چراغدان کوچک خاموش شده بود؛ آوای حلقه حلقهی غوکان و سازِ جیرجیرکان آرامشْ جارزن نیز، هم. اکنون، فقط پرتوِ کژتابِ ماه شب یازدهم، توری شیری نقره بفتی را ـ از دریچهی خرد ـ در اطاق میگستراند. حسین، بی آن که متوجه باشد در قاب در ایستاده بود. حجر نبود. از آن خاطرهی جانسوز، هنوز چشمانش خیس بود. از درگاه گذشت، به حیاط رفت. اهل خانه در سرای دیگر خفته بودند. کهکشان راه شیری، با مهابتی عجب برانگیز و ستودنی، بازوان غول پیکر در فراخنای آسمان افشانده بود؛ گنجی از مروارید غلطان بر گذرگاه کبودگون سپهر؛ فروریخته از بدره های ته سوراخِ سارقانٍ در حال گریز. یا، نه، ریزه های انبوهٍ فروپاشیده بر راه، از کاهکشانٍ خرمنکوبانٍ زحمتکش، یا رودی از ستارگان ریز و درشت، ابری ریسیده و نقره گون....
آسمان، زیباتر از همیشه می نمود؛ شفاف تر از هرگاه؛ به رؤیا خوان تر از هر وقت. آفرینش در چشمان شسته به اشک، جلوه یی دیگر داشت. همه چیز پاک بود.
حسین جامی آب از تغار گلی برگرفت. تکه یی از آسمان شب، در گردی رقصان جام افتاد و با ارتعاش آن به بازی درآمد. آبِ پر ستاره را بر زمین گذاشت، آستین بالا زد. اندکی بر کف دست ریخت و به صورت پاشید. خنکای پا به گریزِ آب و جاپای تبخیرِ آن، پوست صورتش را نوازش داد. بر لبهی بام خانهی گلی همسایه، اختری درشت در حال خلیدن به کرانهی مغرب بود. ستاره چنان با بام مماس شده بود که با نگاه اول این به ذهن متبادر میشد که دردانه گوهری شبانه شکن، بر هره آویخته اند.
حسین فرق سر و پاهایش را مسح کشید، به داخل اطاق رفت. پیه سوز را از عبورجای بادشبانه برداشت؛ بر رف نهاد و آن را دوباره با آتش زنه گیراند.
نور، تاریکی را لیس زد و حجمِ مکعب شکلِ سیاه اطاق را بلعید، بعد با ردای زردفام خود به رقص درآمد و سایه ها را با خود به تلاطم کشاند.
حسین نشست و به دیوار تکیه داد. سیمای آشنای حجر در جاده های بیدارشدهی خاطرات او ره به فراموشی نمیکشید. هر اندیشهی پاره پاره که به کسوتٍ «بود» میآمد، در عبورِ ناچار خود، به حجر برمیخورد و بازمیگشت. این خونٍ سخنگو بزرگتر از آن بود که بشود آن را به دفتر غبارآلودٍ خاطرات قدیمی سپرد.
با خود اندیشید، از مفاد صلح برادرش با معاویه تا این لحظه چیزی برجای نمانده بود. اذیت و آزار پیروان علی، نه تنها به جرم عشق به او، متوقف نگشته، بل با گردن زدن حجر و قهرمانان مرج العذرا، پای به ذروه یی دیگر کشانده بود. بردارش حسن، پیشوای شیعیان، نیز در دسیسه یی خیانت بار از طرف معاویه، به شهادت رسیده و تخطئهی شخصیت علی، در منبرهای ریایی و معاویه پسند، همچنان ادامه داشت.
اینک این قدیس نمای پهلوبادکردهی گشاده گلو، سیاست بازِمکارِ شیطان هوش، پیالهی از بیرون منقش و از درون لبالب زهر، عوامفریبِ کسوت دین کرده به بر، خلیفهی نوکیسهی شیفتهی فقط قدرت، حدیثْ جعل نمای دین خریدارِ خزیده به تلبیس، بر منبر پیامبر، عنکبوت محراب نشین، بزرگترین غاصب آنچه شایستهی آن نیست، رویه یی دیگر در سر دارد. پوستین وارونهی دین به قامت او دارد به ردای شاهنشاهی بدل میشود. مقام خلافت که از دیرباز در حکومت شیخین شورایی و گزیدنی بود ـ اگر چه نیم بند ـ اکنون بوی سلطنت موروثی می دهد. معاویه بر آن است پادشاهی را در خاندان بنی امیه باب کند و تا خود زنده است، ولایتعهدی یزید را به اذهان بقبولاند. حسن بن علی بزرگترین مانع او بود و اینک، نیست.
پیه سوز، خسته از درازنای شب، با عطسهی باد دوباره خاموش شد. اما اندیشه های حسین تمامی نداشت. دوباره برخاست و بیرون رفت. خواب از چشمان نگران او گریخته بود. باید پیش ازآن که دیرشود تدبیری به کار میبست. معاویه، یک سویه از پیمانی که با برادرش بسته بود، سرباززده بود. اکنون کاری دیگر میبایست کرد؛ کاری که مانندهی آن پیش از این هرگز نبوده است.
خبر آمد و شد به خانهی کوچک حسین در مدینه، از چشم جاسوسان حکومتی پنهان نماند. حاکم مدینه در هراس از بازخواست معاویه؛ و نیز به طمع بازیافت بدره یی زر، به پاس مفتشی خود، نامه یی به معاویه نوشت و در آن منتظر اجازهی اقدام شد. پاسخ نامه، چنین به او برگشت:
«زنهار! زنهار! به حسین تعرض منما. مادامی که او دست به اقدام نزده، تو نیز اقدام مکن؛ بگذار تا همچنان بر بیعت ما باشد. مترصدباش تا هنگام که از او اقدام به عمل آید».
سیاست هوشمندانهی شیطانی معاویه، این بار نیز به یاری او آمد؛ سیاستی که خود بارها آن را چنین بیان کرده بود:
«جایی که تازیانه ام بس باشد، شمشیر نمیکشم و جایی که زبانم بس، تازیانه نمیزنم؛ و اگر میان من و مردم، مویی باشد، بریده نخواهدشد. اگر بکشند، شل می کنم و اگر شل کنند، میکشم».
تعرض به حسین، هنگامی که او طرح جانشینی یزید را پیش میبرد، کاری نه به مصلحت بود، نه درست؛ حتی اگر پوستْ پیازینه واری از پیمان صلح به جای مانده بود، باید میماند.
معاویه آینده یی رنگین را خواب میدید. در خوابِ رنگینِ او، یزید والاحضرت آسان به کام رسیده یی میشد که بر اریکهی امپراطوری عظیمی به نام اسلام، از جیحون تا رود نیل تکیه میزد و بنی امیه را چون نگینی بر انگشتری جهان مینشاند. معاویه میخواست آنچنان سلطنتی به وجود بیاورد که رشک کسری و روم باشد. او درصدد گسترش دامنهی حاکمیت خود به روم، از طریق جنگی دریایی بود.
امپراطوری اسلام! فقط تا دورهی خلافت عثمان توانسته بود ایران را به تمامی فتح کرده، ارمنیه را بگشاید، اندلس را مورد حمله قرار داده و افریقا را نیز به زیر سلطه بکشاند. او از این بیشتر را میخواست. پنجاه و اندی سال پس از هجرت پیامبر، اسلام به قول علی به «پوستینی وارونه» تبدیل شده بود. مسجد گلی قبا، در مدینه کجا و کاخ سربه فلک کشیدهی شام، کجا! آن گرسنگی کشیدن های مکرر در شعب ابیطالب و دانه خرمایی را دست به دست چرخاندن کجا و این ضیافت های افسانه یی و ثروتهای متکاثف در دست اقلیتی مجیزگو، کجا! مگر اسلام نیامده بود تا ـ چون دانه های شانه ـ مردمان را برابر و برادر کند؟ عرب را بر عجم، سپید را بر سیاه، مرد را بر زن، و قبیله یی را بر قبیله یی و نژادی را بر نژادی برتری ندهد؛ مگر با فضیلت تقوا؟
آنچه قلبهای مردمان سرزمین های مسخر را فتح میکرد، نه قوت بازوی مردان عرب و شمشیرآنان، بل در شعاری بود که حامل آن بودند: «لا اله الا الله»، نفی تمام بتها؛ یعنی خدایان و خدایگانان، اربابان و پادشاهان و کارگزاران و به بندکشندگان و سلطه جویان بر خلق. آنان شیفتهی جوهر «آزادی» بودند. حال، این آیین، خود ـ در سلطنت معاویه ـ به بزرگترین عامل عبودیت خلق تبدیل شده بود.
حسین که خود دست پروردهی دامن جدش محمد بود واز سرچشمهی بکرِ عدالت علی نوشیده بود و هنوز آن خون پرحرارت قدسی در یاخته هایش جریان داشت، نمیتوانست اینهمه را برتابد. گردونهی تکاملِ تاریخ اکنون در آستانهی خانهی گلی کوچک او ایستاده و درنگ کنان چشم در چشم او؛ جویای تصمیم خطیرش بود.
فاجعه، پیش از آن که شامل او و خاندانش باشد، شامل سرنوشت یک آیین، فرجام یک خلق و انسانیت انسان است. برادرش حسن، این معنا را پیشتر چنین گفته بود:
«مرا آن توانایی هست که خداوند عزوجل را تنها بپرستم ولی وقتی میبینم فرزندان شما را که بر در سرای فرزندان معاویه ایستاده و آب و نان از ایشان میخواهند؛ همان آب و نانی که خداوند برآنها مقرر فرموده و خاص آنهاست و نمیدهند، نمیتوانم به خویش بیندیشم».
... و حسین بن علی چه بایست میکرد؟
بازگرداندن آب گل آلود به سرچشمهی صافی آن، زنده کردن خاطرات افتخارآمیز دوران رسالت محمد، در حافظهی تاریخی خلق و برانگیختن بارقه یی در وجدان های عادت کرده به خاموشی.
بیش از نیم قرن انحراف از مسیر اصلی وحی، زخمهایی عمیق بر پیکر جامعه ایجاد کرده بود. امید، این سفینهی درهم شکسته ـ در هجوم موجهای کوه آسای متلاطم ـ فانوسی بود که در ساحلِ دوردست نجات، فقط در دست حسین میدرخشید و او باید دست به کار میشد.
اما چگونه باید آب رفته را به جوی بازمیآورد؟
...
در تنهایی، بسیار اندیشید... هنوز بودند نیم سبزساق جوانه هایی که وزشِ داغِ سموم خشکشان نکرده بود و نهالک هایی به جامانده از عبور داغبادهای زندگی سوز؛ که خاطراتشان آغشتهی سبزینگی، نم نم های نوازشِ باران و نسیمِ لطف بخشِ بهاران بود.
مکه ـ منی، میعادگاهی برای سخنرانی و ابلاغ رسالتی بیقرارساز.
نزدیک به هزار مرد، از گوشه و کنار آنچه «امپراطوری اسلام» خوانده می شد، گرد آمده بودند؛ هزار مرد هر یک دعوت شده با نامه یی. نامه هایی، هر کدام نبشته شده با خامه یی در کلکی واحد.
با دیدن اجتماع شکوهمند و پروقار آنان، پهنای صورت امام درخشیدن گرفت. نخست به تأمل سر در گریبان فربرد و به تأنی برآورد، چون از تفکری ژرفکاو فارغ گشت، برپاره سنگی فرارفت، نگاه مشتاقش را به هر سو چرخاند و سپس به خویش بازآمد. چهره های آشنای اجتماع کنندگان بی اختیار لحظاتی او را به خاطرات دیرینه برد؛ روزهایی که پدرش، علی، در جمع دوستدارانش ظاهر می شد و خطبه های پرحرارت و ارزشمندش را با بیانی رسا ایراد میکرد.
تشکیل چنین کنگره یی در روشنای روز، البته از تیغ نگاه پاچه ورمالان و بادمجان دور قاب چینان حکومتی ـ که سایه به سایه، حسین را تعقیب می کردندـ خفیه نمی ماند. شاید، اولین و آخرین اجتماعی بود که در آن روزگار با چنان شرایط اختناق آمیز و نفسگیر میشد برپاکرد.
با همهی مخاطراتی که سخنرانی در چنین جمعی برای امام در برداشت، او بی مقدمه و از همان ابتدا، حرفهای فرونهفتهی خود را به فریادهای اعتراض بدل ساخت و با جسارت خروش برآورد:
«... به تحقیق می بینید که پیمان های خدایی شکسته میشوند و هراس نمیدارید ولی از شکسته شدن برخی عهدها و حقوق از دست رفتهی پدرانتان در هراس و ولوله اید. پیمان رسول خدا بی مقدار گشته، کورها، لالها و زمینگیرها در شهرها بی سرپرست افتاده اند و به آنها ترحم نمیشود. شما درخور مسئولیت و توانایی تان کار نمیکنید و نسبت به آن کس هم که وظیفهی خود را انجام میدهد، اعتنا ندارید و به سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیده اید...».
جمعیت بهت آلود روشنفکران برگزیده، نگاهی متحیر به سیمای هم افکندند. شاید انتظار داشتند پیشوایشان به شکیات نماز و آداب وضو بپردازد و مسایل غامض شرعی را باز نماید و حلال و حرام شریعت را، نکته به نکته شرح دهد. برخلاف گمانهی آنان امامشان به موضوعی پرداخته بود که باب طبعشان نبود و خوش نداشتند خوابهای سبزفامشان در دشتهای سیراب رؤیا برآشوبد و در برکهی آرام حیاتشان سنگریزهی آشوبی درافتد و تعادل شیرین شان با آن، زهر در کام شود. بگذار معاویه به دنیا بپردازد و به کار حکومت [که خدا آن را آزمون ستمکاران قرار داده است].
ما را چه به دنیا و قیل و قال آن و چه به سیاست و سیاست پیشگان. ما آشنایان کوچه های آسمانیم و راه های نیالودهی آسمانی و... بدتر اینکه تصور نمی کردند سکوت در برابر زشتکاریهای معاویه، مرداف همکاسه گی با او باشد.
برخی، سر به زیرافکندند و در گیجی ناشی از دریافت این ضربه، چشمانشان به یک نقطه میخکوب شد. پاره یی بر پاهای خود جابجا شده و دوباره به سیمای حسین چشم دوختند. امام بعد از مکثی، کلام قدرتمند خود را از سرگرفت.
«... اینها بدان جهت است که خدا به شما امر کردها ست به بازداشتن از منکر و شما از آن غافلاید. در میان مردم درخور بالاترین مصیبت اید چرا که آگاهانه از مسئولیت خود دست کشیده اید و ای کاش! در راه آن به کار می پرداختید. زمام امور باید به دست قشرآگاه باشد تا خداشناس و نگهدارندهی حرام ها و حلال های او باشند و شما از این مسئولیت سلب شده اید؛ و چنین نیستید مگر به سبب تفرقه تان در حق و اختلاف نظر. پس از دلیل آشکار و چنانچه به رنجها شکیبایی کرده و سختیهای راه خدا را تحمل میکردید، امور خدا به شما بازمیگشت و به دست شما اجرا میشد ولی شما ستمگران را در مقام خود جا داده و زمام امور خدا در کف آنها نهادید تا به اشتباه عمل کنند و در راه خواسته های واپسگرایانه به پیش روند. فرار شما از مرگ و دلخوشی تان به زندگانی گذرا آنها را سلطه بخشیده است. ضعیفان ناتوان را به آنها تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را به خاطر لقمه نانی شوربخت نمایند...».
لحن امام در اینجا حالت بخصوصی پیدا کرده بود. آشکارا از خشمی انقلابی مالامال بود. صدای شفافش اندکی میلرزید. کسی را توان خیره شدن به چشمان شعله ور و ابروان کشیدهی او نبود.
«... در مملکت به خواست خود حکم میرانند و راه رسوایی و پستی را برای خود هموار میکنند. بر خدای جبار گستاخی کرده و زشتی و شرارت را پیروی میکنند. در هر شهری گوینده یی از جانب خود بر منبر دارند و این سرزمین پایمال آنان است، و بر همه جای آن دست گشاده اند. مردم بردهی آنها و در اختیار آنهایند و هر دستی که بر سرشان بکوبند، دفاع نتوانند کرد».
جمعیت روشنفکران، حال از اندیشیدن به کاستی های خود و نیز از بهت به درآمده و با حواس جمعی تمام به واژه های حسین گوش سپرده بودند. در چهرهی اغلب آنان سرخینه یی از برافروختگی و التهاب دیده میشد. صدا اوج بیشتری گرفت.
«دسته یی زورگو و جبار که نه خدا و نه بازگشتگاه می شناسند، بر ضعیفان و ناتوانان فشار میآورند. پس ای عجب! و چرا که تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است و یا باجگیری نابکار یا حاکمی که بر مؤمنان ترحم ندارد...».
همهمه یی در جمع تصدیق کنندگان گفته های امام برخاست. او دوباره نگاهش را در جمعیت چرخاند؛ گویی میخواست بازتاب گفته های خود را دریابد، آنگاه نگاهی به آسمان سوزان مکه کرد. آفتاب با حرارت تمام می بارید و چشم را به شدت میزد. لحن خشمگنانهی او در اینجا آرام و حزن آلود شد و صمیمیتی نیایش گونه در آن دوید.
«خدایا! می دانی که اینها را نمیگویم که چندروزی به فرمانروایی برسم. آرزوی آن را هم ندارم. میدانی که من مشتاق اصلاح دین تو هستم و خواستار آبادی شهرها و آزادی مردمم، و نمیخواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسیر باشند. این ظالمان میکوشند چراغ هدایتی را که پیامبر در میان امت برافروخته، خاموش کنند. ولی توکل ما به تواست و به سوی تو بازمیگردیم...».
***
حریقی دامنگستر با این سخنان بیدارساز در وجدان جمعیت گردآمده در منی درگرفت. حریق آنگاه که درگیرد، خردک شعله یی است لرزان با گرمایی اندک که سخت در تلاش است با بال بال زدنهای پیاپی خود را تکثیر کند. وقتی مانندهی خود را یافت، دست به دست داد، دیگر شعله نیست، آتش است و آتش گاهی که الوگرفت، دیگر آتش نیست، آتشفشان است و هر لحظه که از عمر آن بگذرد، دیگر قابل کشتن نیست.
جمعیت منی مانند شعله های سوزان از یک حریق رو به گسترش، هزارپاره شد و هر پارهی آن به سرزمینی رفت. این نخستین اقدام رسمی برای زمینه سازی قیام بود.
ادامه دارد
0 نظرات