اشک ـ نوشتهای در رثای ابوالفضل قنادی،
در مراسم وداع با او در سفر جاودانهی خاک
نام من ابوالفضل است، اسم فامیلم، قنادی.
من یکی از شما بودم. همسایه و همسرشت، همجامه و همقلب؛ ایستاده بر پاشنهی یک نام ممنوع، یعنی مجاهد خلق. این تمام دارایی من در سفر بهجایی است که از لحظهی وداع راهی آنم. زهی دارایی!
من نرفتهام که نباشم.
چه زیبا بود آیهای که از قرآن خواندید و جانم را تاربهتار نواخت. من در این جامهی خاکی زیباتر از همیشه به حضور زندگی لبخند میزنم؛ زیباتر از گلهایی که بر گرداگردم خرمن کردهاید. مپندارید وقتی در این سپیدجامهی بیآلایش مرا در آغوش جاری کردید، تمام شدهام. مجاهد خلق تمام شدنی نیست.
آرزوی من این بود که در میدان جنگ آخرین، خون حماسه را در رگانم بهغلیان درآورم و در گردبادی از گلوله و انفجار جانانه بجنگم اما نمیدانستم جنگ من بگونهی دیگر خواهد بود؛ مقاومت سلولبهسلول با مرگی که میخواهد در آخرین دقایق لبخند را از قاب سیمای مجاهد برباید ولی من جانانه جنگیدم.
همهی شما را دیدم و بهدقت در چشمانتان نگریستم. درست مانند روزی که برای آخرین دیدار به اشرف آمدم و با سپند و صلوات مرا از آمبولانس تحویل گرفتید. تمام نیرویم را در لبخندهایم گردآوردم تا غباری از نمیتوان و نمیشود بر سیمایم سایه نیفکند. به شوقتان خندیدم.
من مجاهد خلقم فرزند خلقی قهرمان، پرورش یافته در دامان مادری از جنس عشق.
من زندگی را در تپشهای قلب کسی یافتم که جز برای آزادی خلق نمیزیست. امروز در بدرقهی نگاههای اشکآلود شما به خانهی خاک سلام میکنم؛ اما خانهی من اینجا نیست. خانهی من جایی است که عشقم را در آنجا گذاشتهام. ایران و میدانم شما فتحش خواهید کرد.
به یاد من خیابانهای اشرف را با پلک بروبید و خاکش را گلباران سازید.
من نرفتهام که نباشم،
من فقط «چمدانم را ـ که بهاندازهٔ وسعت تنهایی شاعران جا داشت» ـ برداشته و «بهسمتی رفتهام که در آن برگافشان درختان حماسی پیداست»؛ آنجا که حنیفنژاد و طالقانی، اشرف رجوی و موسی خیابانی و سلالهای از ستارگان دنبالهدار با جامههای عطرآلود از نور، برای خوشآمد بهتازهواردان صف کشیدهاند. من به آنجا رفتهام «رو به آن وسعت بیواژه پرکشیدهام که همواره مرا بهنام میخواند»؛ رفتهام تا «با دستانم هوای صاف سخاوت را ورق بزنم و مهربانی را بهسمت شما بکوچانم».
وقتی دانههای عاشق باران در باغچههای اشرف بهطواف گلبرگ شرمناک بنفشهها میروند؛ آنگاه که باد فروردین با رویاهای بلندش در کاسبرگ لالههای میدان لاله عطر گل سرخ میریزد و در بهارستان دلهای شما با صفای لبخندهای جانانهی جان جلایی دیگر مییابد. در هر نشست، در هر مراسم و در هر نبرد من با شما هستم؛ پهلوبهپهلو، سنگربهسنگر، چشمدرچشم.
یاران ای یاران صمیمانهتر از نم باران
من بهاندازه یک لحظه دمیدن در عطر
زندگی را خندیدم
بر طلوع گل سرخ
من بهاندازه یک شبنم شوق باریدم
بدورد!
بدرود!
علیرضاخالوکاکایی
0 نظرات