آنان که با منند بیایند ـ جلد ۱ ـ قسمت ۱




آنان که با منند‌، بیایند

جلد ۱
(رمان تاریخی)
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
آغاز نگارش: بهار ۱۳۸۶
پایان نگارش: پاییز۱۳۹۷

Title: Those who are with me, come to me
Voulom 1
Historical novel
isbn: 9780463345030
Author: Ali reza khalo kakaee
Publisher: Smashwords, Inc


سینه در سینه‌ی نرمباد هنوز داغ شبانگاهی‌، جماز سرخ مو ـ با گامهای رقصان و موزون ـ  به پیش می‌رفت. جرسِ آونگ بر نایش‌، مدام در نوسان بود و صدای دلنگادلنگ خاطرآشوب آن‌، او را به تكاندن خستگی از تن‌، و رفتار مدام در بیابان بی پایان‌، برمی‌انگیخت. 
حجر بن عدی‌، بار دیگر تیغ نگاهش را از چراك‌های كجاوه‌ی پرده بركشیده‌، روی كوهه های رمل تاباند. خنجرِ كجتابِ ماه‌، شكسته و خون آلود‌، در پهلوی مغرب در حال خلیدن بود و چند ستاره‌ی درشت در منقل واژگونه‌ی شب می‌جرقیدند. دو رشته زنجیر دانه درشت‌، با چهار طوق سنگین و یك قلاده‌ی پولاد او را از پنج سو به هم دوخته بودند. گردنش زیر سنگینی طوق و فشار زنجیر‌، پیوسته به جلو خم می‌شد و در آن حال نیشْ دردی طاقت شكن در مهره‌ های نخاعش‌، قرار از او می‌ربود. پس لرزه های كجاوه‌، درد را تازه نگه می‌داشتند. شلپاشلپِ مشك آب قراولان در آمد و شد و برخورد به دیواره‌، تمنای خفته‌ی او را به آب بیدار می‌كرد. صورت عرق كرده اش را غبار شور بیابان می‌سوزاند. ضعف و بی رمقی شدید‌، پلك هایش را روی هم آوار می‌كرد. به سختی می‌كوشید خود را هوشیار نگهدارد. در پایاپای‌، پساپس یا پیشاپیش او شاید ـ در كجاوه های مستور دیگرـ یارانش ارقم بن عبدالله‌، عاصم بن عوف‌، ورقا بن سمی ‌، شریك بن شداد‌، صیفی بن شبل‌، قبیصه بن ضبیعه‌، كریم بن عفیف‌، كدام بن حیان‌، عبدالرحمن بن حسان‌، عبدالله بن جویه‌، مجرز بن شهاب‌، عتبه بن اخنس و سعد بن نمران‌، كت بسته و مضروب راه می‌‌پیمودند.
 اینان عاملان اصلی قیام كوفه بودند و حال دارالاماره‌ی كوفه آنها را برای اجرای حكم‌، به سوی دارالخلافه‌ی شام می‌فرستاد. از بیم شورشی دیگر یا احتمال ربوده شدنشان به دست ناراضیان‌، شبانه و مخفی جابجا می‌شدند. این كاروان پر كجاوه از دور چنین می‌نمود كه ابواب جمعی امیری یا مال التجاره‌ی تاجری را دارند در پرده‌ی خفیه‌ی شب دست به دست می‌برند. تنها وقتی نزدیك می‌شدی‌، رفتار تند و خشن قراولان نقابدار این گمان غلط را از ذهن تو می‌زدود.
چهارده توفان به زنجیر كشیده شده‌، چهارده خشمِ شهر آشوب‌، چهارده نامِ ممنوع‌، چهارده جرقه‌ی جهان‌، در چهارده كجاوه؛ هریك برای انفجار دیاری كافی.
اینان مردانی بودند كه حكومت ظالمانه‌ی معاویه و كارگزارانش را‌، در كوفه برنمی‌تافتند. هنوز در خاطرات شورشی آنان‌، آتشپاره های عشق به عدالت علی‌، نخستین پیشوای اسلام انقلابی‌، الو می‌كشید و خونشان را می‌گداخت. آنان از یاران دیرین علی بودند و معاویه برای ابقای سلطه‌ی خود بر كوفه؛ این شهر شورش زی و هماره شعله ور‌، باید آنان را از میان برمی‌داشت. می‌شد در شام یا حتی بصره‌، به سادگی مرزها را در هم ریخت و علی را در بالای منبرهای حكومتی سب و لعن كرد و آنچنان دجالگری نمود كه نسل جوانتر با شنیدن خبر شمشیر خوردنش در محراب‌، انگشت تحیر به دندان بگزد كه مگر علی هم مسلمان بود!؟ اما در كوفه‌، نه‌، این شهر‌، از نزدیك علی را تجربه كرده بود. هنوز باد‌، بوی جامه‌ی ساده و درویشی اش را در كوچه ها می‌پراكند و خاطرات مردم كوی و بازار آغشته‌ی او بود.
 گویی همین دیروز بود كه وقتی «عمربن حریث» معاون «زیاد بن ابیه»‌، در مسجد كوفه‌، طبق معمول‌، پس از خطبه تا زبان به لعن علی گشود‌، خروش رعدآسایی در وسط مسجد طنین انداخت و متعاقب آن صدای اعتراض به حكومت از هر سو به پا خواست؛ تا آنجا كه عمرو زیر سنگباران حجر و یاران معترضش به سختی جان به در برد و درِ دارالاماره را به روی خود فراز كرد.
در كوفه كسی نبود كه از روی میل‌،  معاویه را بخواهد اما تهدید و تطمیعِ كارگزارانش‌، شرایطی را حاكم كرده بود كه كسی آزادانه نمی‌توانست عقیده اش را ابراز كند. حجر و یاران انقلابی اش بر آن بودند كه این فضای پلیسی و اختناق‌آمیز را درهم بشكنند و به مردم بنمایانند كه در سهمگین ترین شرایط نفسگیر نیز می توان جنبش آفرید. اگر تمامی  تاریكی‌های عالم گرد‌آیند‌، كشتن شعله‌ی شمعی را ناتوانند.
این وضعیت انقلابی تا آنجا تداوم یافت که روزی عمرو‌، گمارده‌ی ضرب شست چشیده‌ی خشم مردم ـ پس از گریز خفت بار از مسجد ـ در نامه یی ضرب الاجلی و هراسناك‌، به زیاد بن ابیه نوشت:
«اگر خواهان كوفه هستی‌، به سوی آن بشتاب؛ اگر نه حجر بن عدی‌، به زودی كارها را به دست خواهد گرفت و بر همه چیز مسلط خواهد شد».





ـ اگر نتوانم این قریه‌ی ناچیز را از شر تحریكات حجر در امان دارم‌، مرد! نیستم.
...
آدینه روز بود و مسجد از جمعیت موج می زد. دیواری از چشمهای فروزان‌،  در برابر «زیاد ابن ابیه» قامت كشیده بود.او نگاه هراسانش را در سراسر این دیوار سوزان چرخاند و چرخاند و روی گداخته ترین نقطه‌ی آن ثابت نگهداشت. دو چشم تیز؛ مانند دو قرقی هوشیار روی صورت او میخكوب شده بودند.حاكم‌، انگشت اشاره اش را به سوی آنها نشانه رفت. در این حال گویی صیادی بود كه خفیه گاه پلنگی را در استتار شاخ و برگهای درختان جنگل یافته باشد و بخواهد آن را به خدنگ ها بنمایاند‌، در عین حال جرأت چشم برگرفتن و تكان خوردن نیز نداشت‌، زیرا احتمال می‌داد پلنگ به یك خیز‌، خدنگ و شكارچی را با ضربت استخوان شكاف پنجه اش با خاك یكسان كند.
 ثانیه ها به سختی می‌گذشت‌، سرانجام آنكه از پس لحظات گران نفس كُش به سخن درآمد‌، زیاد بود:
ـ ای حجر! بد آورده یی. داستان تو مانند آن حیوانی است كه در تاریكی شب‌، به جستجوی طعمه شتافت اما اشتباهی به سراغ گرگ رفت و خود‌، طعمه‌ی او شد.
گرگ!؟ زیاد ابن ابیه‌، چه صفت شایسته یی را ناخودآگاه در وصف ماهیت خود به كار گرفته بود. مسجد‌، زیر تازیانه های تهدید او و سماجت عجب برانگیزِ حجر‌، حالت انفجاری به خود گرفته بود. فقط جرقه یی می‌بایست. جرقه‌، در كلام بعدی زیاد بود. او بار دیگر چشمان میخكوب را نگریست و اندیشید:
«تا شكار در تیررس است‌، نباید درنگ كرد. بسا ممكن است حجر با خروج از مسجد‌، مخفی شود و مبارزه‌ی او شكل زیر زمینی به خود گیرد. این اولین و آخرین تدبیر است. باید چنگال های جگردران خوف انگیز را به در آورد. اگر اكنون نجنبم و خونی چند بر زمین نریزم‌، بسا بود كه این سماجت ها فزونی گیرد و آنگاه چاره یی جز آسیاب گردانی به جوی خون بنماند».
پس نیم نگاهی به قبضه‌ی شمشیرهای محافظانش افكند و بی محابا فرمان داد:
ـ این مرد را دستگیر كنید!
صدای خشك كشیده شدن چند شمشیر از نیام‌، چند فریاد گسیخته و سپس شكافتن حریر هوا.
مأموران با شمشیرهای برهنه‌، به صف اول جمعیت هجوم بردند. جمعیت بهت‌آلود‌، ابتدا به شمشیرها راه داد ولی بعد مانند حلقه های زره به هم پیوست و شمشیرهای سرگردان را در خود فشرد؛ دیواری از گوشت در برابر چند شمشیر.
 بانگی غرا از حاشیه‌ی جمعیت‌، هوا را درید:
ـ حجر! شتاب كن و با یارانت از مسجد بیرون رو! ما تو را پشتیبانانیم.
مأموران با رخساره هایی زرد ـ خشتْ‌گونه‌، زانوانی سست و مچ‌ هایی گشاده و تیغ هایی آویزان‌، بازگشتند.
...
سركوبی قیام به این آسانی امكان نداشت. حجر در خانه ها و قلب‌های كوفه ریشه دوانده بود. زیاد‌، متنفذان و سردگان قبیله ها را فرا‌خواند و با آنان در پراكندن حمایت‌ها از گرد حجر به دسیسه نشست. این دسیسه میوه داد. در یورش دوم و گسترده‌ی مأموران به مسجد‌، قیام كنندگان‌، فقط یك شمشیر داشتند‌، با همان یك‌، حجر را از در دیگر‌‌، به در بردند.
قیام‌، پای در آورد. كوچه ها را نوردید و به جسارت سلام كرد. بعد از سالیان كسانی «یافت می‌شده بودند» كه تن به تسلط تزویر و دین فروشی نمی  دادند. بی اعتنا به سطوت و جبروت حاكم‌، كلمه‌ی ممنوع حق را فریاد می‌كشیدند.
جنگ و گریز در كوچه های تب آلود كوفه تا آنجا ادامه یافت كه دیگر هیچ خانه یی نماند كه از نگاه نامحرم جاسوسان و مفتشان حكومتی‌، اختفای گریختگان را نهانگاه امنی ارائه دهد.
حجر بناگزیر به حومه‌ی كوفه رفت و در خانه‌ی یكی از افراد قبیله‌ی بنی حوت سنگر گرفت. غلظت نظامی  و تعقیب و مراقبت حكومت‌، بیش از حد تصور بود. به زودی در آن خانه نیز به شدت به صدا درآمد. ضربات چكمه ها بر در به گونه یی می‌پیچید كه كودكان خردسال خانه از هول فاجعه به دامن مادرشان پناه برده‌، به ضجه و زاری پرداختند. حجر‌، بی شمشیر و زره‌، در ترجیعِ ترحم ‌انگیزِ گریه‌ی كودكان هراسان و طبل كوبان خوف‌انگیز مأموران بر درِ در حال تلاشی‌، جلوه‌ی دیگری از اهداف انسانی قیام كنندگان را برملا كرد و نشان داد كه او بیمناكٍ از دست دادن جان خود نیست. از این رو در لحظه‌ی اضطرار ـ كه بزاق‌، در دهان شجاع‌ترین جنگجویان می‌خشكد و كلام از گویه بازمی ماند. مغز دستور نمی‌دهد و جوارح فرمان نمی‌برند، منطق می‌گریزد و عشق روی پنهان می‌كند و آدمی  به تمامی  بر هیأت یك خواهش ذلت بار درمی‌آید تا فرود شمشیر آخته‌ی انتقام را بر نرمای بی حفاظ گوشت خود مانع شود‌؛ و بر آن است تا تمام دارایی های جهان را بدهد و واژه‌ی امانی بخرد ـ حجر رو به صاحبخانه گفت:
ـ من باید بروم‌، برای دختران كوچك تو بلا و خطر آورده ام.
صاحبخانه از آن جنس مردانی بود كه گوهر وجودی خود را درست در شرایط خطر و دقایق خطیر بارز می‌كنند‌، روبه حجر كرد و ملتمسانه گفت:
ـ به خدا سوگند نمی‌گذارم كه در خانه‌ی من گرفتار شوی؛ مگر این كه من كشته شده باشم.
حجر نیامده بود تا از جان بیگناهان برای جان خود سپر بسازد. پس‌، به چالاكی دست به تیرهای سقف گرفت. پای بر هره‌ی دریچه سفت كرد و خود را به پشت بام كوتاه خانه كشاند و از آنجا به حیاط همسایه پرید‌، سپس چند چینه‌ی كوتاه را پشت سر گذاشت و در میان نخلستان‌ها رد گم كرد.
سنگر بعدی او قبیله‌ی «نخع» و خانه‌ی «عبدالله بن حارث» برادر «مالك اشتر» بود. این اختفا نیز دیری نپایید. دستگاه جاسوس پرور معاویه‌، آنجا را نیز كشف كرد و حجر پیش از یورش شمشیرها‌، مخفیگاه خود را ترك كرد.
 از آن پس او بود و حركت به سوی سرنوشتی نامعلوم؛ با شبان و روزانی زنجیره به هم‌، در مشت اضطراب. هر لحظه در اندیشه‌ی اینكه ناگهان دری به صدا درآید‌، دریچه یی فرو ریزد‌، بامی سوراخ شود و پرده یی به شتاب كنار رود و ده ها دست با شمشیرِ عریان‌، او را قیمه قیمه كنند.
***
زیاد‌، خانه به خانه‌ی كوفه و حومه‌ی آن را روزهای بعد نوردید. این تعقیب و گریز‌، جز تنفر جوشان توده را نسبت به معاویه و اقدامات او دامن نمی‌زد. دسیسه یی دیگر می‌بایست و مكر و حربه یی دیگر. ابلیس‌، آنگاه كه بر اریكه‌ی قدرت می‌نشیند. برای به قیدكشاندن آدمیان‌، برگهای مختلف در همیان دارد. آنكه را كه بیم جان است‌، باید از جان به هراس افكند. آن‌كه خوفناكٍ از كف دادن مالی‌، از مال؛ و آنكه نام‌، از نام بایدش ترساند. حتی اگر این كس‌، «محمد بن اشعث» رئیس خوش‌نامِ قبیله یی باشد كه حجر‌، مردی از بهترین مردان آن است.
***
روزی كه اشعث را مأموران زیاد با دو نیزه در پس و پیش‌، از در كاخ عبور دادند و در پیشگاه حاكم خوفناك بر كنده‌ی زانو درافكندند‌، ابلیس پیروزمند قهقهه زد:
ـ شنیده ام كه حجر را در قبیله ات پناه داده یی؟
عرق سردی از شقیقه‌ی اشعث؛ درست از ملتقای دستار و رستنگاه مو‌، جداشد‌، گونه اش را شیار زد و روی ریش های جو گندمی  ژولیده اش چكید‌، بسختی سر برداشت و نگاه متعجبش روی عبای ترمه دوزی شده‌ی حاكم لغزاند و با ترس در نقش های دسته‌ی طلایی خنجرش مكث كرد.
ـ امیرا! جانم برخی شما باد! دروغ به عرض رسانده اند.
ـ جاسوسان من اشتباه نمی كنند. به خدا سوگند! اگر حجر بن عدی را تسلیم نكنی. دستور خواهم داد تمام نخل‌های تو را بركنند. تمام خانه هایت را برمبانند و خودت را نیز سر ببرند‌، پوست بركنند و قطعه قطعه كنند.
ارتعاش خفیفی ابتدا از نوك انگشت سبابه‌ی اشعث بالا خزید‌، كمكم از آنجا به مچ و استخوان آرنجش راه یافت‌، در ادامه‌، زانوانش را لق نمود و آنها را به بازی گرفت، آنگاه دندانهای كلید شده اش را از هم گشود و آرواره هایش را به پایكوبانی هراس‌آور و رقت برانگیز فرمان داد. رنگ چهره اش در این هنگام چنان می نمود كه گویی هم اینك در كورانی از آرد گرفتار شده و از آن به سختی برگذشته باشد.
زیاد بن ابیه‌، مرگ بسا كسان دیده به چشم‌، بسا فرمان مرگ كسان رانده به لب‌، پاشنه‌آشیل‌ شناس و موقعیت ‌سنج‌، با برق شرارتی در نگاه‌، گامی  به پیش نهاد. از اینكه توانسته بود با یك تهدید ساده‌، شكار را فرا چنگ آورد‌، لبخندی زهرناك در بن دندان داشت. در چنین هنگامه یی كه ضعف در وجنات كسی نمایان است و نوك دشنه‌، پوستش را برخراشیده‌، در منطق دژخیم باید دشنه را تا ته فشار داد تا نتیجه‌ی مطلوب حاصل آید. بنابراین در یك حركت غیر‌قابل‌ پیش ‌بینی‌، نیزه‌ی یكی از محافظین را قاپید و به طرف اشعث پرتاب كرد.
 صفیر سوزانی از كنار شقیقه‌ی اشعث گذشت. قبل از اینكه بفهمد چه اتفاقی افتاده‌، نیزه با صدای خوفناكی در سینه‌ی دیوار پشت سرش نشست و به اندازه‌ی دو انگشت در آن فرو خلید. دنباله‌ی فنری نیزه‌، به ارتعاش درآمد و مدتی طول کشید تا از حرکت بازماند. برای دقایقی نفس در سینه ها منجمد شد. كسی را یارای پلك بر هم زدن نبود. از میان قهقهه‌ی اعصاب فرسا‌، دوباره همان صدای متحكم به گوش رسید:
ـ اگر تا سه روز آن یاغی شورشی را كت بسته تسلیم نكنی‌، این نیزه در جای نرمتری خواهد نشست [و پس از مكثی افزود] تا آن روز گروگان من هستی.

یكی از حاضران در مجلس زیاد‌، صبر كرد تا خشم حاكم فرونشیند. آنگاه با احتیاطی كه هنگام دیدن كژدمی  دم برافراشته و شتابناك به آدمی  دست می  دهد‌، آهسته و پربیم گفت:
ـ سرور من! اگر او را آزاد نگذاری‌، چگونه خواهد توانست حجر را بیابد؟
امیر‌، در تردید ناشی از دریافت طعمِ حماقت در كلامِ نسنجیده‌ی پیشین‌، و در عین حال كوتاه نیامدن از غرور امیرانه‌ی خود [كه هر كوتاه آمدن‌، تلنگری به  سطوت او بود]‌، ناگهان رو به مخاطب برگشت و بلند پرسید:
ـ یعنی تو او را ضمانت می كنی؟
مرد‌، غافلگیر شده و با ته چاشنی پشیمانی در دهان‌، از این كلامِ ناموقع بر زبان رانده؛ از این بی جهت خود را قاطی مرافعه یی زیانبار و نافرجام نموده ـ كه بیم عریانی خون در آن می  رفت ـ  به خس خسی دردناك در گلوی خشك بسنده كرد؛ كه اگر درست می‌نیوشیدیش‌، شاید واژه یی می شد‌، همسنگ «آری».
امیرِ دستاویز یافته  قانع نشد؛ پا بر پله‌ی بالاتری از تحكم نهاد:
ـ آیا دانی كه گریختن او‌، خون چون تویی را به تیغ تشنه‌ی سربازان من خواهد نوشاند؟
مرد‌، مچاله شده و تباشیر در در رخ‌، شاید دوباره گفت: «آری» و زیاد‌، دوباره قهقهه زن‌، با تبختری در رفتار‌، پای از سرسرای كاخ به اندرونی گذاشت و سكوت سهمگین‌، پرده بر ماجرا افكند.





اشعث حجر را نیافت. ولی خبر پا درآورد و حجر را یافت. حجر به این نیندیشیده بود كه بهای خون او‌، هم‌طراز قبیله یی است؛ قبیله یی با تمام زنان‌، مردان و كودكانش؛ از آن نوع دختركان معصومی كه در قبیله‌ی بنی حوت دیده بود. چگونه رضا دهد جلادان تیغ خود را بر بلورِ گلوی كودكانه‌ی آنان بسایند و مردمكان شان را ـ كه چنان دو پوپك لرزان پرپر می  زنند ـ از حدقه بركنند. چه‌سان تاب آورد سواران حكومتی آتشگیره بر كف‌، در خرمنگاه ها حریق درافكنند و سرپناه ها را به آتش دركشند.
 تصور گریختن مادران طفل در آغوش‌، سربند از سر كشیده و برهنه پای از مقابل سربازان خشمناك و لگدمال شدن پیران خوش نشین‌، نه چنان است كه او آن را  به مخیله راه دهد و آسوده بماند... نه‌، از حجر‌، این شایسته نیست. او پیشاپیشِ خطر جان سپر كرده؛ تا شمشیر در حال فرود ظلم‌، عصب و رگ و گوشت او را بردرد اما از ضربت آن به تن قبیله‌ی او؛ كه ملت و آرمانش خدشه یی نرسد. حال جان به در برد؟!! و همان‌ها را كه به عشق شان این همه را برتافته به مرگ سپارد؟!! ... نه...نه! این همان است كه حكومت می‌خواهد و مبلغانش را برآن داشته تا در منبرهای اجاره شده بپراكنند كه انقلاب جویان‌، دامن‌زنندگان خشونت اند. خواهد گفت اگر حاكم مفترض الطاعه دستی قطع می كند‌، سری می شكند و سینه یی برمی درد‌، مأمور است و معذور! او را به این ناچار‌، شورشگران واداشته اند. بنگرید! خود می گریزند و شمایان را خوراك دم تیغ می‌سازند.
نه‌، حجر‌، پیرو پیشوایی است كه سالیان‌، استخوان در نای‌، خار در چشم و خنجر در گرده‌، لب به شكایت نگشود و آنگاه كه توده ها او را به ریاست بر جمهور خویش برگزیدند‌، مسند خوشایند حكومت را ـ كه رجالگان عطشناك قدرت برای آن سر و دست می‌شكنند ـ كمتر از رشحه‌ی بینی بزی؛ هنگام عطسه دانست و هرگز اصول خود را فدای مصالح سیاسی زودگذر نكرد.
 انتخاب‌، روشن بود. ولی چگونه به این روی آورد؟ آیا نخواهند گفت كه در مقابل تهدید‌، جا زد و از جان خود هراسید؟ چگونه سر خویش را در دیس طلایی تقدیم دژخیم كند؟ اگر به این كار آمده بود‌، چه ضرورتی‌، به این همه نهان و گریز و بیم و اضطراب و جنگ خانه به خانه. اگر به سهولت تسلیم منطق دشمن شود‌، آیا او را بر تصمیم خود جری تر نكرده است؟ آیا سبب نخواهد شد كه خونهای بیشتری بریزد؟ درست است جز مرگ چاره یی نیست ولی به دو گونه می‌توان مرد. می توان نشست‌، از ترس قالب تهی كرد تا مرگ با داس استخوانی اش‌، آدمی  را چون زردبرگی از شاخه‌ی فرتوت عمر برچیند. دیگر آن كه می‌توان خود‌، با پای خود‌، «خوی كرده و آشفته و خندان لب و مست» به استقبال او شتافت و دامچاله اش را بر سر خودش خراب كرد.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش فشارم تنگ تنگ
من ز او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
در چنین مردنی‌، مردن در كار نیست. این میزان از هیمنه‌، صلابت و شور و حرارت و گلگون رخساری‌، تنها از زندگی برمی‌آید. تنها كار زندگان است و حجر‌، این گونه بود. او می  خواست مرگش نیز سلاحی كاری علیه دشمنش باشد. پس‌، نامه یی برای اشعث نوشت و گفت كه برای او از زیاد امان بگیرد و بگوید در صورتی تسلیم خواهد شد كه او را برای محاكمه نزد معاویه بفرستند.
حجر از این طریق می  خواست ابعاد خون بیدارگر خود را بگستراند و صدای انقلابش را ازمرزهای كوفه فراتر ببرد تا همه بدانند زیاد‌، آلت دست و سرسپرده یی بیش نیست. مسبب اصلی ناهنجاری ها؛ آنكه هدف اصلی قیام و نارضایتی است و دست در خون بی گناهان دارد و برای حفظ قدرت‌، حرام خدا را حلال و حلال ‌ها را حرام می  كند؛ و دین بازیچه یی در دست او برای حفظ سلطنت  است‌، همان معاویه بن سفیان است. در عصر نبود ارتباطات جمعی این اقدام حجر‌، بسیار سنجیده و هوشیارانه بود.
اشعث به همراه عده یی از سرشناسان و بزرگان كوفه‌، در پسین روز مهلت‌، نزد زیاد رفت و درخواست حجر را با او در میان گذاشت.
زیاد‌، در دشوارجای تصمیم و كنكاش بیهوده‌ی ذهن برای یافتن تدبیری درخور‌، فكر این یکی را نكرده بود. بی اعتنا به حضور بزرگان كوفه‌، مدتی در میان ستون‌های تالار قدم زد و رواق‌های لاجوری را از نظر گذراند. زیر لب با خود حرف می‌زد‌، گویی می  گفت:
«تو حاكم مطلق عنان و نماینده‌ی تام الاختیار معاویه در این صفحات هستی. و حكم تو‌، حكم امیرالمؤمنین. هر تصمی می  بگیری بر تو حرجی نیست. غائله یی را خوابانده یی و از گسترش زبانه هایش به دامان حكومت مانع شده یی. به این میندیش كه معاویه چه فكر خواهد كرد. شرایط حجر را بپذیر و خود او را فراچنگ آر. تا همین امروز كه دست تو به او نرسیده‌، بسا نطفه های شورش منعقد شده است. فرداست كه سر بركنند. [لحظه یی ایستاد و دست به پیچ پیچِ یشمگون یكی از ستونهای كاخ كشید]: تازه‌، دست تو هم بسته نیست. شرطش را بپذیر‌، تا به حیله های مختلف‌، این مار غاشیه را از سوراخ بیرون بكشی‌، وقتی در ضرب‌رسِ چوب قرار گرفت‌، آن را محكم روی سرش فرود بیاور. حاكم‌، وقتی پای خطری بزرگ برای موجودیت حكومتش در میان است‌، نباید به اصول اخلاقی بیندیشد و معلم اخلاق شود. قدرت بالای همه‌ی چیزهاست. حرف نهایی را باید شمشیر بزند. اصول اخلاقی مال آدمهای ضعیف است...».
كسی گویی در نهانی‌های تیره‌ی درونش‌، از كنجی دیگر سرك می‌كشید و با چشمان سرخگون و بیتاب از اضطراب‌، هشدار می  داد:
« آیا امیرالمؤمنین نخواهد گفت چه بی عرضه بوده یی؟ كاری را كه خود می  توانسته یی به سرانجام رسانی‌، چرا نیم انجام‌، به شام گسیل داشته یی. آخر بارگاه شام که جای هر بی سرو پایی نیست. تو با این كارت به شیعیان علی رسمیت می‌بخشی حال آنكه ما باید كتمان شان كنیم...».
صدای ترس خورده و آمیخته به چاپلوسی چاكر منشانه‌ی اشعث‌، تلنگری به اندیشه های تو در توی حاكمِ بلاتكلیف زد:
ـ امیرا! رای مبارك چیست؟ در این خصوص چه می  فرمایید؟
ـ هوم؟...هه... هوم... باشد...
 ایستاد و كمی  سرش را خاراندو یكباره با تحكم گفت:
ـ بیاوردیدش!
اشعث دولا دولا پیش رفت. خاك را بوسه داد‌، آنگاه حاشیه‌ی عبای حاكم را گرفت و بر چشمانش مالید‌، بعد با نیم كرنشی خفت بار عقب عقب رفت. در چشمانش‌، قدرشناسی و التماس ـ از آن نوع كه وقتی استخوانی را پس از ساعت‌ها انتظار‌، در پیش پای سگی افكنده باشی ـ دیده می‌شد.
ـ بدا به حالت اگر تا امشب اسیر اینجا نباشد.
اشعث كه تازه قامت راست كرده بود‌، دوباره آن را دوتا كرد.
ـ بله‌، سرور من!
ـ برو!






حركت ناگهانی پای شتر‌، در فرو رفتن به یك لانه روباهی سست‌، كجاوه را اندكی تكاند و سبب شد زنجیر سنگین بر گودنای استخوان ترقوه‌ی حجر‌، خط دردی بر جای بگذارد. حجر زبانش را كه از فرط تشنگی مانند تكه یی چرمِ خشك شده بود‌، بر سق دهانش مالید و سعی كرد دوباره هوشیاریش را حفظ كند. دیرزمانی را در رؤیا سپری كرده بود.
از آغاز كه به این دشوار راه پای نهاده بود‌، می  دانست كه در فرسنگ به فرسنگ آن‌، ابتلایی دهان گشاده است. می‌دانست كه قله‌، هر چه دست نیافتنی تر‌، صخره هایش درشت تر‌، و سینه‌ی خاراسنگ هایش هر چه دیوارگونه تر و بی دستاویزتر و حركت كوهنورد در آن هر چه دشخوارتر. گاه باید با بند كردن نوك انگشت در تیزنای شكافی‌، خویش را از معلق شدن میان زمین و آسمان رهاند. گاه حتی سنگریزه یی در زیر پا یافت نشود كه برآن پا توان سفت كرد. با این حال نباید از صعود به بلندیها و فتح قله سرپیچید. حجر برآن نبود كه سربپیچد. تنها مشغله‌ی ذهنی او در این دشوار هنگام‌، سرنوشت قیام و سرگذشت دردناك یارانش بود.
در كجاوه‌ی دوم‌، مردی دیگر به زنجیر بود؛ مردی همسرشت و هم سرنوشت حجر. صیفی بن شبل. مردی كه پس از روزها تعقیب و گریز‌، سرانجام باخدنگ مأموران حكومتی بر جای میخكوب شد. به اندك زمان‌،  تا دست به نیام برد‌، در محاصره‌ی شمشیرهای برهنه بود و بی هیچ دفاعی از خود‌، به چنگ مأموران زیاد افتاد.
وقتی او را به دارالخلافه آوردند. حاكم كوفه‌، بر مخده یی سرخگون و مخملین با زردوزی های طلا لم داده بود. پیشارویش خوانچه یی گسترده‌، برآن‌، چند ابریق بلور لبالب از شراب. بادیه های بزرگ بدل چینی و پر پالوذج‌، بره یی بریان بر دیس نقره یی. چندین قدحِ نگارین و ظرفی مملو از میوه های خوشرنگ آبدار. در هوای قصر‌، بخور با گلاب در هم آمیخته بود و از هر سوی كنیزان و غلامان آراسته جامه‌، در گروه هایی چند‌،  در آمد و شد. در سه سوی تالار قراولان اندرونی با نیزه های نزدیك هم آورده به شكل ضربدر پاس می‌دادند و به هر چیزی تردیدآمیز می‌نگریستند. اگر جنبش چشمانشان را نمی‌دیدی گمان می‌بردی تندیس هایی گچین اند؛ بر آن جامه دوخته اند و یراق و نشان آویخته.
 زمانی چند به سكوت گرانبار بگذشت؛ هر ثانیه اش حلقه‌ی زنجیری در قطار بی توقف زمان. سرانجام‌،  زیادبن ابیه بلند و طولانی قهقهه زد. هنگام كه آرام گرفت‌، حبه یی انگور یاقوتی بركند‌، در انگشتانش چرخاند. آن را به سوی نورِ كجتاب یكی از دریچه ها گرفت‌، و چنان كه گویی در آن‌، رازی را می  جوید‌، در تماشایش افراط ورزید. حبه‌ی انگور یاقوتی‌، یاقوتی بود رخشان‌، با گویچه‌ی رقصان نور بر گونه‌، سخت وسوسه انگیز و طرب زا؛ خاصه آن كس را كه عطشی سوزان در ربوده باشد.
«زیاد»‌، حبه‌ی انگور را در منظر چشمان صیفی چرخاند و در پایان آن را با یك حركت تند به دهان انداخت‌، با لذت در زیر سنگ آسیاب آرواره شكست‌، سپس فروداد و ناگهان چشمانش را تیز كرد و رو به  محكوم غرید:
ـ دشمن خدا !
از این كلام‌، صاعقه یی در افكار هزارتوی صیفی تركید. خون به چهره اش دوید. لاله‌ی گوشهایش قرمز شد. خواست چیزی بگوید ولی خویشتنداری كرد و خشم جریحه دار شده را لای دندانهایش به سختی جوید و تلاش كرد كه آرامش قبلی را بازیابد.
صدایی كه حبه‌ی انگور را به كام كشیده و دشنامی  غلیظ فراپس داده بود، دوباره هوا را لرزاند؛ این بار آغشته به استهزا و تحقیر.
ـ در باره‌ی «ابوتراب»! چه می  گویی؟
ـ من ابوتراب را نمی‌شناسم.
زیاد كه گویی اصلا جواب او را نشنیده است‌، حبه یی دیگر برگرفت‌، نبرده به دهان‌، لختی درنگ كرد‌، سپس خشم در آستانه‌ی انفجارش را به اعصاب مرتعش دستانش سپرد. حبه‌ی انگور را در میان انبر دو انگشت اشاره و سبابه آنچنان له كرد كه شیره‌ی سرخگونش  به هوا پاشید:
ـ چه اندازه او را می شناسی؟
همان تسلط و همان سماجت در گفتار صیفی.
ـ من اصلا او را نمی‌شناسم
زیاد به خوانچه هجوم برد. آن را از جا كند‌، با یك حركت سریع به صورت صیفی كوفت و خطی سرخینه در آن به جای نهاد. لختی بعد‌، خون‌، نرم نرمك ازشكاف نای زخم برجوشید و گرم‌، فروچكید. خطی كبود و خطی سرخ بر گونه‌ی راست صیفی. قراولان از خشمِ خلق الساعه‌ی امیر جا خوردند و ناخن پنجه هایشان در گوشت بازوی راست صیفی اندكی شل شد. این همه پنداری در كسری از لحظه اتفاق افتاد.
ـ علی بن ابیطالب را نمی‌شناسی؟!!
لبخندی نمكین قاب چهره‌ی خط خورده‌ی صیفی را از هم گشود؛ از آن گونه لبخندهایی كه نشانگر پیروزی و تسلط است و بروز آن‌، مانند دشنه یی زهرمال‌، پنهان ‌ترین زاویه‌ی وجود دشمن را نیز در می‌نوردد. 
ـ علی بن ابیطالب را نمی‌شناسم؟! چرا... می‌شناسم.
ریش‌های انبوه زیاد‌،  جنبید و او كلماتی خشمگین را همراه با دندان قروچه یی طولانی بر زبان راند:
ـ علی‌، همان ابو تراب است.

اینك نوبت صیفی بود كه حاكم زخم خورده را با منطقی پولادین بر جای نشاند. شگفتا حاكم در كاخ خویش با قراول و یساول و كبكبه و دبدبه و در برابرش محكومی ‌، یكه و بی پشت؛ با كركس مرگ بر گرد سر؛ اما این چنین مغرور و معتمد به نفس. گویی جای این دو عوض شده بود. اگر چه در هر دو برجای خود بودند. زیاد بر هره‌ی تخت و صیفی بر زمین سخت.
ـ حرف تو درست نیست. علی علیه السلام‌، همان ابوالحسن و ابوالحسین است.
***
كار دیگر تمام بود. تنها با چند كلام كوتاه‌، محكوم توانسته بود حاكم را به زیر كشد. تاوان چنین گستاخی جانانه را چه می‌بایست دادن. دژخیم چه در چنته دارد جز فرمان به عقوبت و باز هم عقوبت‌، بریدن سر و بیرون كشیدن جگرگاه. این همه را آنگاه به كار می  گیرد كه در برابر منطق‌، به زانو درآمده باشد.
ـ بزنیدش! سخت تازیانه اش بزنید!
با اشاره‌ی «زیاد»‌، هر كه در سرسرای كاخ بود با دست افزاری‌، به زندانی بسته‌دست هجوم برد. تنها آنگاه پاپس كشیدند كه میرغضب با تازیانه یی چرمباف بر بالای سر محكوم سایه انداخت.
صفیرِ چرمِ لخت در هوا‌، بوی خون تازه در شیارِ سرخِ پوست. دندان بر دندان افشردن صیفی به تحمل درد و تلاش برای نشان ندادن آثار زبونی در رخسار.
زیاد بر پاشنه هایش راست شد. با اشارت او‌، جلاد كه نیم خیز ضربه یی دیگر شده بود‌، دست كشید. زیاد با تیزنای مهمیزِ چكمه هایش به كتف راست صیفی فشار داد. تو گویی این گونه می‌خواست غرور جریحه دار شده‌ی خود را التیام داده باشد.
ـ بگو چه گفتی؟
صیفی‌، با نیمرخِ چسبیده بر خاك‌، تنی گرفتار در چنگ قراولان و سوزشی كه در شیارهای پوست هر دم فزونی می‌گرفت‌، نی نی مشتعلش را به سختی رو به زیاد چرخاند و كلمات دردناك و مقطعش را  به زحمت ادا كرد:
ـ این... بهترین سخنی بود... كه من در باره‌ی بنده یی از بندگان خدا گفتم.
پنداری پیزور در پالان حاكم نهاده باشند. ناگهان به درشتی از جا برجست و جفت پا بر تخت كمرگاه زندانی فرود آمد و به جلاد و سایرین فرمان داد:
ـ آنقدر بزنیدش تا به زمین بچسبد و بلند نشود.
دوباره صفیر تازیانه ها‌، چكاچك خشك چوبدست‌ها و تلاش پركوب چكمه ها به شكستن استخوان و دوباره مقاومت گوشت و پوست و استخوان؛ تجلی اراده‌ی جبرشكن آدمی ، و دوباره آن سوال تكراری مهوع و تبسم های موذیانه‌ی حاكم كه  امیدوار بود لااقل جسم زندانی را فتح كرده باشد.
ـ اكنون در باره‌ی علی چه می گویی؟
صیفی‌، آرنج دردناك لگدكوبِ خود را از زیر قاب زانوی یكی از قراولان رهاند. دوباره گلمیخ سوزان و سمج نگاهش را بر پیشانی حاكم كوفت و تمام دهان خروشید:
ـ به خدا سوگند! اگر مرا با تیغ آبدار پاره پاره كنی‌، حرف‌، همان بود كه شنیدی.
«زیاد»‌،  مستأصل‌، دندان نیش افشرده به دندان‌، كف بر لب‌، تیپا خورده‌، با خرقه‌ی پاره پاره‌ی غرور فرو افتاده زیر پای نرینه یی زمخت‌، پله های سماجت را یكی پس از دیگری بالا دوید تا آخرین تیر را پرتاب كند. این نه به او بود كه خشم تحقیر شده‌، خونش را به غلیان درمی آورد؛ پاكوفتنی بی حاصل بر خواسته یی ناممكن. لجاجتی كودك وار و چندش برانگیز.
ـ باید حتما او را لعنت كنی اگر نه گردنت را خواهم زد.
آرامشی آبی در زلالنای چهره‌ی زندانی و زمزمه یی پیروزمند و خشنود بر لبان به زمین چسبیده‌ی او. فاتحی پا نهاده بر شانه‌ی اوج. یكه رزمنده یی  بی جنگ افزار در مصاف حاكمی  دژم و در هم شكسته و به سختی جویده شده. پرچمداری‌، شكست را داده شكست. سرداری گردنفراز... [گردنش را خواهی زد؟!!] مرگ نوشِ مرگ شكانده را كه نباید از مرگ هراساند. پاسخ یك جمله بیش نیست. بارها شنوده یی.
ـ زودتر گردنم را بزن كه حاضر نیستم به علی بد بگویم.
 مرد زنجیری كجاوه‌ی سوم‌، انقلابی دیگری است از یاران حجر‌، قبیصه بن ضبیعه؛ مردی که پس از روزها تعقیب و گریز سنگین‌، در كوفه‌، محل اختفایش لو رفت. گزمه های حكومتی با ترفند امان دادن او به خون و مال‌، قبیله اش را فریفتند و به چنگ آوردندش. اینك او بود و هجوم تنهایی. غمی ‌، بارافكنده در خانه‌ی دل‌،  مدام به همش می فشرد. از ابتدای راه درازآهنگ و دشخوار كوفه به شام‌، عبور از كومه های رمل‌،  تنگجای كجاوه و ثقلاثقلِ زنجیر‌، لب به شكوه نگشوده است. اكنون نیز كه به پای بوس مرگ می شتابد‌، پشیمان نیست. غم او‌، غم جان نیست‌، پای در خاطره یی دارد سوزان و جان آشوب.
ـ  به تصادف یا به عمد ـ  در آغاز این سفر بی بازگشت‌، هنگامی  كه در محاصره‌ی گزمه ها‌، از كنار «جبانه‌ی عزرم» می‌گذشت‌، دختران خردسالش را از دور دید. نهالكان نوشكفته‌ی معصومیت و سادگی‌، در غم بی پدری‌، در پیشگاه خانه نشسته بودند‌، زانوان بغل كرده و لبان به هم فشرده از بغضی گلوانبار. یكی از دختركان با دیدن كاروان اسیران‌، چشم تیزكرد و پدر را از آن میانه شناخت. با آوازی نیمه غمین و نیمه شوقناك دیگران را خبر ساخت. ناگهان پركشیدند و بی خوفی از نهیب قراولان‌، به قامت پدر آویختند. یكی دامنش را می‌كشید و به اصرار از او می خواست كه از پیششان نرود‌، دیگری كلاف دستان نرمپوی خود را در گردنش به مهربانی سفت می كرد و بر پلك‌های داغبارش بوسه می‌كاشت. آن دیگر‌، پی در پی اشكٍ دریغ به دامن می‌راند و كلماتی نامفهوم و بغض آگین را بی اختیار تكرار می‌كرد و گشودن قفل زنجیرهای پدر را چاره می‌جست. در این عرصه‌ی تجلی احساسات ناب انسانی‌، پریشان‌حالی دختركان و اصرار ساده باورانه‌ی آنها‌، چنان بود كه گزمه ها حیرت زده‌، بر جای خشكیدند. قبیصه‌، از آنان خواست اجازه دهند در سرای خانه آخرین دیدار را با خانواده اش انجام دهد.
او را از كاروان جدا كردند و با همان زنجیرهای گران به آستان خانه كشاندند. گزمه ها در پس و پیش و در دوسوی او و دختركان؛ كبوتران دست آموز دانه خواه‌، به گرداگردش. بوی خاك آب‌خورده‌ی غروب‌، شمیم آشنایی را به مشام قبیصه می‌رساند. روزهایی كه آفتاب درشت و سرخگون‌، دست از تراز دامن آبی آسمان برمی‌گرفت‌، پای بر شانه‌ی نخل ها می نهاد تا كم كم فرود آید و به خواب شبانه رود‌، او از كار بازمی‌گشت. پاتاوه‌ی خیس از پای برمی‌كند. گلهای خشكیده را از ساق برهنه می‌تكاند. سفره‌ی سفری را از دسته بیل برمی گشود و به دیوار تكیه می‌داد. آب نطلبیده‌، دختركانش ـ چون پرندگان تشنه ـ گرد بر گردٍ آبگیرِ حضورش حلقه می  زدند و او با بلور خنده های خُرد آنان‌، خستگی را ـ سلول به سلول ـ از عمق جانش بیرون می‌كشید.
حال‌، باز دختركانش در پیراموند اویند. این بار اما قرار از كف داده‌، هراس بار‌، سیبِ گونه بركنده به ناخن حسرت‌،  آشفته زلف و خاك ـ غبار نشسته بر فرق و این حرفشان:
ـ پدر! ما را تنها مگذار! ... هر آنچه خواهند بگوی و بكن تا تو را نكشند... بعد از تو ما را به كدام بال مهربان‌، پناه باید آوردن؛ كدام دست محبت جو؟
ـ عزیزانم! پاره های دلكم! پدر را ضرورتی در پیش است. اگر نه كه باید می رفت، توتیای چشمانش‌، خاكپای شمایان بود. سرمایه های عمرم! روشنان وجودم! دوری تان جگرسوز است، اما چه بایدم كرد؟

با دیدن آنان‌، كم كم نگاه كنجكاو زنان قبیله و از جا برخاستن هراسناك شان از هره‌ی بام و بیخِ دیوارهای گلی‌، جای خود را به دشداشه های سپید و بلند مردان و صدای سرفه‌ی خسته‌ی آنان می‌داد. مردم قبیله اش اندك اندك گرد می‌آمدند. مأموران‌، بیمناك شورش‌، دست بر قبضه‌ی شمشیر با نگاه های شكاك بر قبیله‌ی مضطرب و بهت آلود‌، آماده‌ی واكنش بودند. قبیصه دستی بر سر دختركانش كشید و مردم قبیله اش را با نرمای نگاه نواخت، آنگاه آن‌چنان که گویی اتفاقی نیفتاده‌، با متانت و خویشتنداری‌، به گفت آغازید:
ـ برای رضای خدا صبر پیشه كنید و بدانید این راهی است كه من برای رضای حق در پیش گرفته ام. فرجام كار من از این دو خارج نیست. اگر به شهادت رسیدم از نیكان جهان خواهم بود و آن برایم عظیم سعادتی است. اگر برگشتم كه در عافیت و سلامت با شمایان خواهم بود [با حلقه اشكی در چشم و لرزه یی خفیف در كلام‌، رو به دختركانش]... در هر حال خدای بزرگ ـ همان كه مرا وسیله‌ی روزی شما قرار داده بود ـ  روزی شما را خواهد داد. او خالقی زنده و جاوید است.
صدای گریه‌ی دختركان به ضجه بدل شد. دامن و شانه‌ی پدر را بیش از پیش چسبیدند. همسر نگرانٍ قبیصه به سختی بغض خود را فرومی خورد تا در واپسین لحظات‌، خاطره یی زخمناك از ناشكیبایی خود در قلب همیار و هم سرنوشت زندگی اش به جای نگذارده باشد. توفانی استخوان شكن در درون او وزیدن گرفته بود. افراد قبیله نیز به سختی می گریستند و می گفتند:
ـ پروردگارا! او كسی است كه عدل و داد را در میان ما به پا داشت‌،  دوستی و الفت را در جمع ما حفظ كرد و محبت و مهربانی به ودیعت آورد.
خردك خردك‌، افراد قبیله بیشتر می شدند و فشرده تر آنچنان كه ابرها‌، كومه كومه گردآیند و خود را در هم ببافند و یك تخته و یكدست شوند. در میان تنها لازم است صاعقه یی درگیرد و آنگاه بارانٍ بی توقف. مقدمه‌ی سیلاب. اینك دست ها نیز حرارت جادوانه‌ی هم را لمس می‌كردند‌، كم كمك درهم می‌تنیدند. خون داغ‌، از قلبی به قلبی راه می‌یافت. كلام‌، بیتاب رها كردن خود از زندان گلو بود. خشم متراكم در زیر دندان راه به بیرون می‌جست....
بیش از همه نگاه دریده و ترس‌پوی مأموران‌، این وضعیت غیرعادی را دریافت. قبیصه را به سرعت و بی رحمی  از دختركانش جدا كردند و قیه كشان و غضبناك با خود بردند. در متنی از جرنگاجرنگ دور شونده‌ی زنجیر و گریه های دردآلود دختركان‌،  قبیله‌، به جا ماند؛ توده‌ی در هم تافته‌ی حسرت و خشم. انگاره‌ی تأسف بر تصمیم ناگرفته و اقدام ناكرده.
كاروان به شتاب در قلب تفته‌ی كویرـ آنجا كه آفتاب رخساره در شن داغ فروخلانده بود ـ تبخیر شد و خیمه های گریزان پسغبارِ پای شتران و اسب‌ها‌، به اندك زمان رشته رشته شد و فرو ریخت. سپس‌، پرده‌ی سهمگینِ تاریكی‌، آغاز فراموشی و خاموشی.
شبیه این اتفاق جگرسای‌، آن روز از شاخ صبح تا دم غروب تكرار شده بود. اسیران را با كتف بسته‌، با تیغ برهنه‌ی آفتاب بر فرق برهنه ترشان. در بازار كوفه به ردیف كرده بودند گویی بردگان را به حراج نهاده اند. مأموران‌، رهگذران را  ـ با این ترفند كه اینان خروج كنندگان اند ـ  وادار به نفرین و تف اندازی به آنان می كردند وكودكان را ـ با این فریب كه اینان دیوانگان ـ ترغیب به سنگ پرانی  و دست انداختنی تحقیرآور.
حاكم كوفه می‌خواست ـ پیش از شكستن این سازمان دهندگان نخستین قیام كوفه ـ اسطوره‌ی افسانه وارشان را در ذهن مردم عاصی بشكند و زهرچشم بگیرد؛ كه این است تاوان سربرتافتن از حكم امیرالمؤمنین معاویه. این است پادافراه آن كه عدالت علی را فرایاد آورد و خلق را به اعتراض برانگیزد.
  قطره‌ی سوزانی ازچشم قبیصه برجوشید و برحلقه‌ی درشت زنجیرش چكید و آن را اندكی تر كرد. بیرون كجاوه‌، صدای بیطنین پای شتران بر رمل نرم با شیهه‌ی خفه‌ی اسبها درمی‌آمیخت و این دو در گفتگوی نامفهوم دو گزمه با هم گم می‌شد. زمان‌، نامعلوم. مقصد‌، گم. راه‌، بی پایان.  
***
هنوز نیم دانگی از شب باقی بود. ستارگان مانند هیمه های نیمسوز‌، در اجاقِ نیمه دودناك شبگیر می‌سوختند. بانگ تابدارِ خروسانی چند سكوت را می‌درید. از دوردست ویله‌ی درهم شغالان و سگان خسته‌ی شبگرد می‌آمد. حامل نامه‌ی زیاد ابن ابیه به معاویه‌، دستاری را كه بر سر پیچیده بود به اندازه‌ی باریكه یی از مقابل پلك‌ هایش كنار زد. اسبش را كه لكه می رفت‌، مهمیز به پهلو كوفت و به تاختن واداشت. اسب‌، شیهه یی تیز كشید و به تندی سم بر شن كوفت.
 از دور‌، سواد شهرشام ـ در حاشیه‌ی دریده‌ی فلق ـ چون هیولایی‌، تن برافراشته بود. شعله‌ی ریز و سرخگون مشعل‌ها و چراغ آویزهای كاخ شام. چشمهای هیولا را ماننده بود.
 به تاختی دیگر‌، سوار كوفته تن و غبار بر جامه‌، با دیدن باغستان ‌ها و نخل زارهای بیرون شهر‌، دهنه‌ی اسب را كمی  شل كرد و دوباره لكه رفت. كم كم صدای خفه‌ی اصابت نعل‌های اسب بر شن‌، جای خود را به صدای خشك فرود آمدن بر سنگفرش های خفته داد. صدای پای اسب‌، كاروانی از بیدار باش را با خود می  برد و جرقه هایی سرخ به دنبال می‌پاشید.
سوار‌، بیقرار و عطشناك‌، یك میدانچه‌ی خاكی و چند كوچه‌ی باریك و دراز را پشت سر گذاشت و به خیابانی عریض پیچید؛ خیابانی با درختان زیتون و نخل  در دو سوی آن. هوا بناگاه عوض شد.  نفسِ خنك درختان‌، پوست صورت عرق كرده‌ی سوار را نواخت. پرهیب كاخ در صد متری او بود. دهنه‌ی اسب را محكم كشید. پای راستش را از ركاب رهاند. دست به قربوس زین گرفت و بالا تنه‌ی خود را از جا كند و چالاك بر سنگفرش خیابان فرودآمد. اسب‌، شیهه‌یی بلند و آزمندانه كشید و نفس داغ و پركوب خود را از پره‌ی بینی با فشار بیرون داد. سوار‌، دستار از سربرگرفت. قدم برنداشته نگهبانان كاخ با نیزه های بلند او را در  میان گرفتند.
ـ من... قاصد خاص زیاد ابن ابیه حاكم مصر و كوفه ام....
ـ به چه كار آمده یی؟!
كسی كه این را گفته بود یكی از مشعل‌های آویخته از رواق اصلی كاخ را به مشت گرفت و از درون تاریكی جلو آمد. نور مشعل‌، ابروان پرپشت و نیمی  از ریش‌های بلندش را طلا اندود كرده بود. چشمانش بطرزی سهمناك و مشكوك دودو می‌زد.
ـ پرسیدم به چه كار آمده یی؟ در دیار شما دو بار باید سوال كرد؟
ـ من... قاصد...
ـ هر كه خواهی باش... فهمیدم‌، منظور از آمدن؟
ـ حامل پیام فوری و مهمی  برای امیرالمؤمنینم. امیر زیاد ابن ابیه فرموده اند،  زود برسانم و سریع پاسخ ببرم.
ـ چه پیام مهمی  است كه باید به خاطر آن خوابِ نوشینِ بامدادی  امیرالمؤمنین را به هم زنم. مگر نمی دانی تا دیرگاه ضیافت داشته اند.
ـ برای نماز كه بیدار می‌شوند...
مكثی در چهره‌ی طرف مقابل.
ـ منتظر باش!
سوار‌، از قراولان‌، سراغ اصطبل حكومتی را گرفت، وقتی نشانش دادند. تنگ اسب را گشود. خورجین را از زین به پایین سراند و زین را نیز به زمین گذاشت. بخار عرق پشت اسب‌، اندكی نفسش را بند آورد. نفس های اسب هنوز آرام نگرفته بود. از خورجین‌، گلیم كوچك و لوله شده یی را بیرون كشید و برپشت اسب انداخت. او را چند بار در بیرون اصطبل چرخاند بعد به آخور بست. به كمك خادم اصطبل‌، مقداری بیده و جو در جلویش ریخت و خود بیرون آمد. آوای خروسان رساتر به گوش می‌رسید و اینك با صدای مؤذن مخلوط می شد. شیری سپیده دم در حال جوشیدن از دیوار شرق بود. قاصد فرصتی یافت تا در روشنایی نظری دقیقتر به دیوارهای كاخ بیفكند.
بارها این دیوارها را دیده بود. هر بار احساس می‌كرد‌، حشمت و جلال ظاهری آنها بیشتر از پیش می شود و بیشتر قد می‌كشند. سنگ های سبزی كه كاخ را فرابرده آنچنان منظم روی هم انباشته شده بودند كه شكاف های بینشان به زحمت به چشم می‌آمد. در پشت هر كنگره‌ی افسون آمیزِ آن‌، نگاهٍ هیزِ قراولی به كمین نشسته بود؛ نگاهی هیز، با نیزه یی تیز. گلمیخ‌های زرینه‌ی دروازه‌ی اصلی كاخ و كوبه‌ی درشت و پر نقش و نگارش‌، چشم را مسحور می‌ساخت. بیننده برای دیدن كنگره ها باید از كاخ فاصله می‌گرفت.
پس از انتظاری كه هر دقیقه‌ی آن برای سوار خسته تن‌، ساعتی می‌نمود‌، طاق دروازه گشوده شد و او را به اندرون فراخواندند.
پاسخ كوتاه بود:
ـ غلامان تو را به غرفه ات راهنمایی خواهند كرد. بخور‌، بنوش‌، بیاسای. امیرالمؤمنین هر گاه كه بیدار شد. فراخواهدت خواند.

ادامه دارد

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top