ـ فرزند عدی! دیدیم تمامت شب را به نماز ایستاده اید، شنودیم نیایش های زیبایتان را. حال نظرتان در مورد «عثمان که او نیز نمازگزاری شب زنده دار بود، چیست؟ [جلادان گفتند].
یاران حجر، مشتاق برهنه کردن خون خویش ـ بی هیچ پروایی در پوشاندن صراحت کلام، و بی هیچ تلاشی برای کتمان حقیقت ـ چنین گفتند:
ـ او اول کسی بود که به ستم داوری کرد.
دندان بر دندان افشردن جلادان.
ـ پس امیرالمؤمنین معاویه شمایان را نیک شناخته بود. ای قاتلان عثمان! از علی بیزاری جویید. این آخرین مجال رهایی است.
ـ نه، نه، هرگز... نه تنها تن به برائت نمی دهیم که خواهان نزدیکی بیشتریم.
کلام آخر، حجت را تمام کرد. تیغ ها همزمان بالا رفتند و یارانی چند با جامه هایی گلفام به خاک غلطیدند.
...
ـ سرها را کناری نهید باید به دمشق برده شوند....
هر ضربت تیغ نه بر گردن یاران؛ که بر سلول سلول حجر فرود می آمد. نه، نباید می شکست؛ هنگام که دژخیم شکستنش را می طلبید. ستبر سینه باید می ماند و اشک را، باید در پشت پلک زندانی می کرد؛ اگر چه شکستن ـ آنگاه که کاری ترین ضربه بر کمرگاه فرودآمده است ـ سخت ناممکن بنماید.
...
ـ فرزند عدی! پنج تن را به کشتن دادی... اینک نوبت توست.
ـ مهلتم دهید تا رکعتی نماز بگذارم.
ـ نماز؟! تو که دوشینه تا صبح در نماز بوده یی، اکنون چه گاه نماز است!؟؟ آیا برای گریز از مرگ رخصت میطلبی؟
ـ نه، به خدا.
...
سربند از سر نهاده، نسیم را به دستاغوشی با گیسوان نمناک به هم چسبیده اش آزاد گذارد. در یکتا پیراهن، پیش از مرگ، مسیح را تداعی می کرد؛گاه شتافتن به بلندای جلجتا.
نمازی میان مرگ و خون. پیرامونش، دژخیمان غضبناک با تیغ های خونچکان. روبرویش، گور و کفن و در طرفین، سر بریدهی یاران؛ با رشته های دلمه بستهی خون.
ـ حجر! نمازت به درازا کشید. راست گوی، آیا تو را از مرگ بیمی ست؟
ـ به خدا سوگند! در تمامت عمرم، نمازی چنین کوتاه و به تعجیل هرگز نخوانده بودم.
دست هایش را به دعا برافراشت. خونی که در رگانش می دوید تا لحظاتی دیگر به زمینِ عطشناک، رنگی شنگرف میبخشید. لبان نیایش گویش دمی دیگر طریق خاموشی میپوییدند و زمرد زندهی نگاهش به بیکرانگی آبی ابدیت میپیوست.
ـ پروردگارا! انتقامم را از اینان بگیر.یارانم را به ناحق کشتند؛ به ناحق... [رو به قاتلانش] سوگند! به خدا مرا بر خاکی میکشید که نخستین منادی توحید در آن بوده ام؛ نخستین مسلمانی که آوای توحید در آن برآورد. مرج العذرا دیار آشنای من است.
صدای دریدهی جلادی عنان گسسته، آخرین زمزمهی او را ناتمام گذارد...
ـ تو که مدعی بودی از مرگ نمی ترسی. هان! چه شد؟ فرزند عدی! دست از علی بشوی، در امان خواهی بود.
حجر از آنانی نیست که چشم به واقعیت فیزیکی انسان بربندد و غرایز او را انکار کند. هیچ آفریده یی ـ تا آنجا که بتواند زندگی کند ـ از مرگ استقبال نمیکند؛ مگر آرمانی که برگزیده، از قوارهی مرگ بزرگتر باشد و آن را تحقیر کند. در تخیلات دور از واقعیت نمیتوان از مرگ سخن گفت و آن را به هیچ انگاشت. باید در میدان ملموس واقعیت با آن روبرو شد و پنجه در پنجه درافکند. ترس، واکنش غریزی هر انسان، در مواجهه با مرگ است؛ اما پاره یی مغلوب آن می شوند، معدودی مغلوبش میکنند... و پاسخ واقع بینانهی حجر:
ـ چگونه از مرگ جزع نکنم؛ در حالی که گورم در برابرم کنده، کفنم آماده و شمشیری بران بر فراز سرم در آونگ است؛ ولی به خدا سوگند! هراندازه از مرگ بهراسم هرگز آنچه را که موجب خشم اوست بر زبان نخواهم راند.
آفتاب از پشت نخل های سحرگاهی مرج العذرا خود را فرامیکشید و کلافٍ زردفام درشتش را بر سینهی کویر میغلتاند. آسمان سکوت کرد؛ زمین هم. سپاهیان زرین یراق خلیفه، طعم تلخ شکستن و تحقیر شدن خود را در برابر این هیبتٍ اسیر؛ این ابهتٍ ستودنی؛ این عظمتٍ نیالودهی ناب انسانی حس می کردند. ندیده بودند مردی زندانی، شرایط خود را بر آنان تحمیل کند. گویی او فاتح بود و آنان فتح شده. به دقت به سخنان او ـ که با طمأنینه و شمرده شمرده ادا میشد ـ گوش سپرده بودند:
ـ مرا در همین حال؛ در خون تپیده و بسته به زنجیر، داخل گور کنید. خون بدنم را مشویید. خوشتر دارم در پیشگاه داور، معاویه را با همین هیبت ملاقات کنم. خون من سند حقانیت من است. همچنان خواهد جوشید و سخن خواهد گفت.
نفس از کسی برنمی آمد.
حجر، نگاهی مشتاق به یاران خاموش افکند. لحظات گردن زدن آنان و پیام سوزان چشمانشان، از خاطر زخم دارش گذشت. زیر لب زمزمه کرد:
ـ به زودی به شما خواهم پیوست ای خفتگان بیدار!
شمشیری برهنه، بر فراز دستی تاریک، به چرخش درآمد...
و... پرنده یی به شتاب پر زد و در سینهی یشم فام آسمان فرورفت.
حدبه، تیغ تشنهی خود را بار دیگر با ردای به زمین افتادهی یکی از یاران مقتول حجر، برق انداخت. تک چشم هراس انگیز او چون کاسهی لبالب خون می نمود. ازشدت غضبی حیوانی رگ پیشانی اش برون جسته بود و زبان، در آروارهایش ـ چون گرگی دله ـ آویزان، بزاق ریزان؛ و هنوز آزمند فروریختن خونی دیگر بود.
ـ این هم از رئیس گمراهان!
بر پاشنهی چکمهی مهمیزدارش چرخید و تیغش را فرابرد. در چشم انداز نگاه او، دو اسیر بسته کتف، همچنان بر کنارهی گودال بودند. پچپچه یی نامفهوم در لشگریان پیچید. حدبه، چشم به سوی حارث چرخاند و منتظر ماند.
حارث با سایهی تبختری ابلهانه در وجنات، دست به کمر و گشاده پای، ابروی راست خود را در هم کشید و چشم تیز کرد؛ ناگهان انگشت اشاره اش را سیخ کرد و مانند کاردی بران بر گلو سود.
فرمان، ادامهی مرگ بود.
دستیار حدبه، پا بر گودی بین دو کتف یکی از اسیران فشرد و دو دست بستهی او را از پشت بالاآورد. حال سر و گردن زندانی بصورتی کشیده در گذرگاه عبورِ قوسِ تیغِ جلاد بود.
...
.. ما را نکشید!...
این درخواست ناگهانی، مانند بانگ اضطراب زای غرابی در حاشیهی سنگینِ سکوتٍ غروبِ پاییزی، فضا را شیار زد و گوش های آمادهی شنیدن صدای فرود تیغ را بر خشکنای غضروف گردن زندانیان درنوردید.
ـ ... نه!
دیواری از چشمهای حیرتخوار گرداگرد جلاد و دو قربانی.
ـ ما را پیش خلیفه برید تا هر چه او خواست اجابت کنیم.
حدبه، با دستان یکی شده با تیغ و فراکشیده تا آن سوی قلهی سر، هنوز آمادهی ترسیم قوس پولادی مرگ بود. چشمان هیزـ هار و تشنه به خون او، ناشکیب، در انتظار پایان این «وقفه» بود. پرانتز مبهمی از بلاتکلیفی، در ماجرای متسلسل مرگ بازشده بود. بنابراین مردد به سوی فرماندهی سواران چرخید.
حارث بینیم نگاهی به حدبه، با لحنی شیطنت آسا (آمیزه یی از مکر و طمع)، از اسیران پرسید:
ـ هر چه خلیفه گفت؟؟!
...
ـ هر چه خلیفه... گفت.
از معاویه فرمان مخصوص داشت تا هر اسیری را که به تسلیم تن درداد، به نزد او برند. بنابراین دیگر منتظر نماند.
ـ این دو در امان خلیفه اند. بدن های کشتگان را چال کنید. سرها را بردارید؛ باید به پیشگاه امیرالمؤمنین برده شوند.
***
کریم بن عفیف و عبدالرحمن بن حسان، دو نجات یافتهی آن ماجرا، با ناباوری نگاهی شوقناک به سیمای هم افکندند؛ و برای لختی در نگاه هم مکث کردند. آیا هیبت مرگ آنها را به خیانت کشانده بود؟ یا پس از مرگ طاقت سوز حجر، پایان کار قیام را به چشم می دیدند و مقاومت را عبث؛ و حب نفس آنان را به انتخابی دیگر رهنموده بود؟
ادامه دارد
ادامه دارد
0 نظرات