاومت ها‌، در چنین هنگامه یی سرخم می‌کنند. ایستادگی ها فرومی‌شکنند. غریزه‌ی نیرومند و مشروع میل به حیات‌، هزار گونه استدلال قوی در چنته دارد. زندگی‌، یک به یک برگ های جذابش را رو می کند و زیبایی های دوست داشتنی او در برابر چشم رژه می روند. شگفتا که زیبایی های زندگی در لحظه‌ی مرگ‌، زیباتر دیده می شوند. مرگ‌، زندگی را زیبا می‌کند.
زمان‌، نگران است تا حجر چه می کند؟...
...
حجر‌، برمی خیزد. آب را  ـ جز جرعه یی چند؛ برای نمردن تا لحظه‌ی مرگ ـ بر او بسته اند. تیمم می کند. خاک چه! دوست داشتنی است. گویا برای نخستین بار بر آن دست می‌ساید و آشنایی رازدار می‌یابدش. مشتی از آن را می‌بوید‌، می‌نوازد و با مالیدن به چشم‌، عزیز می‌دارد؛ آنگاه نگاه به آسمان می‌دوزد. با دیدن پرویزن آبنوس فامِ آسمان و الماس ریزه های بیخته‌ی  کهکشان راه شیری‌،  لرزه یی خفیف او را در برمی‌گیرد و بی اختیار زمزمه می‌کند:
«در بالا‌بلندی آسمان آبی‌چشم، و پهن گردگی زمین، و درهم‌آمیزی جانشین‌شونده‌ی شب و روز [این ریسمان بی‌انتهای سیاه و سپید]، نشانه هایی‌ست برای ژرف‌اندیشان صاحب‌دل؛ آنان كه دیدگانشان از پوست آنچه هست به مغزِ آنچه باید باشد یا نیست درمی‌خلد؛ آنان كه درنگشان در چرایی حیرت‌زای آفرینش، به وجود بی‌همتایی راه می‌نمایاندشان كه بی‌اختیار ـ از شدت خضوع ـ  تمام ثانیه هایشان، پر از او می‌شود و در بازاندیشی دگرگون‌گشته‌ی خویش، با وی نجوا می‌كنند:
این گیتی پرچرای رازآمیز را، ای خالقِ هدفمند! بیهوده نیافریده یی. نیافتیم تو را هیچگاه، بازیچه‌آفرین. ما را ـ در اندیشه یی ژرف‌ترـ  به آنچه باید باشیم، راه نمای! و از آنچه نباید، برحذر دار!».
 در واپسین شب حیات‌، نگاه دوختن به سپهر با ستون های برافراشته‌ی نامرئی و بارش ستارگان بر پلک خفته‌ی زمین و سکوت رازناک کائنات؛ تا آنجا که می توان چکیدن قطره قطره‌ی خود را در چشمه‌ی هستی شنید و به قلب گوش داد؛ به صدای قلب و سرود آن که زیباترین سرود هستی است.
جانی تبدار‌، جانی بیدار با «هست»ی در آنسوی «هستی» به پچ پچی عاشقانه نشسته است. در دیاری که حجر‌، جان را در اقصای آن به طیرانی سکرآور درآورده‌، رنگ‌ها دیگرند و صداها‌، دیگر. آیین ها دیگر و مردمان دیگر. مرگ‌، مردن نیست؛ جامه دیگر کردن است و شکفتن‌، پر درآوردن است و گویی تمام زندگی برای این لحظه‌ی قدسی است؛ تا مرگ را ـ آنگونه که منزلت و شأن آن است ـ بشناسیم. مرگ‌، نه، مردن، که نمردن است.
در خلوتی چنین رشک برانگیز‌، «جاودانگی رازش را با حجر درمیان نهاد». فواره‌ی شیشه یی آوای خروسان شبخوان‌، بر جدارِ ابلقِ شب‌، طلایه‌ی بیداری پاشید. تیغ سپید سپیده از شقیقه‌ی شب گذشت و خطی خون آلود بر آن افکند. هزاران دست نامرئی به شتاب الماس دانه های درشت ستارگان را برچیدند و درج در گشاده‌ی شب را‌، قفلی گران بر در بنهادند.
 صبح شکفت. حجر هنوز در خلسه بود.

ادامه دارد

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top