آنان که با منند بیایند ـ جلد ۱ـ قسمت ۲





آفتاب نیمروز به صورت مورب از پرده های توری كاخ عبور می كرد و مانند اكلیل‌، روی فرش‌های بزرگ غربال می‌شد. هوای داخل كاخ‌، برخلاف بیرون‌، خنك و آمیخته با بوی كافور و گلاب بود.
معاویه ابن سفیان‌، با دو پف درشت و كبود در زیر چشم‌های بیرون جسته و مات و بیمار خود‌، با بی حوصلگی خمیازه یی كشید و مشت به تخت سینه كوفت. قبای سفید و زردوزی شده‌ی او به زحمت می توانست بالا تنه‌ی چاق‌، شكم فربه و پهلوهای باد كرده اش را عادی‌سازی كند. بالشی از پر قو به زیر آرنج راست داشت و پای چپش را به جلوی دراز كرده بود. پشت سرش‌، یكی از غلامان با جامه‌ی آراسته به شیوه‌ی كسرائیان‌، برگ بزرگی را سایبان كرده بود و در دو سوی تخت كنیزان او را باد می‌زدند. دورتر از تخت‌، چند تن از بزرگان دربار دست به سینه ایستاده بودند. معاویه‌، تلخ و ترش‌كرده و ملال آور غرید.
ـ شراب!
یكی از ملازمان دوید و به سرعت با تنگی بلورین و چند قدح لاجوردی بازگشت. آن را به دست ساقی سپرد و خود عقب عقب رفت و پشت به یكی دیوار ایستاد.
ـ این مرد كه می‌گفتید به كدام گوری است. چه امر مهمی  بود كه شبانه در گوش من مثل پشه‌ی نمرودكش وز وز می‌كردید؟
ـ امیرالمؤمنین به سلامت باد. همین الان در پشت در است. اگر اجازه فرمایید داخل شود.
حامل نامه كه ساعتی پیش از خواب برخاسته‌، سر و روی شسته و جامه دیگر كرده بود‌، وارد شد‌، تنظیم غرایی كرد و در همان حال ماند. وقتی به او اجازه داده شد. جلو رفت‌، زانو زد و زمین را بوسید.
ـ نام تو چیست؟
ـ نعمان بن خضیر
ـ برای ما چه داری؟
نعمان‌، از پرشال خود كاغذ لوله شده یی بیرون كشید و تعظیم كنان به سمت معاویه برد. معاویه اشاره به كاتب كرد. كاتب نامه را گشود‌، بالا گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن كرد:
«از زیاد ابن ابیه‌، بنده یی از بندگان گوش به فرمان امیرالمؤمنین‌، معاویه بن ابوسفیان‌، خلیفه‌ی قدر قدرت امپراطوری اسلام.
 با قدرت تمام متمردان كوفه را تعقیب كرده و به اسارت درآورده و برای محاكمه به حضور فرستادم. این ماجرای خطرناكی بود اما به بهترین وجه خاتمه یافت و آشوبگران به جای خود نشستند...»
معاویه چند بار پلك زد. سرانجام‌، نامه را از دست كاتب قاپید وخود چند بار مهر و امضای آن را از نظر گذراند. بعد چشم بست و لبهایش را به تبسمی  خفیف كج كرد. قاصد نامه همچنان دست به سینه و دو زانو نشسته بود. معاویه‌، لختی او را از نظر گذراند و سپس در تفکرات دور و دراز خود غوطه ور شد:
«فرزند عبید‌، حاکم با کیاستی است. فقط او قادر است چنین کند... [قیافه‌یی مغرور و خودستایانه به خود گرفت] ... می‌دانستم چه کسی  را به امارت کوفه بگمارم».
سعی کرد‌، خطوطٍ مصممِ چهره‌ی حجر را به یاد آورد. او را کم ندیده بود. همیشه سایه‌ی پرصلابت این انقلابی مرد‌، بر ذهن او سنگینی می‌کرد.
«... این مرد را سر به تن سنگینی می‌کند. من! آری همین من‌، حسن بن علی را زهر خوراندم. کاری کردم که صفین با شکست علی تمام شود. ماجرای حکمیت را من علم کردم. حال او می‌خواهد نگذارد که آب خوش امپراطوری از گلوی من پایین برود؟! نمی‌گذارم... معاویه مرد سیاست است. من از عمرو عاص با کیاست ترم. [با همان غرور پیشین دست روی شکم فربه‌ی خودگذاشت و قاه قاه خندید] حجربن عدی! لقمه یی بیش نیست. نباید چنان رفتار کنم که درباریان به دغدغه افتند.
خواست خود را به بی خیالی بزند اما خط مبهمی  از نگرانی ـ چون رگه یی تلخ در قاچی از خربزه‌ی شیرین ـ  عیش او را منقص می کرد:
«... راستی‌، فرزند عبید چرا یاغیان را به شام فرستاده؟ مگر در آن دیار تیغ آبدار یافت نمی شودکه سر چند متمرد را به خاك اندازد؟ نکند قوت بازوی جلادان دارالخلافه‌ی کوفه را شراب بادآورده‌ی حكومتی خشکانده است؟ [دوباره ظهور همان خط نگرانی‌، این بار با شدت و حدت بیشتر] ... من در این سامان به اندازه‌ی کافی مشکل دارم. نکند فرزند عبید نمی‌خواهد عواقب قتل حجر بن عدی دامنگیرش شود... ای حرامزاده‌ی نمک بحرام! دریافتم...»
[سعی کرد به روی خودش نیاورد. چشمانش را بست و بیهوده تلاش کرد قیافه‌ی خاطر جمع به خود بگیرد] ... کاری‌ است انجام شده. نباید بگذارم آنها را به شام وارد کنند. آمدن شان به شام‌، همان و بدنامی  حکومت همان. تازه‌، این در صورتی است که شورش دامن شام را فرانگیرد... آری‌، باید در همان میانه‌ی راه سیاست شوند.
خواست دوباره چشمانش را ببندد و وارد دالان پیچ در پیچ دلنگرانی‌هایش شود بناگاه متوجه گردید حامل نامه‌، کنده‌ی زانوان نشانده بر زمین‌، دست ادب‌، قفل کرده بر سینه‌، با پلک های تمام گشاد او را می‌نگرد. معاویه‌ی شیطان آموز و قیافه شناس توانست لبخند موذیانه‌ی او را از کنج لبهای نیمه بازش شکار کند. اول باید این موی دماغ را می کند آنگاه هر کار دیگری عاقلانه بود. بنابراین با دست اشاره کرد و گفت: «مرخص!». قاصد که برخاست. معاویه اندیشید که با این غریبه آن‌گونه رفتار نکرده که درشأن امپراطوری چون او باشد. بنابراین بلافاصله لحن خود را مهربانتر کرد و نیم مایه یی از سخاوت درآن دواند:
ـ تا آماده شدن جواب‌، برو و راحت باش!
روی به یک از درباریان کرد و افزود.
ـ  به این چاپار خوب رسیدگی کنید. پاداش فراموش نشود!
پس از خارج شدن آنان‌، دوباره رؤیاهای دور و دراز و بلندپروازانه اش را از سر گرفت.
«این شقاقلوس را که ببرم می‌ماند‌، خطر اصلی برای امپراطوری من‌، حسین بن علی . این یکی را نمی‌شود سر به نیست کرد. راستی چه نیازی به خون ریختن؟ معاویه بلد است چگونه سیاست پیشگی کند. همیشه که نباید خون معترضان را عریان کرد... [مکثی کرد و پای راستش را کمی  بیشتر دراز نمود] ... اما فرزند عدی... اگر خونش را نریزم‌، جرقه‌ی آشوبش دامن تمام امپراطوری را خواهد گرفت [درست در این نقطه همان حس فرصت جویی مکارانه به سراغ او آمد] برای کشتن مردی چنین خوشنام و وجیه المله باید از بزرگان دین فتوا بگیرم... آری‌، آنان باید امضا کنند که حجر بر خلیفه‌ی مشروع و برحق مسلمانان‌، امیرالمؤمنین معاویه شوریده است. سزای یک خارجی قتل است... معاویه مرد کشتن نیست ولی وقتی علما فتوا دهند‌، خلیفه تابع آنان است» [ با گذراندن این فكر از ذهن‌، احساس خرسندی كرد و در ته دل  خندید. گویی به سیاست پیشگی خود می نازید و به هوش خود آفرین می گفت. بعد اندیشید]:
«همه را می توان خرید. سیاست و پول معاویه همه را تطمیع خواهد كرد. فقط باید دید برای كشاندن افراد چه طنابی با چه قطری لازم است». [این بار آشكارا و بیتوجه به حضور درباریان‌،  پرسر و صدا قهقهه زد و مثل جن زده ها بلند بلند با خود گفت]:
«طناب!.. فقط قطر طناب فرق می كند. یكی را با نخی به قطر موی بز‌،  دیگری را با طنابی به ضخامت دكل كشتی... همه را می‌توان كشید... همه را می توان خرید‌، بعضی ها اصلا به یک تکه قیطان هم نیاز ندارند‌، به یك لبخند زدن خواهند آمد».
و دوباره قهقهه زد. این بار بلندتر و جنون‌آمیزتر. وقتی آرام گرفت‌، شمرده شمرده و سیر و از خود راضی پرسید.
ـ عمله‌ی طرب كجایند؟ دماغ خشك ما شراب می‌طلبد. خمار دوشینه هنوز از سرمان نپریده است. بگویید امروز نماز ظهر را عمروعاص با خلق بگذارد. امیرالمؤمنین كسالت دارد.
و آنقدر قهقهه زد تا اشك در چشمانش جمع شد.





تازه رامشگران‌، انگشت بر پرده‌ی ساز نهاده‌، رقاصان درباری در حال چرخ و تاب بودند و ساقیان‌، شراب ارغوانی در مجلس می‌پیمودند كه ناگهان فریادهایی پیاپی و معترضانه در بیرون قصر به گوش رسید. معاویه‌،  دست راستش را بالا برد‌، صدای سازها قطع شد و رقاصه ها بر جای خشكیدند.
ـ بروید! ببینید چه خبر است؟ چرا نمی گذارند خلیفه‌ی اسلام لختی بیاساید؟
قراولان اندرونی با شتاب خود را به بیرون افكندند و اندكی بعد یكی از آنان ملتهب‌، نفس زنان و عرق ریزان بازگشت:
ـ عمر خلیفه دراز باد! ... شریح بن هانی است. می گوید... می‌گوید باید مطلبی را... ش... شخصا به عرض خلیفه... ب ب برساند. نگهبانان كاخ... مانع او شده... شده اند.
یكی از حاضران‌، موقعیت به دست آمده را برای خودشیرینی و تقرب به خلیفه مغتنم شمرد. با قیافه یی حق به جانب به رئیس قراولان رو كرد و به تندی گفت:
ـ امیرالمؤمنین نه خواب دارند‌، نه خوراك. شب و روز وقت عزیزشان برای مصالح اسلام وقف می شود. آخر رعیت كه نباید سرشان را پایین بیندازند و همین طوری به در كاخ بیایند. كاخ خلیفه كه جای هر آدم بی سرو پایی نیست [رو به معاویه] امیر اگر اجازه فرمایند‌، بروم و این غائله را ختم نمایم.
معاویه كه در وانفسای آشفتگی درون‌، بسیاری از سخنان چاپلوسانه‌ی او را نشنیده بود‌، به سردی لبخند زد. داشت با خود حساب و كتاب می كرد و می اندیشید كه شریح به چه كاری ممكن است آمده باشد. طی کرد راهی به درازای راه كوفه ـ شام‌، برای شریح كه هیچگاه پایش به كاخ سبز دمشق باز نشده بود‌، غیرمترقبه می نماید. شم شیطانی اش به او می‌گفت كه این موضوع عاقبت خوبی ندارد. اما هر چه باشد پس فرستادن او  ـ با سر وصدایی كه به پا كرده ـ عواقب وخیم تری در بر خواهد داشت. اینجا‌، با زبان چرب و بدره های دینار می‌توان او را فریفت و از تیزی آتشش كاست. نام شریح جزو امضاكنندگان حكم مرگ حجربن عدی بود. احتمال ضعیفی می داد كه او ممكن است برای مطالبه‌ی حق شهادت خود در باره‌ی حجر به كاخ آمده باشد... ولی چرا خشمناك؟ چاره یی نبود. سنجیده ناسنجیده‌، به رئیس قراولان فرمان داد:
ـ داخل شود!
چشمها به در برگشت. بدن شریح و دو قراولی كه از دو سوی بازوان او را چسبیده بودند‌، قاب در را پر كرد. غلیان درون‌، سراپای شریح را مرتعش كرده بود. كلام‌، بر لبان كبودش در آستانه‌ی انفجار بود. چشمانش مانند دو گل آتش در چشمخانه الو می‌كشید. سعی می كرد بازوانش را از چنگ قراولان رها كند و دست هایش را در كلام به یاری بطلبد. معاویه به فراست موضوع را دریافت. گاه به كار انداختن زبان چرب بود.
ـ شگفتا! چه كسی را می بینم. شریح بن هانی!
و به نگهبانان تشر زد:
ـ چرا میهمان گرامی  مرا حبس كرده اید؟ [با لحن مهربان] شریح بیا... بیا به نزد خودم بنشین! از راهی دراز آمده یی....
زبان ملاطفت آمیز و در باطن تحمیق كننده‌ی معاویه‌، از غضب شعله ور شریح نكاست‌، بل آن را تیزتر كرد. هنوز لحظاتی از این مكالمه نگذشته بود كه شریح دستانش را بالای سر برد و خروشید.
ـ ای معاویه! كارگزاران تو امضای مرا در پای شهادت ‌نامه یی جعل كرده اند كه ریختن خون یكی از بندگان خدا را تدارك می بیند....
معاویه‌، در حال كوشش برای تسلط بر خود و محتاط در خطا نكردن و دست نیازمون به اقدام عجولانه‌، با لبخند سرد همیشگی بر لب به علامت زیركی و خونسردی‌، تلاش كرد آبی بر آتش تیز شریح بپاشد. به آرامی  سرش را جلو آورد و گفت:
ـ برای شریح شربت خنك بیاورید. رنج سفر‌، تنش را فرسوده است. آفتاب مذاب بیابان مغز را در كاسه‌ی سر می جوشاند. آدم آفتاب زده را سخن به اختیار نیست. عقل در چنین حالتی طریق هذیان می پوید. شریح! فرزند مادر! گرد از جامه بپیرای و لختی پای دراز كن... اینجا را كاشانه‌ی خود بدان!
شریح‌، یكی پای در آستانه‌ی تالار و دیگری‌، در بیرون‌، با جامه‌ی چركمرده  و سفیدتاب از عرق سوزان‌، سیمایی تیره گون از آفتاب كویری‌، ابروانی بركشیده و مصمم‌، چانه یی جنبان از غضب و شاهرگ های برآمده‌، به خود نهیب زد:
ـ مبادا خام شوی شریح! بر شكایت خود پای فشار!
زمان به كندی می گذشت. گویی پای سست كرده بود تا پاسخ شریح را بشنود. نه‌، شریح اهل سوداگری نبود. صریح سراغ اصل مطلب، در مطلب اصلی رفت. تعلل ممكن بود از صرافت او در گفتار بكاهد.
ـ نه! معاویه! نه‌، من به آسودن در كاخ تو نیامده ام. بدان شهادت من بر حجربن عدی این است. او از كسانی است كه نماز را برپا می دارند‌، زكات می‌دهند‌، بر حج و عمره مداومت دارند‌، به نیكی فرمان می دهند و از زشتی بازمی دارند. همانا خون و مال او حرام است. [مكثی كرد و آب دهانش را به سختی قورت داد تا آخرین كلام را با تحكم بیشتری ادا كند. آخرین كلام‌، حكم ضربت ناگهانی شمشیری را داشت هراس آور و استخوان شكاف؛ از آن‌گونه ضرباتی كه ضربه خورنده را مجالِ رؤیت هست و رؤیتٍ مجال‌، نه].
ـ پس‌، ای معاویه! اگر می خواهی او را بكش یا آزاد كن!
***
ضربه‌ی كاری فرود آمده بود. سیلی‌، چنان برق آسا بود كه كاخ دمشق با چلچراغ ها‌، ستونهای منبت كاری و قالیهای زربفت‌، حول گیجگاه حاكم عوام ‌فریب و اسلام پناه به دوران افتاد.  گویی زمین‌، قرار از كف داده و همه چیز در حال گریز و تغییر شكل بود. كومه های شن روی هم می‌غلطیدند و بر هیچ كدام نمی توانست پای سفت کرد. با ناامیدی دست بر شقیقه‌ی دردناك خود نهاد و به سختی جلوی تار رفتن چشمانش را گرفت. اگر حضور مجلسیان نبود و خبر به بیرون درز نمی كرد و بر سر افواه نمی‌افتاد‌، بی گمان‌، جوابی چنین گستاخانه را عقوبتی جان فرسای می بایست. كار بدان پایه رسیده است كه مردمان برهنه پای و آشفته دستار‌، به اندرونی كاخ می آیند و وهن خلیفه را می‌جویند. ای كاش كس دیگری جز شریح بود تا شرحه شرحه كردنش بهایی از وجهه‌ی خلیفه نمی طلبید... [به خود فرو رفت  و با خود اندیشید]:
 «... در این تنگنا كه ذهن به عكس العملی عجولانه و كودك وار می خواند آرامش و وقار خود را حفظ باید کرد. آخر معاویه به سیاست پیشگی و توداربودن شناخته می‌شود. خشم‌، كار مردمان ساده اندیش و خام مسلكان عاقبت ‌نیندیش است. فرجام و پهلوی كار را باید به دقت سنجید. در جایی كه می توان با زبان به مصاف رفت‌، بهتر كه سنگ. آنجا كه سنگپاره یی گره گشاست‌، شمشیر نباید از نیام كشید. بسا بْود كه توان با كلامی  نرم ‌پرداخته و چربمال‌، ماری را از سوراخ بیرون كشید».
با این همه دقایقی طول كشید تا معاویه‌، خونسردی و سردخند زیركانه‌ی خود را یافته و عنان تسلط را به دست گیرد.
شریح به همان‌سان كه آمده بود‌، كاخ را خشمگنانه و آسیمه ترك نمود. بازوی قراولان هنوز در دو سوی درگاه اندكی حلقه كرده می نمود. غبارِ بهت بر چهره هایشان نشسته بود. شاید انتظار نداشتند بی سرو پایی زمخت زبان‌، چنین وهنی را نسبت به ولی نعمت شان مرتكب شود و از برهنه شدن خون خویش نهراسد؛ آنگونه كه آنان هراسیده بودند و معاویه نیز. اینك كه سبو شكسته و دوشاب جاری شده بود‌، گاه التیام غرور شكسته‌ی خلیفه است. چنین وهنی عظیم را مرهمی  گران می بایست. اگر آنچه را كه رخ داده بود‌، چاره یی نمی اندیشیدند‌، ممكن بود ذهن درباریان و خدم و حشم به این راه برد كه خلیفه را نقطه‌ی ضعفی از گفت مخالفان در میان است و این‌، در اطاعت بیچون و چرایشان خللی دراندازد. باید حادثه را كوچك شمرد و خوار كرد؛ آنگونه كه گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. دستگاه شایعه ساز و دروغ پراكن می تواند شب را مانند روز جلوه دهد؛ روز را چون شب. برای روحیه دادن به حضار هم كه شده این بار خلیفه‌، نقش پدر بزرگوار به خود می‌گیرد.
ـ اسباب عشرت كجاست؟ خنیاگران چرا خاموشند؟ چرا ماتتان برده است؟
یكی از مجلسیان:
ـ ظل الله به سلامت باد. این مرد هرزه درا گستاخی بزرگی...
شریح را می گویی؟
ـ بله سرور من!
ـ چیز مهمی  نیست جز اینكه او خودش را از زمره‌ی شهادت دهندگان خارج كرد.
جمله‌ی پایانی را‌، معاویه چنان بر زبان راند كه در آن لحنی از تحقیر‌، شماتت و تهدید دیده می‌شد. این جمله‌ی دو پهلو كه در آن موضعگیری مشخصی نبود‌، هر شنونده یی را كه ناظر صحنه نبود‌، به اشتباه می انداخت و از خود می‌پرسید كه مگر شریح چه گفته و كرده است. بلندگویان جاندار دربار‌، عمله و عساكره‌ی تبلیغ‌، خیل دروغبانان وشایعه پراكنان‌، جاعلان حدیث وسازندگان اخبار‌، البته آنچه را كه شریح گفته است سانسور خواهند كرد و گفت خلیفه را شاخ و برگ خواهند داد. آنچه به گوش مردم خواهد رسید‌، فقط جمله‌ی خلیفه است.
«چیز مهمی  نیست جز اینكه او خودش را زمره‌ی شهادت دهندگان خارج كرد».
شنونده اگر حواس جمع نباشد. اگر تبلیغات حكومتی‌، گوش او را كر و چشمش را كور نموده باشد‌، شنیدن همین یك جمله كافی نیست تا او به كنه حقیقت راه برد. معاویه می داند‌، كدام حرف را در چه زمانی بر زبان براند. 
«بله‌، شراب بیاورید! مجلس را بیارایید!» چیز مهمی  نیست. چون آنچه بایست در لحظه‌ی مقرر به اتفاق بپیوندد‌، پیشاپیش در مخلیه‌ی هزارتوی خلیفه رقم خورده است. سر حجر بن عدی در سینی زرین پیشاروی خلیفه باید فراهم آید. باقی همه حرف است. باقی همه كلاه شرعی است. ظاهر نمایی شیادانه و چشمبندی شعبده‌ بازانه است. تاریخ را باید فریفت. عوام را باید فریفت. قدرت وقتی با قداست دینی و ابهت شریعت همراه شود‌، هزار كار توان كرد. اگر خلیفه گفته علی بن ابیطالب نمازخوان نبوده است‌، حتی اگر در محراب نماز‌،  شمشیر بر فرقش فرو كوفته باشند‌، باز كافر مرده است. این همه تهدید و  تطمیع‌، آگهی برای خرید و فروش دین و گردآوری رأی و جعل امضا‌، ‌،كرا و چراست؟
 پاسخ یكی بیش نیست. برای مشروع كردن كشتن مردی كه جز حقیقت را نزیسته‌، نمی توان دروغ تراشید و به وجدان بیدار توده گفت: «بر خلیفه‌ی برحق خروج كرده است». او حجربن عدی است؛ پیشتاز جان بركف ركاب پیامبر خدا. سرداری از سرداران قهرمان علی. صف شكاف گرد جبهه های خطیر نبرد. انقلابی مردی پاكدامن كه در شبانه روز هزار ركعت نماز می‌خواند و همگان او را به تقوا می ستایند. 





باد‌، نیمگرم شبگیری‌، پرده های كجاوه را به بازی می گرفت. در مجال كوتاه كناررفتٍ پرده‌، گاهگاه ماهتاب شب یازدهم دیده می شد و حجر را به پهندشت رؤیا می‌كشاند.
شلوغی بازار كوفه و نجوای پرسش‌آمیز مردم نگران‌، تبدیل شدن پچپچه های درگوشی به گفتگوهای عریان و درهم و گاه فریادهای اعتراض‌، رانده شدن معترضان با پهنای شمشیر مأموران‌، داغی آفتاب و فرود نیزه های مذاب آن بر گیجگاه‌، تقاضای بی‌جواب آب در پرتمناترین لحظات عطش‌، تحمل بارش وهن و رذلترین دشنامهای ژاژخوایان و... تا آخرین دقایق وداع و بالاخره‌، كنده شدن كاروان كوچك آنان از میدانچه‌ی خاكی كوفه و نیز هجوم مردم مشتاق برای بدرقه‌ی عزیزترین كسان خود‌، اشكهای پنهان مادران و پیام خیس نگاه هایشان و آن یك جفت چشم آشنا از پشت مقنعه‌ی زنانه‌،... هنوز در خاطر حجر بودند. به گوش می‌نیوشید كه صاحب آن چشم ها‌، در همهمه‌ی یكریز هزاران آوای درهم جوش‌، آنچنان مشتاق بانگ برداشت كه حجر به جز هجای آواز او‌، آوای دیگری را ننیوشید. چه می‌گفت آن صدا كه این‌گونه به جان می‌نشست؟
«ای ماه مینر! بالاتر بیا! طلوع كن! تا بهتر نگاه نگران و مشتاقت‌، حجر روان به سوی سرنوشت را ببیند. او را به سوی معاویه‌، پسر حرب می برند تا به خونش آغشته كنند؛ به دلخواه زیاد».
چه عاشقانه بود و مهرپرورده این صدا! چه دژخیم نترس و خوف شكاف! مگر نه این است كه دختر حجر است؛ شیفته یی از شیفتگان علی بن ابیطالب‌، پیشوای جوانمردان. دختری زاده‌ی چنان پدری‌، سلسله جنبان قیامی  شگفت‌، در شب ترین شبانه های تاریخ. شوریده بر سلطنت دینی و دین سلطنتی. دختری كه شجاعت را با بلند نظری و لطف شاعرانه درآمیخته است.
در آن دقایق خوف و خون و خطر‌، حزن و شیون و فراق‌، آنچه بر كلام او جاری است‌، نه یك حس عاطفی دخترانه‌ی صرف‌، نه یك سوز شكننده‌ی زنانه‌، نه ضعیفگی‌، نه ترس خوردگی‌، نه پس نشستن ترحم انگیز كه آنچه بود به وصف درنمی‌آمد. او زنی بود متولد شده در دامنِ متلاطمِ قیام‌، سرایشش چنان نافذ كه تاریخ نتوانسته فراموشش كند و اینك ما می نیوشیمش.
حجر‌، با هر نگریستن مشتاق تر از پیش به ماه‌، گویی سیمای او را می نگریست و بی اختیار تبسم می‌كرد.


ادامه دارد

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top