عبدالله بن عمربن عثمان از طرف ولید مأمور فراخواندن حضرت به فرمانداری مدینه شد. حسین با شناختی که از ماهیت و عملکرد حکومت اموی داشت، دریافت که دسیسهی شومی در حال رقم خوردن است. سلاح برگرفت و با تعدادی از یارانش، مسلحانه به ساختمان فرمانداری رفت. یارانش را در بیرون ساختمان منتظر گذاشت و به آنها گفت: «اگر صدای من بلندشد، به فرمانداری حمله کنید» و خود وارد شد.
در اطاق بارعام فرمانداری، ولید با مروان در گفتگو بود. با دیدن امام، هر دو یکه خوردند، ولید، در حالیکه مضطرب و دستپاچه مینمود پیش آمده؛ دستش را برای دست دادن به طرف امام درازکرده و بی مقدمه وارد اصل موضوع شد:
ـ ابا عبدالله! درود خدا بر تو باد. امیرالمؤمنین معاویه قدس سره...[نگاهی به مروان افکند] بعد از یک عمر مجاهدت به سرای باقی شتافت. اینک سرنوشت امت در کف با کفایت یزید، فرزند اوست. به صلاح است که با او از در بیعت درآیی. [این جمله را با مقداری مکث و به سختی بیان کرد؛ وقتی خود را در زیر ذره بین نگاه تیز مروان دید، جملاتی را به ناچار به گفتهی خود افزود؛ که از آن خود وی نبود]... این بیعت هر چه زودتر و همین امروز؛ در همین جا انجام گیرد، بهتر است [و بعد به طرز مشکوکی سکوت کرد].
حسین بن علی مکث کرد و بعد چشم در چشم ولید دوخت آنگاه با صراحت و شمرده شمرده گفت:
ـ اکنون گاه بیعت نیست. بیعت امر مهمی است؛ نمی توان در خفا انجام داد. وقتی همهی مردم را برای آن فرا خواندی، به من نیز خبرده، آنچه شایسته دانستم، انجام خواهم داد.
متعاقب این گفته، امام بر پاشنه اش چرخید و در آستانهی خروج از فرمانداری متوجه مروان شد؛ که با تغیر و تندی به سمت ولید برگشت و طوری با عجله و خامدستی رفتارکرد که حسین(ع) نیز حرفهایش را شنید و متوقف شد.
ـ به حرف حسین گوش مده؛ دوباره به او بگو؛ اگر از بیعت امتناع کرد، او را بکش، اگر از این در بیرون رود، دیگر به دست نیاید؛ مگر آن که خونها ریخته شود....
هنوز مروان از غیظ ناگهانی؛ و ولید از دودلی و تزلزل آشکار ـ که او را به بازیچه یی ضعیف و گوش به دستور بدل کرده بود ـ بیرون نیامده بودند که فریادهای جسورانه و رعدوار حسین در فرمانداری پیچید:
ـ آیا تو دستور کشتن مرا میدهی؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و با این سخن خود را ذلیل و خوارکردی. یزد ستم پیشه مردی شرابخوار و فاسقی متجاهر است. شخصی چون من با یزید هرگز بیعت نمیکند.
ولید، لرزان و مبهوت برجای ماند. مروان بن حکم دست به خنجرِ آویخته بر کمر یازید و به طرف حسین یورش برد تا او را دستگیر نماید. امام با چالاکی خود را از خط سیرِ او دور ساخت و متقابلا به طرفش تهاجم کرد. مروان، از این حرکت جاخورد، دچار هراس شد و ذلیلانه به کنج دیگر اطاق دوید و همانجا ـ چون کلپاسه یی ترس خورده ـ به دیوار چسبید. حسین عقبگرد کرد و از ساختمان فرمانداری بیرون آمد. در خروجی، با یاران تیغْ آخته و آماده اش سینه به سینه شد؛ که قصد حمله به فرمانداری را داشتند، آنها را به آرامش فراخواند.
مروان بعد از رفتن حضرت، خود را بازیافت ـ و مانند همهی ترس خوردگانی که بعد از برطرف شدن خطر، زبانشان به شماتت دیگران و رجزخوانی و تعریف از خود دراز می شود ـ به ولید گفت:
ـ تقصیر تو بود. حسین را از دست دادیم.
ولید اما دیگر ولید لحظات پیش نبود. حاکمِ بیگانه از خود و بنابه مصلحت مطیع، اینک خود خویش بود؛ خویشتنِ خود، عاری از دلبستگی ها و التزاماتی که ردای امارت برای او فراهم می آورد. جسارت آرمانی حسین، او را یکسویه کرده بود. بی بیمی از گزارش گفته هایش به یزید و عواقب آن، با مروان ـ به عنوان یکی از مهره های حزب اموی و بازرس ناظر بر اجرای فرمان خلیفه از طرف فرمانداران ـ اتمام حجت کرد:
ـ به خدا قسم! اگر پادشاهی روی زمین را به من دهند، حاضر نمی شوم که حسین را بکشم، باز به خدا سوگند! باور ندارم کسی خون او را به گردن داشته باشد و خدا را ملاقات کند.
شهر مدینه تازه جنب و جوش صبحگاهی خود را آغاز کرده بود. آفتاب، سینه مالان خود را می گستراند و به زوایای نهان پسکوچه ها نیز سرکمی کشید. آن روز نیز بازار مدینه پرازدحام بود و گروه های مختلفی در شهر در آمد و شد بودند. امام برای بررسی اوضاع و نیز اطلاع از افکار عمومی ، به قسمت های مختلف شهر سرکشی میکرد و با مردم به گفتگو میپرداخت. در اثنای یکی از این بازدیدها، ناگهان با مروان بن حکم نگاه در نگاه شد. مروان، مردد شد؛ می خواست چیزی بگوید اما دچار هیجان و اضطرابی آنی گردید و بیدرنگ سر به زیرافکند. حضرت نیز به راه خود ادامه داد. هنوز دوگام بیشتر برنداشته، صدایی آمرانه از قفا به گوشش رسید:
ـ اباعبدالله!
مروان بود، برقی از بدگمانی و ناباوری؛ آمیخته با کینه یی پنهان در نی نی هایش هویدا بود. بدون دادن مجال به امام گفت:
ـ اباعبدالله تو را نصیحتی میکنم. بپذیر؛ تا هدایت شوی.
امام خیره به افق روبرو ـ که در پشت خانه های گلی مدینه، روی شانهی نخل ها نشسته بود ـ مکث كنان گفت:
ـ بگو تا بشنوم.
مروان، با نخوت و گستاخی؛ و در عین حال با احتیاط و خلجان ناشی از مواجه هشدن با واکنش احتمالی امام، لب زیرین خود را گزید و یکمرتبه گفت:
ـ به تو فرمان می دهم که با یزید بیعت کنی. این هم برای دین تو بهتراست، هم دنیایت.
سکوت...
موج خونی به چهرهی امام دوید و آن را گلفام کرد؛ پیشانی اش از شدت غضب چین برداشت. لحظاتی گذشت. خواست در آن حال از کلمات گرگرفته اش بند برگیرد و چیزی بگوید، بر خود فائق آمد و برق سوزان خشم را در چشم به سختی مهارکرد. آنگونه که در شأن بزرگمردی چون او بود، بی بروز دادن اندک دل آزردگی شخصی، با طمأنینه گفت:
ـ «ما از خداییم و به سوی او بازگشت کنندگان».... والسلام بر اسلام [یعنی فاتحهی اسلام خوانده شد] از وقتی که امت به بلای پیشوایی مثل یزید گرفتار آمد و همانا شنیدم از جدم رسول خدا که می گفت: «خلافت بر خاندان ابوسفیان نارواست».
...
سخن دیگری گفته نشد. تمامِ سخن، گفته شده بود. سکوت، بین دو مرد، فاصله انداخت؛ بی محابا از هم جداشدند و هر یک به راه خود رفتند؛ حسین به سوی مردم و مروان به جانب دارالاماره. ازدحام عادی بازارـ که اندکی با شنیدن گفتگوی کوتاه آن دو، منجمد شده بودـ دوباره از سرگرفته شد.
ابرام روزافزون مروان به قتل حسین و پس نشستن فزایندهی ولید از اجرای آن، در روزهای آتیه نیز ادامه یافت. در برآیند این دو، فشار برای گرفتن بیعت اجباری از حسین نیز لحظه به لحظه بیشتر می شد. دیگر مدینه برای او جای امنی نبود. عبدالله بن زبیر، برای پرهیز از رویارویی با حکومت، شبانه مدینه را ترک گفته، از راه های مخفی خود رابه مکه رسانده و در حرم پناه گزیده بود. حضرت نیز باید تدبیری میاندیشید و برای خروج از تنگنا راهی میجست.
شب، جامهی کبود خود را بر سر مدینه گسترده بود. آرامش، با چهرهی خاطرجمع وگامهایی از حریر، به همه جا سرک میکشید و جانهای خستهی روزدویده را به بستر میکشاند و میهمان ناگزیر خواب می کرد. پلک ها یکی پس از دیگری بر چشم ها آوار میشد و نفس ها یکنواخت میگردید؛ حتی نسیم کرخت شبانه ـ که از باغهای اطراف به کوچه های مدینه میوزید و پاورچین پاورچین از دریچه ها میگذشت و شعلهی چراغدان ها و پیه سوزها را به بازی میگرفت ـ نیز، خفته بود. آسمان، اما، از ستاره ها میجرقید و پر از موسیقی سوختن صورت فلکی ها و کهکشان های دوردست بود.
دری چوبین، در یکی از پسکوچه های محلات فقیرنشین مدینه بر پاشنه چرخید و هوا اندکی جابجا شد. سایه یی از قاب در، پا به کوچه گذاشت، ایستاد و گوش فراداد. همه جا آرام بود؛ گامهای سنگین و منظم شبگردان و گزمه های حکومتی نیز نیوشیده نمیشد. در پرتو ستارگان پیشرفت. پس از عبور از چند کوچه، دوباره ایستاد، پس پشت خود را نیک پایید و به تاریکی گوش بست. از یکی از خانه های مدینه، صدای سرفه های کشدار مردی میآمد و در پی آن نوسان گریه های کودکی که از خواب پریده بود و بیتابی میکرد. دورتر شد، حال به جای نسبتا بازی رسیده بود. گامهای عطشناکش شتاب بیشتری گرفت و شوق رسیدن او را واداشت تا بدون توجه به اطراف خود جلو برود. رفت و رفت تا به راهی رسید که بارها در روشنایی روز و گاه در ظلمت شب، آن را پیموده بود؛ تربت جدش، پیامبر. برجای میخکوب شد. قلبش به شدت میزد. بدنش داغ شده بود. هوا را نفس کشید. عطر گیاهان وحشی خودرو سینه اش را انباشت. زانوزد و سجده کرد. خاک بوی آشنایی می داد. نیمرخش را به زمین چسباند و بناگاه بغض فروخوردهی خود را گریست. گریست و گریست. گریه دلش را سبک می کرد و درونش را صفا میبخشید. رایحهی لطیفی از میان قلبش گذشت.
...خود نفهمید تا چه هنگام در آن حالت بوده است. سربرداشت، پیرامونش، سکوت در تاریکی دامن گسترانده بود. پرهیب خانه ها و نیز درختان بر دیوار افق؛ با سایه های بریده بریده و کنگره دار، در چشم انداز بود. آسمان پرابهت نیمه شب، پرویزنی بود؛ غربال کنندهی نور. بازوان چرخان کهکشان تا دوردست ها امتداد داشت. ستاره یی را نشان کرد و بر بال آن نگاه خود را به اعماق فرستاد و در فضای نامتناهی سیرکرد. از آنهمه ژرفا و عظمت به حیرت افتاد؛ و بر لبش زمزمه یی جاری شد:
«و گرامی باد خدا، زیباـ بهترین در میان آفرییندگان»
باز نفهمید، چه مدت گذشت. باد، عطر دامن جدش، محمد را می داد. در آینهی ارزق شب، مکث کرد... آری، او بود... خود او، با همان سیمای ملکوتی مهربان، قامتی همیشه خم شده به جلو، گیسوانی با بوی گل سرخ که نکهت آن هماره پیش از خودش وارد هر مجلس می شد؛ و لبخندی، خلاصهی تمام شکوفه های شبنم آجینِ سحرگاه زمین. دستان گرم و تازه اش را روی شانهی حسین گذاشت و به مهر در او عمیق و مشتاق نگریست و... گریست... و آه این مادرش فاطمه بود که در قفای او سایه به سایه ایستاده بود؛ و ستونی اثیری از نور شناور آن دو را در برگرفته بود؛ نوری که ساقهی آن در آفاقِ بی مرزِ آسمان گم شده بود. در این هنگام، پروانگان برفین بالِ واژهی «خدا» باریدن گرفتند و زمان پر از ثانیه های به وصف نیامدنی شد. موسیقی نیایشی از تمام یاخته های حسین برآمد و بر لبانش مترنم گشت:
«ای رسول خدا! من فرزند دختر تو، فاطمه هستم؛ کسی که او را در میان مردمت جانشین قرارداده یی... [با حلقه اشکی در چشم] پس شاهد باش بر ایشان...»
و رو به خالق:
«خداوندا! این آرامگاه پیامبر توست و من پسرِ دخترِ اویم. کاری پیش آمده که تو از آن آگاهی. پروردگارا! من نیک نفسی را دوستدارم و از بدطینتی، بیزار. ای صاحب بزرگی و بخشش! به حق آنکس که در اینجا آرمیده، راهی برایم برگزین که تو و فرستاده ا ت را خشنودکند».
سربر بالین خاک گذاشت. شاید پلکهایش اندکی آسودند و شاید چنین گمان کرد. عبور نسیم خنک سپیده دمان، خبر از پایان اقتدارِ شب میداد. در آوارِ خاکستری گرگ و میش، ستارگان از نور به نور، رنگ میباختند و در نور میمردند. به شتاب برخاست و از راه آمده، بازگشت.
پیش از برخاستن اهل خانه برای نماز سحرگاهان، در حیاط خانه بود و با شرشر آبی که به قصد وضو، بر آرنج میریخت، سکوت دنجِ به بسترآرمیدگان را برمیآشفت و بیدارباش میزد.
***
شبهای دیگر، نهان از چشم اغیار، باز به میقات شتافت. این شبها، شب قدر او بود. بسیار اندیشید. آرمان مراد، عشق و بود و نبودش، محمد، در مظان خطر بود. او تنها بازماندهی کاروانی محسوب میشد که قصد داشت فرزند انسان را از دیولاخِ سرنوشت، در محاصرهی تیزآب های هولناک آتشخوار و ابلیسـ مارهای هفت سرِ سربرآورده از شکاف خرسنگ ها ـ بر باریکه راهی عبور دهد و به ساحلِ سبزِ رستگاری برساند.
گردونهی چرخ چرخان تکاملِ انسان، در گذار از این مرحلهی شگفت و خطیر، چشم به او دوخته بود؛ به تندیس قامت برکشیدهی او در آینهی افق، آیا این بار نیز دیو، کسوت مکتبِ جدید را به تن خواهدکرد و به نام دین، تازیانه بر گردهی رنجبران خواهدنواخت و قرآن نیز تحریف خواهدشد؛ آنچنان که معاویه آن را برسرنیزهی تزویر کرد؟ یا کسی هست که نجاتش دهد؟
...
و این فرشتگان بودند، صف به صف، بال در بال، سخت باور و مظنون، نشسته بر تخت زمردی پرندباف آسمان، یکدست و یک نظر، با نگاهی شماتت ریز و ریشخند بار بر جرثومهی گِلی قامت انسان (صلصال کالفخارـ حمأمسنون) و تازه ترین محصول آن، معاویه و یزید و جملگی، طلبکارِ خدا... «آیا می خواهی کسی را در زمین جانشین قراردهی که خون بریزد و فسادکند؛ حال آن که ما تو را ستایشگرانیم و مگر در این دعوی، ما را نیازموده یی؟... این است نتیجهی خلقت انسان؛ یک دشت استخوان شخم خوردهی مقتول، بی شمار پژواک دردآلود؛ در لحظات فرود شمشیر بر گردن محکومان و رودی از تازیانهی خیس، بر گوشت و پوست بی حفاظ و اینک ضجهی بی فریادرسِ دخترکان زنده به گور».
...
و خدا، نشسته بر مقامِ صبرِعظیمِ خویش، با کورسویی از امید در قلب، چشم انتظار دوخته بر حسین و انتخاب او؛ و پاسخ مختصر و رمزآمیزش ـ رودرروی فرشتگان؛ و حتی ابلیس وسوسه آفرین و اغواگر...که: «من می دانم چیزی را که شما نمیدانید» .
آسمان، تمام، چشمی شده بود؛ خیره بر زمین؛ در زمین، خیره به مدینه؛ در مدینه، خیره به خاکی که حسین بر آن را نماز برده بود. لحظه، لحظهی حساسِ تصمیم بود. ستارگان چون کوهواره هایی از مروارید، برپشت پلک زمین فرودآمده بودند. از کائنات نفس برنمیآمد. فرشتگان، در مسابقهی رقابت با انسان، پشت سر ابلیس؛ لحظه شمارِ شکستن این آخرین نمونهی تکامل، در بوتهی سهمگین آزمایش. تکامل برای گشودن بن بست قفل در قفلِ آهنجوش، قربانی می طلبید؛ از آنگونه که در داستان ابراهیم بود و اسماعیل.
قربانی، عزیزترین فرزند انسان است؛ نادره زیبا گلبوته یی که تلاشِ جانکاه آفتاب و انفجارِ زندگی زای رعد، در حوصلهی خاک توانند به وجود آورد؛ و مانندهی آن تا کنون نبوده است. قربانگاه، قربانی کننده و قربانی، یکی است. و شگفت اینکه حسین میتواند به یکی «آری» به «زندگی! » بازگردد؛ به خوان هفت قلم آراستهی ابلیس و آن رنگینکی که «دنیا» خوانندش. آری، میتواند در سایهی امان یزید، «آسوده»، «بزید» و مستمری بگیر سر به زیرِ حکومت باشد؛ نیز اما می تواند به یکی «نه»، خون خود را بر سنگفرشهای تفتهی غربت عریان سازد.
***
...و حسین نجوا کرد:
خداوندا! راضیم به آنچه تو میپسندی و در برابر خواستهی تو تسلیمم.
...
و هنگامی که از میقات بازگشت، گویی موسی بود؛ با ده فرمان سرنوشت ساز برای قومی گمکرده راه،. افروخته رخسار و جوشان خون؛ با آتشفشانی گدازه پران در مشت، طوفانی بنیان کن در کاسهی سر، پای تا سر، همه عزم؛ برای گشودن بن بست در بن بست تکامل.
رو در روی تمام به بندکشیدگان، بلند و غران، آوا برداشت؛ تا پژواک جادوانه اش در دهلیزهای تاریخ طنین افکند:
«اینکه شما دارید، زندگی نیست؛ بردگی است و فساد. همهی این نکبت را دست ظلم به شما تحمیل کرده است. من میروم تا آن دست را قطع کنم؛ میروم تا ظلم را نابود سازم. این است راه من و این است هدف من. آنان که با منند، بیایند؛ و کسانی که سودای دیگر دارند، رو به زندگی عادی خود بازگردند».
و تاریخ حقیقی انسان، با این کلام حسین آغازشد.
***
با شولای شعله گرفته اش، کوچه های مدینه را درمینوردید، برمی انگیخت و سازمان میداد. هجرتی عظیم در پیش داشت؛ سفری بی بازگشت برای پی افکندن سرنوشتی نوین.
پایان جلد ۱
ادامهی رمان در جلد ۲
0 نظرات