حسین بن علی ، با شنودن خبر شهادت حجر، نگاهی نافذ و اندیشناک به کنج اطاق افکند و زیرلب زمزمه کرد:
«و می آزماییمتان با چیزهایی مانند ترس، گرسنگی، از دست دادن داراییها و بستگان و دستاوردها و به شکیبایان بشارت ده؛ آنان که در برابر پیشامدها و آزمایشات سهمگین می گویند ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشتکنندگان»
سیمای آشنا و دوست داشتنی و گفتار شورانگیز حجر و سماجت های انقلابی او، هنوز در لوح یادش نقش های دل انگیز ترسیم می کرد؛ صحابی وفاداری که در سخت ترین اختناقِ معاویه ساز، دست از یاری او و برادرش، حسن نشست. به خاطر آورد روزی را که حجر با نگاهی غمبار، از دیدار با حسن بن علی بازگشته بود؛ به این امید که او (حسین) را به پیکاری زودهنگام و مسلحانه بر علیه معاویه ترغیب کند. از او نیز همان سخن را شنوده بود که از حسن و ... اینک به پاسِ این وفا به پیمان، سر خود را خالصانه تقدیم کرده بود؛ یازده سال پیکار بی سلاح برای برافراشتن مشعل نام و مرام علی ـ که معاویه با توفانی بنیان کن از جعل، تحریف، سب و لعن و خرید آراء مردم در پی خاموشی آن بود ـ و اینک حجر را برای خاموش کردنش، خاموش کرده بودند.... با یادآوری این موضوع، جرقه یی ناگهانی در افکار هزارتوی حسین درگرفت و تمامت اندیشهی او را حریقی بی قرارساز در نوردید. بیهوده نبود که پیش از وقوع چنین روزی، پدرش، علی بن ابیطالب، گفته بود:
«ای اهل عراق! به زودی هفت تن در عذرا کشته می شوند که داستان آنها چون داستان یاران اخدود است».
حسین چون از این مکاشفهی خاطره انگیز فارغ شد، دوباره سر در جیب تفکر فروبرد. در این هنگام، قطره اشکی به پهنای صورتش دوید و حزنی دلنشین در آهنگ کلامش نشست. با اشتیاق دست بر شانهی قاصد گذاشت. صورت او را پیش کشید و بر پیشانی داغش بوسه زد. قاصد ناشناس نیز سربر شانهی حسین نهاد و چون کودکی ـ که مادر گم کردهی خود را بازیافته باشد ـ به شوق و درد گریست. امام با ملاطفت سر او را از شانهی خود برداشت و با دست شرابه های اشک را از گونه اش سترد و دیگر بار در سکوتی حرمت بار، گویه کرد:
«ما از خداییم و به سوی اوییم بازگشتکنندگان».
... و کسی از اهل خانه را فراخواند تا قاصد را به امن جایی دورتر از این کاشانه برد تا پیش از ترک مدینه در خفای شبگیر، چیزی خورد و لختی بیاساید و توان از دست شده را برای بازگشت بیابد. در عین حال او را گوش به زنگ پیام خود نگهداشت و نسبت به خطر لورفتن هشدارداد.
پیه سوز کوچک، اشیاء محقر اطاق را روی دیوار به رقص درمی آورد. در قاب دریچه، صورت فلکی دب اکبر سوسو می زد. جیرجیرکان با رفتنِ پاورچین پاورچینِ نامهرسان فداکار، دوباره سازِ سحرآمیز خود را کوک کرده بودند. نسیم شبانه، آوای حلقه وار و مبهم غوکان را از دریچه به درون اطاق غربال می کرد. امام چشمان خود را از روی حصیر پهن شده در اطاق بلندکرد و در آسمان دواند.
بغضی سنگین؛ آمیخته با احساسی متعالی از شهادت حجر، او را پیوسته به فکر فرومی برد. اندیشید؛ گویا همین دیروز بود که حجر به مدینه وارد شد تا از کارگزاران معاویه در کوفه، به او شکوه نماید و بگوید که چگونه آنها با تطمیع و تهدید، شیعیان، را وادار به اهانت به امیرمؤمنان میکنند و در هر نماز، ناسزاگویی به علی در منبر شایع شده؛ و کار تا بدان پایه رسیده که بازیچهی طفلکان را میربایند و چون به بازجست آن برمی آیند، به آنان گفته می شود که علی ربوده است!....
این حجر بود؛ انقلابی مردی که هنوز خون داغ انقلاب در رگانش سیلان داشت. نادره پرشور صحابه ی وفادار به علی؛ آتشپاره یی که با فعالیت بیدارگرانهی خود نمی گذاشت حکومت معاویه در کوفه سامان گیرد.
آری، این خود حجر بود با غبارِ فراوان راه نشسته بر جامهی خشن بافت، سیمای حزن آلود و نگاهی فروافتاده و رفتاری با وقار.
ـ ای حجر! گوییا خسته می بینمت. رنج راه تو را فرسوده است. اندرون آی و اندکی بیارام!
حجر در سکوت بامسمای خود، پای از چارچوب در به درون نهاد و خود را در آغوش حسین افکند و دردمندانه گریست. چون قدری تسکین یافت. شانه های او را در پنجه فشرد و ناگهان پیشانی اش را بوسیدن گرفت و پس از لمحه یی سکوت، دوباره گریست:
ـ فرزند پیامبر! ای کسیکه جامه و سیمایت، عطر او را دارد. ساعتی پیش، نزد برادرت حسن بودم.
حسین بن علی سربلندکرد و دوباره چهرهی تکیدهی حجر را از نظر گذراند. بغضی فروخفته در پهنای صورتش، آمادهی انفجار بود و او بیهوده سعی می کرد با به هم فشردن لبان داغمه بسته اش، آن را پنهان دارد.
ـ ای حجر! به او چه گفتی؟
کلمات بریده بریده و هق هق آلود حجر.
ـ آنچه به او گفتم، به تو نیز بازمیگویم.
ـ ای کاش! پیش از این میمردم و چنین روزی را نمیدیدم. با تن ندادن به جنگ با معاویه، بر سرمان آمد، آنچه که از آن میهراسیدیم.
با گفتن این جمله بغضش ترکید و به سختی توانست شکیبایی و وقار پیشین خود را اندکی بازیابد. پس، کلام آخر را با تمام توان و شهامتش اداکرد. در همان حال حزم و شرم درونی اش در حضور امام، مانع از بیان صریحتر آن میشد:
ـ ... اجازه ده! با این سلطهی جبار و دینفروش به جنگ بپردازیم....
...
سکوت.
امام، با تأنی سربرداشت و دوباره در سیمای حجر نگریستن گرفت. او اینک آرامش ذاتی خود را بازیافته بود. گویی سخنی که پیش از این جرأت واگویهی آن را نداشت ـ و چون خرسنگی گران ثقل، بر سویدای دلش سنگینی می کرد ـ بر زمین نهاده است. حال نفس به آسودگی برمیآورد و سبکبال و سبک خاطر بر جای خویش دو زانو نشسته بود و آخرین نم ـ قطره های اشک را از چشمخانه، با دل انگشت میزدود. چون از این کار فارغ آمد، کودک وار و سمج، منتظر پاسخ به درخواست ماند.
...
حسین بن علی برخاست؛ شناور در فکری ژرف، طول و عرض اطاق را چندبار پیمود. این شاید دقیقه یی چند به طول انجامید ولی در نظر حجر چندان طولانی آمد که دامن شکیبایی از کف داد، بی صبرانه، خواست کلام پیشین را بازگویه کند و برآن بود دلیل سکوت را نیز بپرسد، ناگهان حسین رودرروی او بر زمین نشست و بی مقدمه پرسید:
ـ برادرم حسن، چه گفت؟
حجر از ژرفای صراحتی که در این سوال و نیز نگاه اعماق کاو و پرابهتی که در پشت آن بود، لحظه یی بر خود لرزید. با این حال خود را بازیافت و لب به سخن گشود.
برادرت گذاشت تا اطاق از اطرافیان و ملاقات کنندگانش خلوت شود، آنگاه مرا را پیش خواند و در گوشم زمزمه کرد:
«ای حجر! آنچه را که گفتی شنیدم. اندیشهی همهی خلق مانند اندیشهی تو نسبت به ما نیست. آنچه تو دوست داری، دیگران ندارند. مردم با اندک شبهه یی از گرد ما پراکنده می شوند. حمیتی صخره وار نیست تا بتوان به آن تکیه کرد و یارانی راسخ عزم، نه؛ که بتوان نبردی پیشبرد. با چنین کسان اگر به معرکه روم، خون بی جهت به زمین ریخته شود».
حسین در سکوت به کلمات او گوش داد. حجر که با یادآوری آن صحنه برانگیخته شده بود با شوری انقلابی دوباره بر سخنان چنینی خود پای فشرد اما نتوانست دل آزردگی خود را کتمان کند.
ـ به این سبب نزد تو آمده ام... خون من رنگین تر از خون برادر هم کیشم، «رشید هجری» نیست. هنوز به خاطر دارم چگونه او را ـ به خاطر عشق سوزانش به پدرت ـ دست و پا بریده، به نخل آویختند، در هماندم از سپاس و بزرگداشت علی غافل نبود، تا اینکه تملق گویان معاویه زبانش را نیز قطع کردند. مطمئن باش ما در راه تو وفاداران «رشید»گونه ایم؛ از هیچ شکنجه و ایذایی باکمان نیست.
مکث کرد... برای اینکه امام را در تصمیم یاری دهد، افزود.
ـ مرا یارانی است که در خطیرترین شرایط، همراه تو و برادرت خواهیم بود.
حسین که با یادآوری شهادت فجیعانهی رشید هجری، بار دیگر چشمانش حالت محزون خود را یافته بود، برخاست؛ برخاستنی هیجان انگیز به ادامهی گام پیمایی اندیشه آمیز در عرض و طول اطاق. حجر نیز ـ امیداوار به تأثیر سخنان خود در او و شاید، برای رعایت حرمت نسبت به پیشوایش ـ برخاست و با او هم قدمشد. حسین، ایستاد، حجر، نیز. حال آن دو رودرروی یکدیگر بودند. قلب حجر در انتظار شنیدن پاسخ دلخواه خود از زبان حسین به شدت در دهلیزهای سینه اش دهل میکوفت.
ـ ای حجر! برادرم با معاویه صلح کرده است. ما کسانی نیستیم که آنچه را که گفته ایم محترم نشماریم....
باز، آن خاطرآزردگی غیرقابل کتمان و آن اندوهگنی عمیق و لب ترش کنی پنهان ناداشتنی به حجر رویکرد و شیارهای پیشانی او عمیق تر شد. اجازه گرفت تا برخیزد وبرود. درآستانهی در، نگاه نافذ امام او را برجای داشت.
ـ حجر! هر چیزی را سرآمدی است، همانا خدا هر روز در شأن و مقامی است.
حجر در آستانهی در طوری ایستاده بود که قامتش چارچوب در را پرمیکرد. در پاشِ ریشه های مورب و پررنگ نور، آنگونه مینمود که تصویری تمام قد را در آیینه یی نقاشی کرده باشند.
ـ پسر پیامبر! لابد از یادنبرده یی آن روز جانگداز را که پدرت بر اثر زخم شمشیر ابن ملجم در بستر بیماری بود. سروش ناآشنایی از درونم میگفت که این واپسین دیدار است. به یاد دارم که او نگاهش را در سرتاسر اطاق پروازداد و یکایک ما را زیر نظرگرفت. چشمانش حالت مسافری را داشت که در آستانهی سفر به همه چیز آنگونه می نگرد که گویی آخرین باراست که آن را می بیند. زخم تیغ زهرآگین، توان سخن گفتن را از او سلب کرده بود. مردم سکوت کرده بودند تا ببینند امامشان چه به آنها خواهدگفت. همهی چشمها به آن لبان پراحساس و حکیمانه دوخته شده بود. موج بغض، راه را بر گلوها بسته بود. تعدادی با صدای بلند میگریستند. جانها بی طاقت و دلها در تپش بود. حزن با تمامت قامت استخوانی و چهرهی ابروارش، قد برافراشته بود و کسی را یارای دم زدن نبود... جگرگوشهی فاطمه! یادت هست وقتی من مخاطب پدرت بودم، چه به من گفت؟
حسین با اشتیاق به حجر نگریست. شبنم اشکی گونهی راست او را شیار زده بود و برق سرشک، دیدگانش را تازه تر از دقایق پیش نشان میداد. او همچنان در قاب در ایستاده بود.
ـ عشق بیقرارم کرده بود. احساسِ قلبم را در یک بیت شعر به ظرف واژگانی گریزپای کشاندم. تمام که شد، پدرت چنان عمیق در من نظر بست که احساس کردم استخوانهایم عنقریب از هم بخواهد شکافت. او در من چه میدید؟ نجوا برداشت.
ـ ای حجر! چگونه خواهی بود هنگامی که تو را به بیزاری از من فراخوانند؛ آنگاه که از تو بخواهند رشتهی وصلت را از من بگسلی، چه خواهی گفت؟ و چه خواهی كرد؟
حسین قدمی پیشرفت، شانه های حجر را فشرد و قدری او را به خود نزدیکتر کرد. حال آن دو، چشم در چشم هم بودند. پیش از آن که حجر ماجرای خود را از سرگیرد، پاسخ داد:
ـ آری، به یاددارم، گفتی: « به خدا سوگند ای امیرمؤمنان! اگر با شمشیر قطعه قطعه ام کنند و خرمنی آتش بیفروزند و در آن بیفکنندم... تمامی اینها را پذیرایم ولی بیزاری از تو را، هرگز!».
...
حجر حلقه اشکی را که به چرخش درآمده و بی درنگ بر گونه اش چکیده بود، پاک کرد و آرام گرفت. حسین با لحنی محبت آمیز، سردر بناگوش او نهاد و پچپچه کرد:
ـ ... و پدرم در پاسخ تو گفت: «در هر کار خیری موفق باشی ای حجر! خدا نسبت به این علاقهی تو به دودمان پیامبرت به تو پاداش خیر عطا کند».
حجر، دلسوخته، آزرمگین و برافروخته از یادآوری چنین خاطره یی، تسلیمِ دستان نوازشگرِ امام بود. حسین مکثی کرد و با ملاطفت چانهی حجر را با دو دست بلند کرد و گفت:
ـ حرف من نیز حرف پدرم، علی است. حال برو، کوفه به مردانی چون تو نیازمند است.
ادامه دارد
0 نظرات