آنان که با منند بیایند ـ جلد ۱ ـ قسمت ۳








ـ بارها را فروافكنید! اینجا اطراق می‌كنیم.
این صدای نکره و دورگه‌ی عتبه بن ریاض سرقراول کاروان بود؛ میانسالْ مردی قوی بنیه با بینی پخج و چشمانی زشت‌، به ریزی منجوق‌، پنهان در پشت تیغِ پرپشت ابروان و ریشی بلند و مجعد و جوگندمی  بر صورت؛ مأمور اجیرشده یی كه از زندگی‌، فقط یك لحن زمخت و ریشخندبار‌، دستانی مدام فشرده بر قبضه‌ی شمشیر و تمایلی سیراب ناپذیر به ریختن خون‌، سهم برده بود. زخمی  اریب با آثار بخیه‌ی بر گونه‌ی راست‌، به قیافه‌ی او‌، نفرتی جهنمی  می‌بخشید.
با شنیدن فرمان‌، ابتدا اسب جلودار‌، سم در شن فروکرد و سپس به تدریج جویبار زنگ شتران‌، از ترنم بازایستاد. از آن به بعد‌، زنجیره‌ی توقف ناپذیرِ صدای كاروان‌، جای خود را به زنگ های مقطع جمازها در جاجنب های ناگهانی برای جستجوی خفتنگاه داد. اینك گاه هیاهو و تكاپوی قراولان است.
شتران زانو می زنند. پرده های كجاوه ها كنار می‌روند و سرانجام‌، بیرون كشیدن زندانیان به قهر و گرد بر گرد نشاندن شان با تندزبانی و تحقیر‌، در پناهباد شتران.
حجر با اولین نوازشهای دلنواز نسیم بر چهره‌ی عرق كرده‌ی خود‌، گرانی زنجیر را از یاد برد و باز با نگاه تشنه‌ی خود ماه را نگریست. ماه‌، در آستانه‌ی صبح‌، خون آلود و پریده رنگ‌، در حال فروچكیدن از بازوان شب بود. تیغ فلق بر تتق پهلو دریده‌ی تاریكی‌، خبر از آمدن روز می داد.
...
اینجا كجاست؟ چه آشنا به نظر می‌رسد! این شبیخون آوای قبیله‌ی خروسان بر لشگر شكست خورده‌ی شب و عوعوی خشمناك و كنجكاو سگان كه كاروان را به پیشباز آمده اند. گاه دم جنبانند و خورخوركنان‌، گاه‌، دم برافراشته و گلو دران و بانگ برزن. این جنبش برگهای درختان زیتون در سایه سار نخلها‌، این آب و آبادانی‌، آشنا می‌نماید. آیا حجر را گذری بر این سرای افتاده است؟
كنكاشی برق آسا در نهانی ترین لایه های ذهن و جرقه یی در تل انبارِ خاطرات یا روشن شدن كبریتی در اطاق آغشته به تاریكی.
«آه!... چرا‌، اینجا همان قریه است... نامش چه بود؟ آری... مرج العذرا»
اینجا همان روستایی است كه حجرـ به عنوان نخستین پیك اسلام انقلابی ـ آن را آزاد ساخت و پیام رهایی را برای مردمش به ارمغان آورد. حال دوباره گذار او به آنجا افتاده است. بازی سرنوشت را بنگر‌، آن روز فرمانده‌ی سپاهی بود‌، امروز‌، اسیری در چنگ مزدوری چند. 





آفتاب ـ با آینه یی چرخان در دست ـ بر چرم تفته‌ی کویر آوار می‌شد. قوی ترین چشم را تاب نگریستن به فرازنا نبود. آسمان موازی خاک بود‌، سایه ها‌، گم‌، مرزها برداشته‌، بیابان‌، گوش تا گوش‌، یکدست؛ تکرار شن و هرم. از زیر سرپناه پای بیرون نمی‌توانستی نهاد. ابری از گرمای کلافه کننده پوست را می‌چزاند.
اسیران و زندانبانان‌، کپه به کپه‌، در پناهباد شتران‌، چشم بر هم نهاده و از هوش رفته بودند. یکه قراول بیدار کاروان‌، به سختی می کوشید نگاه پژمردهاش را از رقصارقص فریبناک سراب برحذر داشته و مژه هایش را به دوردست دشت بدوزد. تا فرسنگ‌ها‌، بخار سراب‌، چشم‌ انداز را گنگ و مبهم کرده بود. چشم خسته‌ی قراول بار دیگر تا نیمه بر هم افتاد... ناگهان...
ناگهان‌، در متنِ بی لک و هم بافتٍ سراب‌، حجمی  رقیق سرک کشید و اندک اندک درشت و درشت تر شد و چون نیشتری در مردمکان خمار نگهبان خلید. قراول از جا جهید. هراسناک به اطرافش نگریست. گرداگرد او شتران خوراژ می‌کشیدند و خفتگان‌، خرناس. پلکهایش را با دل انگشتان مالید و باز مالید‌، نه‌، اشتباه نکرده بود. شبح سیاه و سیاهتر می شد. اینک با ابری از غبار بر بالای سر‌، کناره هایش در متن سراب وضوح بیشتری می یافت و لحظه به لحظه ورم می‌کرد.
قراول‌، هراسناک تر از بار نخست‌، با چند گام بلند خود را به خفتنگاه رئیس قراولان رساند. رئیس قراولان‌، نیم خیز شد. هنوز در راستای انگشت اشاره‌ی قراول‌، شبح را کامل ننگریسته‌، رو به خفتگان آوا برآورد:
ـ حرام لقمه‌گان نمک بحرام! تا چند کپه‌ی مرگتان را به زمین می‌گذارید!؟... برخیزید!
آنگاه‌، با پلکهای ورقلمبیده‌، درامتداد انگشت اشاره‌ی قراول ـ که همچنان به انتظار برکشیده و برافراشته بود ـ به دشت نگاه دواند. از انتهای دشت گردبادی چرخان و حجیم به پیش می‌آمد. عتبه یکه خورد. گردباد‌، پسغبار پای یکه مردی نبود‌، راه گمکرده یا پیاده یی گرفتار آمده در سراب‌، حتی قافله یی نیز نبود؛ با شتران گرانبار و موزون گام. نه‌، شتابی اینچنین تنها در توان سوارکاران زبده‌ی جنگی است.
رگی در پشت عتبه تیر کشید. بهتی تلخ در چشمان ریزش چرخید. عضلات چهرهاش به سختی منقبض شد و اینبار با اندکی ترس در کلام متحکم پیشین‌، غرید:
ـحرا...م... لقمه...ها!
پرده یی از نگرانی روی صورت قراول افتاد. بیدارباش خفتگان را به شتاب دست به کار شد. پیش از آن که عتبه‌، به اقدامی  احتیاطی فرصت بیابد‌، گردباد هراس آور‌، تنوره کشان در یک فرسنگی او عنان کشید. نزدیک به هفتاد سوارکارِ تا دندان مسلح. هفتاد مرد عبوس و خشمگین ـ که نوک خودهایشان در پرتو داغ آفتاب برق می زد ـ رودرروی او بودند. آنچنان برقآسا نازل شده بودند که پسغبار سم اسب هایشان ـ تا دقایقی پس از توقف ـ به حرکت ادامه داد و از کاروان اسیران گذشت. انتظار دیری نپایید.یکه سواری از قلب فشرده‌ی سپاه کنده شد و با تبختر، اندکی جلو آمد. صدایی تندرآسا‌، کلمات زمخت و نخراشیده یی را در هوا پاشاند:
ـ سواران مخصوص خلیفه....
عتبه‌، مهمیزهایش را بر پهلوی اسب فشرد و با شلاق کوتاهش چند ضربه‌ی محکم بر کپل حیوان نواخت. مرکب از جا جهید و به یک چشم به هم زدن‌، سینه به سینه‌ی یکه سوار مغرور، پای بر خاک سفت کرد.
ـ من‌، عتبه بن ریاض‌، رئیس قراولان دارالخلافه‌ی کوفه ام‌، اینان سواران و زندانیان منند.
یکه سوارکار آن سو؛که می نمود فرمانده‌ی آن سپاه است‌، دست به مشک آب برد‌، چند جرعه نوشید و مقداری از آن را بر سر و رو ریخت‌، سپس با اسب ابلق اش چند بار عرض سپاه را نوردید و بیآن که به عتبه بنگرد یا شأن او را به جای آورد‌، با تعجب پرسید:
ـ زندانی؟!
 ـ آری‌، سرور من!... باید به شام برده شوند. امیر زیاد بن ابیه اینطور فرموده اند.
فرمانده‌ی تازه واردان نگاه همچنان متعجبش را به استهزا آمیخت و با خنده‌ی شیطنت آمیزی گفت:
ـ نیازی نیست‌، عتبه بن ریاض... نیازی... نیست. نیازی نیست.
ـ آخر‌، سرور من....
ـ نیازی نیست عتبه بن ریاض! عزرائیل‌، خود به پیشواز آمده است. در خیل من جلادان کارکشته فراوانند. نیاز نیست اسیران را به دمشق بری. دمشق در حکمی  است که در دست من است. فرمان امیرالمؤمنین گردن زدن حجر و شورشگران هم پیمان او در مرج العذرا است.
ـ مرج العذرا؟!
ـ آری‌، خوب است که عجوزگانٍ سپاهی نمای تو را بیش از این یارای تاخت نبود‌، اگر نه مجبور بودم تو را از دروازه های دمشق بازگردانم. مرد خوشبختی هستی عتبه! ... کار مرا سهل کردی.    
خونی داغ‌، به زیر پوست پیشانی عتبه دوید. اگر با زیردست تری از خود روبرو بود؛ یا دست کم با همتایی‌، این وهن را برنمی‌تافت؛ ولی با فرمانده‌ی سواران مخصوص خلیفه‌، نباید جز با نرمشِ ناگزیر و تسلیمِ مصلحت آمیز سخن می ‌گفت. بنابراین به سختی غیظ خود را فروخورد و تلاش کرد لبخند بزند.
ـ هر طور میل شماست‌، سرور من...
می‌خواست بازگردد‌، ناگهان موجِ دلشوره یی در قلب به او نهیب زد:
ـ مرد! خام مشو. دستخط خلیفه را ببین‌، آنگاه تصمیم بگیر. حجر‌، تحفه‌ی ذیقیمتی است. امیر نخواهد گفت‌، چگونه چربزبان خبره مردی چون تو را به فرمانی شفاهی فریفته اند؟ آری‌، دستخط خلیفه را ببین‌، تعجیل کار شیطان است.
پس‌، جرأت یافت و با رگه یی از حزم و احتیاط در لحن‌، خواست درونی خود را به واژه آراست و بیان کرد:
ـ سرور من! جسارت است؛ اما برای پاسخ بی چون و چرا به امیر زیاد بن ابیه‌، لازم است نامه‌ی خلیفه را بنگرم... [نه‌،… زیاده از حد پایش را از گلیم خود درازتر کرده بود‌، مکث کرد و صدایش را پایین آورد و لحنی چاپلوسانه به آن بخشید] ... تا رای شما چه باشد.
فرمانده‌ی سواران‌، دست راست خود را بالا برد. آجودانی به شتاب پیش آمد و از پر شال‌، کاغذ لوله شده یی را بیرون کشید و به دست فرمانده داد. فرمانده طومار را گشود و در راستای چشمان عتبه آن را بالا آورد. مهر آشنای خلیفه بر ذیل نامه‌، تردید عتبه را زدود. با احترام راه گشود و لبان قاچ خورده اش‌، پس از اضطرابی جانکش به لبخندی ناگزیر تسلیم شد.
ـ سرور من! زندانیان در اختیار شمایند.   





حجر‌، از زیر سربند‌، جولان سواران حکومتی را به چشم می دید. سواران عتبه‌، در حال قطار کردن شتران و بازگشت به کوفه بودند. صدای پرخش و دورگه‌ی فرمانده‌ی سواران حکومتی‌، زید بن حارث‌، آنی قطع نمی شد.
ـ اسیران را حرکت دهید! قدری جلوتر می‌رویم. این مرد [عتبه] دیوانه بوده‌، کدام عاقلی‌، سایه‌ی نخل‌های مرج العذرا را می‌نهد و در این جهنم وادی رحل اقامت می‌افکند!. نمی خواهم قبل از آن که سر حجر سالم به خلیفه رسد‌، در کویر نمک سود شود... [نگاهی به پس سر افکند] با او هنوز کار داریم. باید خوب بیاساید. [بدنبال این سخن‌، قهقهه‌ی بلندی سرداد و آنقدر از روی زین به پشت خم شد که به سرفه افتاد. باز‌، درآوردن مشک و سرکشیدن لاجرعه‌ی آن و ریختن اندکی به سر و رو].

کاروان اسیران‌، پیاده پای حرکت داده شد. اینک داغبادٍ نیمروزی دانه های شن را به هوا بلند می‌کرد و بر سر و رو می‌کوبید. هْرم فزاینده‌ی کویر و نیاز به نفس کشیدن های مقطع‌، دهان را باز نگه می داشت و این سبب می شد شن‌دانه ها تا بن دندان نفوذ کنند و زبان را چون چرمی  خشک به سق دهان بچسبانند. شوری عرق‌، پشت پلک و کناره های آن را می سوزاند. ثقلِ زنجیر داغ بر شانه و کمرگاه اسیران‌، توش و توانشان را به تحلیل برده بود. طوقهای بسته‌ی آهنی به مچ پاهایشان با زنجیرهای کوتاه‌، مانع از گام برداشتٍ بلند می شد؛ خاصه آن که آنان را یارای پایاپای رفتن با یورتمه‌ی اسبها نبود. این وضعیت رقت بار‌، بر تحریک خصایل شیطانی سپاهیان معاویه می افزود و اسباب تفریح شان می‌شد. هر چند گام یکبار‌، روی زین به یک طرف می‌خمیدند و تسمه‌ی اسب دوانی را بر شانه‌ی لخت اسیران می‌کوفتند؛ آنگاه در تماس سوزان تازیانه با پوست‌، خنده های بلند و چندش انگیز سر می‌دادند.





مرج العذرا.
قریه یی آبادان در مشت کویر. نگینِ سبزِ انگشتری‌، بر انگشت چغرِ بیابان. لکه یی عقیق فام‌، در زردٍ پریده رنگٍ بی انتها. نزدیک که شدند بوی آشنای آب؛ رنگ سبز برگ و چمن‌، مرکبها را به تحرک واداشت‌، لکه رفتن و چند شیهه‌ی شوقناک خفیف. تازیانه ها‌، از گزیدن پوست لخت بازماندند. شاید زندانبانان نیز زندانیان را از یاد بردند. تاخت و تاز یکنفس از سایه سار نخلهای دمشق‌، تا مرج العذرا ـ اگر چه مسافتی نبود ـ و نیاسودن در هیچ منزل‌، سواران خوشگذران خلیفه را بر آن داشت بیشنودن فرمان از فرمانده‌، لگام برکشند و هریک به سایه ساری پناه برند.
حارث‌، فرمان داشت تا کار را بی جار و جنجال‌، در کنجِ دنجِ مرج العذرا فیصله دهد. مأمور بود تا نگذارد پای حجر به کوچه های دمشق رسد. رسیدن این آتشپاره های قیام انگیز به دمشق همان و ولوله در گوش‌ها و دل‌های کنجکاو همان. دستور گرفته بود اسیران را تنها بین دو کار مخیر کند: «یا بی درنگ سرسپاری به معاویه و لعن علی‌، یا بی درنگ سرسپاری به تیغ». بین این دو‌، نه او راهی می شناخت و نه چنین تکلیف شده بود. حجر نیز این را می دانست؛ نیز می دانست که توقف آنان در مرج العذرا  ـ خاکی که او وجب به وجبش را می شناخت ـ برای نهایت کار است. مرگ؛ بنابراین در پی آن بود که این مجال اندگگ را اندگک تری کش دهد تا پیام قیام خود را به دل‌ها و جان‌های بیشتری برساند.
توقف اسیران در مرج العذرا‌، به تصادف یا ناخواسته نبود. فرمان خلیفه این بود که آنها نباید به دمشق وارد شوند. دمشق‌، قلب امپراطوری تازه ساز معاویه بود‌، وقیام کنندگان‌، جرقه هایی حریق افکن. معاویه با شم ضدانقلابی خود نیک درمی یافت که هدف حجر‌، گسترش قیام است. حرکت دادن شان از کوفه به سوی شام‌، کاری بود انجام شده. بازگرداندن شان رسوایی بیشتری به بار می‌آورد. همان بهتر که در خفا و سکوت مرج العذرا سر بریده شوند. با اینکار معاویه به یک تیر‌، سه نشان می زد. یک این که وانمود می‌کرد که اسیران را طبق خواست خودشان از کوفه جابجا کرده است. دیگر این که ورود آنها را به دمشق مانع می شد؛ تا هر شایبه یی را از بین ببرد. سوم آن که در نهان بهتر می توانست قیام را فرونشاند. با همه‌ی این احوال‌، معاویه‌، از شکستن و به ندامت کشاندن اسیران غافل نیست. نباید آنها با مرگ شان اسطوره شوند. باید به ذلت شان کشاند و آنها را از اوج به زیرآورد. اگر اسطوره شوند خطر‌، بیشتر از پیش باقی است؛ بسا بیشتر از پیش. از این رو در اولین مجال‌، یکی از گماشتگان خود را به مرج العذرا فرستاد.  





دومین روز اقامت در مرج العذرا.
حجر‌، تازه از نماز ظهر فارغ شده بود. طبلِ سینه‌ی کویر را گامهایی چند فرومی کوفتند. در چشم انداز او‌، غباری از حاشیه‌ی سوزان صحرا به هوا خواسته بود و چرخان و تنوره کشان پیش می آمد. نزدیکتر که شد و نمایی نمایان‌تر یافت‌، سوارانی چند را ماننده بود از سپاه جدا افتاده یا قاصدانی شتابزده‌، حامل پیامی  مهم. یکی پیشتر از همه می‌آمد. باقی در فراپشت. قراول آوا برآورد:
ـ کیستی سیاهی؟
ـ ...
آن که پیشتر از همه می تاخت‌، نزدیکتر آمد و چابک‌رفتار از اسب پایین پرید و دهنه‌ی آن را به دست یکی از همراهان خود داد. جامه‌ی فاخر او‌، تندزبانی تحکم آمیز و گام برداشتنِ متبخترش تردیدی باقی نگذاشت که از کاخ نشینان دمشق است. چنین می نمود که مأموریتی مهم دارد. به ایست نگهبان وقعی نگذاشت‌، پیشتر آمد وفرمانده‌ی سواران را خواست.
حارث بن زید که در قیلوله بود‌، با صدای نگهبان‌،آسیمه سر برجست و شمشیر بر کف از خیمه یی که برایش افراشته بودند بیرون آمد. سوارِ جامه فاخر با صدای بلند گفت که آجودان خلیفه است و جامی  آب خواست. وقتی آب را نوشید‌، غبار از جامه فروتکاند و پرده از آمدنش برداشت. معاویه او را فرستاده بود تا گوشه و کنار کار را بررسی کند و امکان تسلیم اسیران را برآورد نماید. او از آن جنس گماشتگانی بود که در سفر و حضر ساقدوش خلیفه اند و زبان جز به تملق و مداهنه نچرخانده اند.
حجر‌، از نگاه موذی و درونکاوِ آن مرد دریافت که باید حامل درخواستی از خلیفه باشد. مرد‌، با بی ادبی ودریده دهانی خاص مزدوران حکومتی با دیدن حجر به او طعنه زد:
ـ ای رئیس گمراهان و ای بنده‌ی کفر و طغیان! امیرالمؤمنین دستور داده به شما بگوییم که دست از علی برداشته و از او تبری جویید در آن صورت همگی آزاد خواهد شد؛ اگر نه‌، به قتل خواهید رسید.
حجر‌، نیم نگاهی به تازه وارد افکند و چیزی نگفت. مرد که دست آموز خلیفه بود و مانند ولینعمت خود‌، از تهدید‌، تطمیع و تزویر‌، در آن واحد سود می‌جست. گاه دست به قبضه‌ی شمشیر می‌برد و به رگ گردن اشاره می‌کرد‌، وقتی آن را ناکارآ می‌یافت‌، درباغ سبز نشان می‌داد و سخن از رحمت خلیفه و موهبت چاکری او به زبان می‌راند‌، هنوز این سخن تمام نکرده در مذمت شورش علیه خلیفه‌ی اسلام‌، حدیث می‌بافت و آتش هاویه را به رخ می‌کشید و... چون سلاحهای خود را یک به یک آزمود و نقش های آموخته‌ی خود را تک به تک بازی کرد و از این همه نتیجه یی عایدش نشد‌، برخاست تا برود. چند گامی  دور نشده‌، فریاد بلند حجر‌، او را بر جای خشک کرد. بر پاشنه چرخید و جوانه‌ی امیدی در دلش شکفت. با خود گفت تهدیدم در حجر مؤثر افتاد. او را به توبه کشاندم.
ـ ای مرد! از طرف من به معاویه بگو: «ما به امان نزد تو آمدیم تا سخنان ما را بشنوی. زنهار! در ریختن خون ما شتاب مکن و از خدا بترس. ما فتنه جو نیستیم و کسی را نکشته ایم تا قصاص مان واجب باشد...».
آجودان خلیفه‌، چون ستونی از گچ ـ یخ‌، سرد و سنگین و خاموش‌، بر جای ماند. گویی اصلا این سخنان را ننیوشیده است. اگر این جملات را به سنگ گفته بودند‌، از آن پژواکی برمی آمد و گوینده با این پاسخ دلگرم می‌شد. این ننیوشیدن‌، نه به ناشنوایی سمعی که به ناشنوایی وجدانش برمی گشت؛ وجدانی که تنها با صدای سکه های همیان خلیفه دم کوک است. او در زمهریری می‌زیست که گرمای احساسات لطیف بشری‌، سالها در آن مرده بود. وقتی لبان مرگ فرمایش را از هم گشود‌، تنها بر خواست پیشین پافشاری کرد. طوطی دست آموزِ دربار دمشق‌، فقط آموخته بود که حرفهای خلیفه را بازتاب کند؛ یا تسلیم یا مرگ.
حجر‌، نخستین بار نبود که با چنین وجود مسخ شده یی مواجه می‌شد. از این انسان صورتان دیو سیرت‌، فراوان دیده بود؛ موجوداتی که از انسان تنها شکل ظاهری آن را سهم برده اند؛ اما در مسلک حجر‌، آگاهی بخشی و برانگیختن وجدان ـ ولو خردک بارقه یی در اجاق خاموش آن باقی مانده باشد ـ تا آخرین لحظه ضروری است. او می دانست هر انسانی؛ آنگاه که در برابر مسئولیت انسانی خویش قرار گیرد‌، ناگزیر از واکنش است. در نهانگاه  سردترین خاکستر نیز می ‌توان خُردینه شرری بازجست.
اندیشه‌ی گماشته همه این بود که هر چه سریعتر پای به دربار نهد و مزد خودفروختگی چاپلوسانه‌ی خویش را  ـ چون نواله یی چرب ـ از دست صاحب قلاده‌ی خود برباید؛ نواله یی خونبهای خون شریف‌ترین کسان. اندیشه‌ی حجر همه آن که چه سان او را از سقوط به انتهای دره‌ی رذالت؛ با بند کردنش به شاخه یی خرد‌، نجات بخشد. برای این نجات‌، چه دستاویزی محکمتر از حقانیت. بنابراین آخرین ضربه را بر وجدان او فرود آورد:
ـ ای بنده‌ی خدا! اندیشه‌ی تو همه آن است که از معاویه جایزه بگیری... [تلنگری بر وجدان فروخفته‌ی مرد] ...ولی من و دوستانم  ـ که فردا کشته می‌شویم ـ در اندیشه‌ی دیگری هستیم...
سکوتی‌، به سنگینی و دم کردگی خفقان آور ظهر بیابان‌، بین آن دو حاکم شد. مرد به فکر فرورفت... [حجر‌، چشم در چشم او نگریست و پس از مکثی اندیشناک افزود] ... حال که مرگ و زندگی ما برای تو یکسان است‌، سر خود در پیش گیر و برو. 
ضربه‌، فرود آمده بود؛ ضربه یی تکاندهنده و وجدان برانگیز. پتکی سهمگین بر قالبِ یخ. صاعقه یی بر گرده‌ی خاموش خاراسنگ. درد ترک خوردن. فروریختن... و پس از فروکش کردن گیجی نخست‌، به خویشتن خویش آمدن‌، جوانه زدن‌، چشم گشودن به دنیای ناشناخته و جدید. نگریستن و گریستن. تولدی دیگر.
«... حال که مرگ و زندگی ما برای تو یکسان است. سر خود در پیش گیر و برو...».
همه چیز‌، در همین جمله بود. همین‌، همه چیز بود؛ آن پتک سنگینی که می بایست فرودآید‌، فرودآمده بود. مرد‌، به فاصله یی اندک با سرعت سال نوری‌، از دنیایی به دنیای دیگر سفر کرد و دیگر شد. او که تا پیش از این‌، دژخیمی  عبوس و یک دنده می‌نمود و لجام گسیخته و سرکش‌، تندزبان و عنق می‌تاخت و در اوج اقتدار فرمان می‌راند‌، هرچه زمان می گذشت شکسته و شکسته تر می‌شد.کسی پیوسته از درون به او نهیب می‌زد. گویی استخوان هایش داشت آسیاب می‌شد. آن سختْ نای نخستین در او‌، رو به نرما و انعطاف می‌نهاد؛ تا جایی که پنداری قطره اشکی به تفتیدگی شرم‌، هنگام بازیافت حقیقت‌، از گوشه‌ی چشمانش جوشید و به دامنش غلطید. رو از حجر نهان کرد و پس از لختی که بر او به سنگینی قرنی گذشت‌، سر برآورد. با لحنی شکسته و تضرع آمیز‌، شرمسار زمزمه کرد:
ـ مرا ببخش! نمی دانستم که چه می گویم و می کنم. به خدای محمد سوگند‌، پیام تو را به معاویه خواهم رساند و آنچه لازم است در نجات شمایان به کار خواهم بست.
حارث بن زید را‌، نفس در دهان بند آمده بود. گویی قفلی بر لب مبهوت او و ملازمان رکابش نهاده اند. بر لبان یاران زندانی حجر‌، نوشخندی در آستانه‌ی شکفتن بود. پیروزی انسان بر دیو. رایحه‌ی ظفرمند حقیقت در غبارناک شبهات. کناررفتٍ پرده های ابهام و تابش قاطع خورشید.
مرد‌، اینک‌، نه گماشته‌ی چشم به دستور که آزاد مردی دل شکفته بود‌، بی اعتنا به همراهان‌، از همان راه که آمده بود‌، عقب عقب رفت‌، تسمه‌ی دهان بند اسب را از کسی که پیش آورده بود‌، ستاند در مشت عرق کرده فشرد‌، با شانه های فروافتاده و سری هنوز آویخته و اندکی گنگ‌، خود را از زین فراکشید و به تاختی ناگهانی‌، در آینه‌ی مواج سراب گم شد.
پیشوای قیام کوفه‌، نخستین بارقه را در مرج العذرا برافروخته بود؛ حریق‌، در قامت شعله ور مردی از دشمن‌، سوار بر توسنی تندپا رفت تا بر دامن خلیفه افتد. حریق‌، در کوره راه ها‌، گذرها‌، سوق‌ها و حجره ها آوا برمی‌آورد:
«آی مردم! حجربن عدی و یارانش بی‌گناهند. من آنها در مرج العذرا دیدم و ندای مظلومیت شان را شنودم. پیش از آن که جلادان خلیفه‌، تیغ بر نایشان سایند‌، نجات شان را تدبیری باید». سپس به کاخ درشد؛ ملتهب و از خود به در. معاویه‌، با هوش شیطانی خود‌، احوال درونی او را  ـ پیش از آن که لب به سخن بگشاید ـ از پرش لبها و سرخی گونه هایش فهمید. دیگر دیر شده بود. دفاع پرحرارت مردٍ آتش در جامه‌، از حجر‌، حاضران دربار را نیز نگران کرد و به تأمل واداشت.
موج اعتراض‌، فشار بر خلیفه را افزایش داد. او مجبور شد حکم آزادی شش زندانی  ـ مشروط به سکوتشان در برابر حکومت ـ امضا کند:
«ارقم بن عبدالله‌، عاصم بن عوف‌، ورقا بن سمی ‌، عبدالله بن جویه‌، عتبه بن اخنس و سعید بن نمران».
این آزادی‌، از یک سو برای فرونشانی اعتراضات و از دیگر سو‌، برای درچنگ نگهداشتن شکار اصلی بود. مالک بن عبیره‌، تاب نیاورد‌، در رسمی ترین جلسه‌ی دربار ناگهان به پا خواست و از معاویه خواست که خون حجر را به ناحق به زمین نریزد. شگفتا!! چه کسی این درخواست را می کرد؟!! مالک بن عبیره؛ جنگجویی که بارها و از جمله در صفین علیه علی مصاف داده‌، سرداری خلیفه پرست‌، سپاهی مردی که کارش جنگیدن است‌، و اجرای بیچون و چرای فرمان. او را به سیاست چه کار!؟ حال رشته‌ی امور تا آنجا از دست دررفته است که در اینجا‌، کاخ سبز دمشق؛ درست در زیر دماغ خلیفه‌، سخن از آزادی حجر می رود. خلیفه‌ی مکار  و سیاس این را دیگر نمی تواند برتابد:
ـ او رئیس شورشیان است. می ترسم اگر او را آزاد کنم‌، مردم را بشوراند و علیه ما مسلح کند.
مالک با شنیدن این پاسخ‌، تعادل خود را از دست داده‌، با خشم برخاست وسخنان درشتی به معاویه گفت [که تا آن زمان هرگز بر لب نرانده بود و تاریخ ثبت نکرده است]‌، آنگاه به علامت اعتراض دربار را ترک نمود.
...
مالک کجا‌، معاویه کجا! پرخاشی اینگونه موهن به خلیفه؛ آنهم در مجلس او در میان نزدیكان و درباریان دست به سینه و دست بوس و شگفت تر این که از عواقب آن نهراسیدن؟
بیش و پیش از مالک‌، معاویه باید می هراسید. این‌، دومین نمود شورش در بین نزدیکان وی بود. قیام حجر‌، اینک سخنگویان مختلف یافته بود. طلایه‌ی دو اعتراض در کاخ‌، فرارسیدن توفان سهمگین شورشی بزرگ را در کوچه ها هشدار می‌داد. خلیفه در خلوت‌، بارها با خود به محاسبه نشست و «پشت و پهلوی این کار را سنجید». عاقلانه تر آن بود که دست به خون حجر نگشاید و راه تطمیع و تزویر در پیش گیرد؛ آخر او بارها با پول‌، دین هر که را خواسته خریده و از میدان به درکرده بود. توده های در غفلت دمشق به مسند خلافت به چشم تقدس می‌نگریستند. او سالها با مبلغان و جاعلان حدیث‌، در اذهان جا انداخته بود که حکم حکم خلیفه است؛ خلیفه‌ یی مفترض الطاعه‌، نشسته بر منبری که پیش از او علی و عثمان و عمر و ابوبکر بر آن می‌نشسته اند. بنابراین نباید چهره یی زشت از خود نشان دهد. آری عاقلانه تر آن که بی خون ریختنی رسوایی آور این کار را به فرجام برد. کاش! می‌شد. کاش! می‌شد اما حجر کسی نیست که از پای نشیند. هنوز پایش به شام نرسیده و زنجیر از او برنگرفته اند‌، چنین ولوله یی در مردم و حتی درباریان برانگیخته‌، اگر... نه... نه‌، معاویه خام اندیش نیست. او نیارد که چنین توفان پاره‌ی گداخته یی را در کف دست نگهدارد و دست فرا نکشد. حجر با منش خود‌، گزینه‌ی دیگری باقی ننهاده است. اکنون که سیاست شل کردن و کشیدن مو‌، میان خلیفه و خلق‌، پاسخ ندارد. گاه عریان کردن طینت است. امارت به ناحق به دست آمده را جز به خون ناحق ریختن نتوان نگاهداشت. معاویه در تنگنای انتخاب درست همان اشتباه همیشگی مستبدان را مرتکب می شود؛ خاموش کردن یک شعله‌، با برافروختن صدها شعله‌، ریختن یک خون و بیدار کردن هزاران خون دیگر.


ادامه دارد

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top