سه بار قراولان کاخ، در گاودم ها دمیدند و طبلی بزرگ به همراهی به لرزه درآمد؛ و سه بار جیغ سنجه ا هوا را درید.
دروازهی عظیم کاخ گشوده شد و سواران آرایش گرفته، رکاب در رکاب و سربه سر داخل شدند. فرمانده، در پیشاپیش، فوج اول به دنبال آن، و شش سوار با شش نیزه؛ بر تارک هر نیزه، سری با قندیلهای خشک خون آویزان از آن؛ و در پی شش سر و سوار، دو اسیر و پس از این همه، گروه جلادان و آنگاه سایر فوج ها.
معاویه، بر کنگرهی کاخ، در میان ملازمان ایستاده بود و با تبختر تماشا می کرد. سواران، با فرمان آرایشی دیگر گرفته، میخکوب برجای ایستادند. حارث از اسب به زیرآمد، زمین را بوسید و دست به سینه برجای ایستاد؛ سواران نیز. نیزه داران حامل سرها، نیزه ها را بلندتر برافراشتند. معاویه، کریه، قهقهه زد و دستمال سرخ ابریشمی خود را از فراز کنگره به زیرافکند. فرماندهی آداب آموختهی سواران به پیش شتافت و دستمال را ـ پیش از فروخفتن به خاک ـ در هواقاپید، با دقت تاکرد، بوسید و به چشم مالید.
ـ ضیافت داریم. مجلس بیارایید. چشم فتنه کورشد.
معاویه این را گفت و به آرامی بر پاشنهی راست چرخید و اندکی بعد بالاپوشِ ارغوانی زردوزِ او از نظرها پنهان گشت.
نوای ملایم رباب با بوی ترشیدهی شراب درمیآمیخت و در میان نوشخندها و قهقهه های لذتناک گم می شد. معاویه با پهلوهای باد کرده و گلوی فراخ در کار جویدن بود. پس از آن که مجمع نقره یی برهی بریان را پس زد، انگشت سبابه و اشارهی دست راستش را حریصانه لیسیدن گرفت. هنوز به پشتی مخمل تکیه نداده، کنیزکی ـ با آفتابه ـ لگن زرین ـ دستهایش را شست و با دستمال ابریشمی سپیدی خشک کرد. خلیفه، قدحی شراب تبع سرکشید و کیفور گفت:
ـ خسته شدیم؛ ولی سیر نه، تا دقایقی کافی است.
درباریان به احترام او دست از غذا و شراب کشیدند و آرواره ها از جویدن بازماند.
حارث جلو رفت و دست به سینه تعظیم کرد.
ـ اگر امیرالمؤمنین اجازه فرمایند ـ برای تلطیف خاطر مبارکشان ـ نادمان رابه حضور بیاوریم.
ـ بله بیاورید، حظ خواهیم کرد.
یکی از پرده گلابتون های تالار کناررفت، دو اسیر در محاصرهی چهار قراول قدم به مجلس گذاشتند. گوش ها منتظر شنیدن صدای ملتمسانهی تقاضای عفو از طرف آن دو بود.
کریم بن عفیف وارد شد، چه باید می کرد؟ به مجرد ورود، قامت راست کرد و از هیأت پیشین ـ که چون جرثومه یی در هم فشرده و سربه زیر می نمود ـ به درآمد. پنداری که برای درخواست عفو نیامده است؛ به اندک زمان مهابت خود را بازیافت و چون شیری ناگهان برون جسته از بیشه یی آذرخش سوزانده، نگاه خشمناکش را آنچنان به معاویه دوخت که درباریان یکه خوردند. بانگ غرایش در کاخ پیچید.
ـ خدا، خدا... ای معاویه! خدا را در نظر داشته باش! تو از این دنیای فانی به سرای باقی منتقل خواهی شد و از تو در پیشگاه عدالت مؤاخذه خواهدشد که چرا ما را کشتی و خونمان را به ناحق ریختی....
سکوت و بهت.
معاویه، اولین جنبنده یی بود که خود را از زیر آوارِ سنگینِ بهت بیرون کشید. لب لرزهی خفیفی در چانهی او دیده می شد و رنگش اندکی به سپیدی گراییده بود. چشمان سرزنش آمیزش را به سوی حارث چرخاند؛ گویی می خواست به او بگوید: «نادمی که می گفتی این است؟ او که سخنگوی حجر است و توانسته، هم تو و هم من را بفریبد و قدم به قلب دربار نهد».
با اینکه معاویه بر بهت خود غلبه کرده بود؛ با این حال قدری طول کشید تا شمِ نکته سنجی حیله گرانه و زیرکی شیطان صفتانهی خودش را به دست بیاورد. قبل از آن که بانگ رعدوار کریم بن عفیف دوباره دربار را به لرزه درآورد، باید کاری میکرد. به آنی، حرف را منحرف کرد و به سراغ سوالی رفت که نحوهی پاسخ به آن مرگ و زندگی کریم را مشخص میکرد.
ـ نظرت در بارهی علی چیست؟
ـ نظر من در بارهی علی، همان نظر توست. ای معاویه! آیا تو از دین علی خارج شده یی؛ همان دینی که علی با آن خدا را بندگی می کرد و خدا با او بود؟
سخنی حکیمانه و هوشیارانه بر زبان رفته بود. پاسخ به آن معاویه را در تنگنا می گذاشت. اگر خامدستی می کرد و ناشیانه با علی دشمنی می ورزید، تو گویی با خدا دشمن است. در این مخمصه معاویه جز سکوت و دندان قروچهی پنهان و تظاهر به آرامش تصنعی چاره یی نداشت. برای فرار از آچمز، بی مقدمه رو به عبدالرحمن بن حسان کرد و پرسید:
ـ نظر دوستت را شنیدم، رای تو در بارهی علی چیست؟
عبدالرحمن که تا آن هنگام نیم خیز شده و به سخنان کریم بن عفیف گوش می داد، گفت:
ـ ای معاویه! بهتر است مرا به حال خود گذاری. شنیدن نظر من نسبت به علی برای تو خوشایند نیست.
معاویه زخم خورده از سخنان کریم بن عفیف، در پی یافتن مجوزی برای صدور فرمان مرگ بود و می خواست اسیران، خود ـ با زبان خودـ آن را فراهم آورند.
ـ به خدا سوگند تو را به حال خود نمیگذارم.
لحظه، لحظهی حساسی بود. عبدالرحمن باید تصمیم میگرفت: یا تن دادن به خفت و پشتکردن به حجر و آرمان او، یا گزینش مرگ بی درنگ روی در روی خلیفهی قدرقدرت اسلام پناه. مرگ، سایه به سایهی او، از کوفه تا مرج العذرا آمده بود؛ سایه به سایه و نفس به نفس. حال او بود که مرگ از نفس افتاده اما سمج را، به دربار خلیفه کشانده بود. دلْ ـ گفته های واپسین حجر، در گوشش طنین میانداخت. او اینک سخنگوی خون حجر و یاران شهیدش شده بود. درنگ جایز نبود. دست در دست مرگ نهاد و بلند غرید؛ کلمه یی حق، چشم در چشم سلطانی جائر.
ـ ای معاویه! شهادت میدهم که او از کسانی بود که همیشه به یاد خدا بود. به حق و داد قیام میکرد. مردم را در برابر خطاهایشان می بخشید. به معروف فرمان می داد و از منکر بازمیداشت. او بخشنده ترین، بزرگوارترین و پاکترین مردمان بود.
...
دوباره آن لب لرزهی خفیف و رنگ پریدگی رخسار به معاویه دست داد. انتظار چنین جوابی را در چنین موقعیتی نداشت. سوال دیگری پیش کشید تا مخاطب خود را به دام اندازد.
ـ نظرت در بارهی عثمان چیست؟
عثمان!!... خلیفهی مقتولی بود که معاویه پیراهن او را به چوب کرده و خونبهایش را بهانهی تن زدن از بیعت با علی نموده بود؛ خونبهایی که نردبان ترقی معاویه، از امیری شام به امپراطوری اسلام شد. حال او دوباره این پیراهن خونالود را از فراموشخانهی ذهن بیرون کشیده و وثیقهی خود قرار می دهد.
ـ نظر من در بارهی عثمان؟... شهادت می دهم که او اولین کسی بود که درهای حق را بست و درهای ستم را به روی مردم گشود.
...
آنچه نباید، گفته شده بود. معاویه پیروزمندانه لبخند شیطانی خود را بر لبآورد و با صدای بلند گفت:
ـ خودت را به کشتن دادی.
عبدالرحمن، در آستانهی شهادت قطعی خود، قافیه را نباخت و پاسخی داد که نشئهی پیروزمندانهی دقایق پیش را از سر خلیفه پراند.
ـ بلکه، تو را کشتم.
این دومین بار بود که بساط امپراطور قوی شوکت اسلام، با دفاع جانانهی پیروان علی در هم میریخت و سطوت کاذب او در ذهن درباریان زیر سوال میرفت. باید برای بازگرداندن این سطوت، از زندانی بی دفاع زهرچشم بگیرد. جبار متمرد، بدون رعایت آداب، تشریفات، ریاکاری و ظاهرسازی معمول، از کوره دررفت و فرمانی نسنجیده صادرکرد:
ـ این مرد را به نزد زیاد برگردانید و به او بگویید بدترین کسی را که نزد من فرستاده بودی بازفرستادم. باید او را به شدیدترین وجه به قتل برسانی و فرزندانش را نیز نابود کنی؛ آنچنان کشتنی که تا به حال کسی را به آن صورت نکشته یی.
دستور، پیش از عبدالرحمن به کوفه رسیده بود. وقتی او را کت بسته و مضروب، به کوفه بازگرداندند، جلاد منتظر بود. بی گفتگو، دستها وپاهایش را با رسنی محکم به هم بست و او را بر هرهی گودالی برد که به ابعاد قامت انسان در زمین حفرشده بود و ناگهان با صورت به داخل گودال افکند. تماشاگران اندک و دستچین شدهی این مرگ فجیع، کپه کپه بر بدن ملتهبش خاک افشاندند و در مرگی تدریجی، آخرین نفس هایش را زنده به گور کردند.
تا آخرین لحظه لب به شکوه نگشود و استغاثه نکرد. او را آنچنان کشتند که تا آن تاریخ در اسلام کسی را آنگونه نکشته بودند. آخر او سخنگوی خون حجر بود و افشاگر این خون در بارگاه خلیفه. او هدفی را برآورده کرده بود که حجر بن عدی کندی، رهبر قیام کوفه، از نخستین لحظهی تسلیمِ ناگزیرِ خود به زیاد بن ابیه، در پی آن بود.
قیام کنندگان پیروزشده بودند و امیرالمؤمنین معاویه! نقاب مردمفریبی و مقدس نمایی از چهره فروکشیده بود... اما این هنوز آغاز ماجرا بود....
قرص درشت و شنگرف گون آفتاب، چون بادیه یی لبالب خون، از گردهی شفق لیز می خورد و کم کم پا بر تارک خط سبزِ نخلها می فشرد و بر کرانهی بادیه هبوط میکرد. جویبار حزین آوای زنگلولهی شتران ـ در بازگشت از حومهی مدینه به شهر ـ گوش بیابان را پرکرده بود. ابری زمینی از غبار، در پس پای آنها، ارغوانی افق را هر لحظه کدر وکدرتر می کرد. سایه های دراز، جای خود را به مه خاکستری پس از غروب می دادند. آسمان رنگهای روشنش را از زمین بازمی ستاند و تاریکی، سوار بر اسبی ارزق از راه میرسید.
سواری ناشناس، بر شتری تیزرو، در متن روبه افولِ غبار، به سوی مدینه می تاخت. دستار وی در تاخت مدام، موج برمیداشت و دنبالهی آن پیچ میخورد، برمی گشت و روی چشمهای او میافتاد. سوار، چشمان سرخ شده اش را به هم فشرده بود و از پشت خط نازک دوپلک، راه را از نظر میگذراند. دورنمای مدینه در چشم انداز او بود. سرعتش را اندکی کاست. باید طوری به شهر میرسید که پردهی تاریکی کامل فروافتاده باشد تا بتواند از بیراهه و دور از نگاه جاسوسان حکومتی، خود را به مقصد برساند. هرم کشندهی داغ ـ روزِ کویری هنوز در جانش بود. عطشی سوزناک میآزردش.
آنچه سبب شده بود این راه درازآهنگ را تاب آورد و یکنفس بتازد، انگیزه رساندن خبری اسفزا بود به پیشوایی تحت نظر. تاوان این کارـ اگر جاسوسان بو میبردندـ شاید به بهای زندگی او تمام می شد اما باکی نبود، او از آغاز به این اندیشیده بود.
در یکی از باغهای اطراف مدینه، شترخسته پای را بر نخلی روییده بر کنارهی آبکندی کوچک بست و خود به شتاب از پناه شاخ و برگ درختان، شبح به شبح پیش رفت. حال مسافتی دیگر در راه بود، و سنگلاخِ پای آزارِ مسیر.
آنقدر پیشرفت تا به کومه یی گلین در حاشیهی شهر رسید. با احتیاط پشت خود را به سوک دیوار چسباند و فالگوش ایستاد. صدای نامفهوم مردی می آمد که با عتاب به زنی تشرمی زد. اندکی بعد، گریهی طفلی بلند شد و گاوی، سراسیمه، ماغ کشید. او خود را از دیوار کند و خمیده خمیده جلو رفت.
اینک کوچه یی در برابرش بود. صدای سنگین چند گامِ شمرده، ناگهان او را به زمین چسباند. دو قراول تیغ بسته با شولاهایی سراسر کبود، از انتهای کوچه نمایان شدند. یکنواختی و نظم گامهایشان چنین می نمود که متوجه چیزی غیرعادی نشده اند. با نزدیکتر شدنشان، او خود را بیشتر موازی خاک کرد. حال صدای کوبش های قلب خود را رساتر می شنید. گامها نزدیک و نزدیکترشده و ایستادند. دلکوبه های مرد آنچنان شدید شد که برای لحظاتی حس کرد به جز صدای قلبش چیزی دیگری نمیشنود. چشمهایش را به طرف صدا چرخاند و هراسان خیره شد. چهارساق کشیده و غول آسا در چندقدمی او به هوا برافراشته شده بود.
در مکثی که به نظر مرد به سنگینی قرنی میمانست، گامها از زمین کنده شده و به کوچه یی دیگر چرخیدند. طنین قدمهایشان دور و دورترشد. مرد نیم خیزشد و نفسی عمیق کشید. با احتیاط به انتهای کوچه چشم دوخت. فقط صدای زیر و متسلسل جیرجیرک ها از اعماق شب به گوش می رسید. عرق پیشانی اش را با کف دست سترد، بلندشد و به چالاکی خود را به دری کوچک رساند آنگاه کوبه را دوبار پیاپی به صدا درآورد.
این طرز نواختن کوبه، رمزی بود میان شیعیان با پیشوایشان. لت دری چوبین، بر پاشنه چرخید و مرد، شتابناک در تاریکی پشت چارچوب فرورفت.
ادامه دارد
0 نظرات