آنان که با منند، بیایند
جلد ۲
(رمان تاریخی)
علیرضا خالوکاکایی ـ ع. طارق
آغاز نگارش: بهار ۱۳۸۶
پایان نگارش: پاییز۱۳۹۷
Title: who are with me come to me
Volume 2
isbn: 9780463096512
Author: Ali reza khalo kakaee
Publisher: Smashwords, Inc
ـ شنیده ام که قصد سفر داری... به کجا؟ برادر!
دلنگران و پرتشویش، بی قرار شنیدن پاسخ، محمد بن حنفیه، برادر ناتنی اش، در واپسین روزهای اقامت در مدینه، راه را بر او گرفته بود.
تکرار سوال، با عطشی بیشتر از پیش، به شنیدن پاسخ:
ـ برادر! شنیده ام که تو را قصد خروج در سراست.
سکوت معنی دار حسین.
سماجت محمد بر سوال و تلاش برای تأثیرگذاری عاطفی بر رای برادر.
ـ به جای امنی رو! و از آنجا فرستادگانی نزد مردم فرست و از ایشان بیعت خواه. اگر پذیرفتند، خدای را سپاس گذار؛ و اگر با کس دیگر بیعت کردند، خداوند از عقل و دین تو نکاهد و به فضل و مروت تو کاهشی نرساند...
ـ ای برادر! به کجا سفرکنم؟
ـ به مکه رو! و در آنجا باش و گرنه، به یمن؛ چه ایشان یاران جد و پدر تو هستند و بلادشان پر«نعمت» است. اگر در یمن نیز «آسایش»ی به دست نشد، پیوسته از ریگستان ها و کوهساران؛ از جایی به جایی رو. نگران مباش سرنوشت مردم چه خواهدشد؛ چه نظر تو صائب تر از آنهاست.
...
بلعجب سخنا! آیا این کلام محمد بن حنفیه است؟!! گُردگردنفرازِ عرصه های هولناک نبرد، سردارِ به گردابِ مرگ فروروندهی پیشتاز، جلودارِ پرچم به دست سپاه علی؛ آن که پدرش هنگام سپردن درفش پیشروی به قلب دشمن ـ خطاب به او در کلامی حماسی ـ غرید:
«کوه ها بجنبند، تو از جایت مجنب!، دندان روی دندان فشار، کاسهی سرت را به خدا عاریت ده! و پای خود را، میخ وار در زمین فروکوب! چشم از دنبالهی لشگر برگیر! و به زیر خوابان! و بدان که پیروزی از جانب خدای سبحان است».
این مرد جنگی را چه شده است که حسین را به پرهیز از نبرد فراخوان میدهد؛ به «امنیت»، «آسایش» و چشم فروبستن به قامت فاجعه؛ و پنبه در گوش نهادن و ننیوشیدن ضجهی عصمتْ به غارت رفتگان و نالهی مردان در زنجیر؛ و آنگاه خدای را در خلوت پرستیدن!... نه، این، نه کیش حسین است. خدای را به چنین نیایشی چه نیاز. فرشتگان، در نُه توی درندشت آسمان، فراوانند و قدیسان دامن نیالود پاک دوسیه، بسیار.
و پاسخ دندان شکن حسین:
ـ به خدا اگر در تمام دنیا پناهگاهی نباشد، من با یزید، پسرمعاویه بیعت نخواهم کرد.
لحن خود را اندکی آرام کرد:
ـ ای برادر خدا تو را جزای خیردهاد! شرط نصیحت و صوابدید به جای آوردی. اینک مرا عزم سفر به مکه در سراست. من با برادران، فرزندان وپیروانم هجرت خواهم کرد. امر ایشان، امر من است و رای آنها، رای من اما بر تو ای برادر! اجباری نیست که با ما بیایی. در مدینه بمان و برای جماعت نگران چشمی باش و هیچ امری از آنها را بر من پوشیده مدار.
محمد، سربه زیرانداخت. خود را در برابر عظمت برادر، کوچک حس میکرد. امام دستی بر شانه اش نهاد و از او کاغذی طلبید. محمد آورد و دوزانو در برابر برادر نشست. حسین به نوشتن پرداخت:
«به نام خداوند مهربخشا و مهرورز
این وصیت نامهی حسین بن علی بن ابی طالب، به برادرش، معروف به محمد بن حنفیه است.
همانا حسین گواهی میدهد که نیست خدایی به جز پرودگار یکتا و بی شریک؛ و اینکه محمد، بنده و فرستادهی اوست و به حق از جانب او آمده است؛ و اینکه بهشت و دوزخ حقاست و هیچ تردیدی در روز رستاخیز نیست و گواه میدهد به این که خدا، برانگیزانندهی درون قبرهاست. من قیام نکردم به خاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد، بلکه برای اصلاح امت جد خویش قیام میکنم. من به شیوهی نیایم، محمد و پدرم، علی بن ابیطالب، خلق را به پسندیده فرا میخوانم و از ناپسند بازمیدارم؛ و آن کس ـ که با قبول حق ـ مرا بپذیرد، پس به خدا سزاوارتر است و کسی که رد کند، برآن پایداری میکنم تا خدا بین من و آن قوم داوری کند و او بهترین حکم کنندگان است. این وصیت نامهی من است به تو ای برادر! و توفیق من، به جز به خدا بسته نیست. من به او توکل میکنم و به سوی او بازمیگردم».
محمد بن حنفیه در نصیحت به حسین بن علی تنها نیست. عمر بن علی نیز چنین نظری دارد؛ وقتی میبیند که دلایلش برای منصرف کردن او به جایی نمیرسد، به آخرین تیر ترکش خود متوسل میشود:
ـ اگر بروی کشته خواهی شد.
...
«کشته شدن!!؟»... این فرضیه یی نیست که حسین به آن نیندیشیده باشد. از لحظهی آغاز و انجام تن زدن از بیعت با یزید، چنین شقی را پیش بینی کرده بود؛ آنچنان که در پاسخ به مروان گفت: «ما از خداییم و به سوی او بازگشتکنندگان». بنابراین بی چین افکندنی بر پیشانی و بی تغیری در کلام، رو به عمر بن علی کرد و پاسخی در خور، به نصحیت عافیت جویانهی او داد:
ـ گمان میکنی آنچه را که میدانی، من ندانسته ام و خدا دینش را هرگز به من نیاموخته و نداده است.
***
خاندان و خویشان او را نیز قرارنیست. به تصمیم پیشوایشان آگاه گشته اند و به فرجام این تصمیم ـ که قیام در برابر خلیفهی تازه به قدرت خزیده است ـ نیک واقفند. پیوند عاطفی عمیق به تنها یادگار محمد، فاطمه و علی، سخت میتکاندشان و به شیون وامیدارد. با رخساره هایی نگران، چشمانی مضطرب و پلک هایی پران، در خانهی حسین گردآمده اند. کودکان شان را نیز آورده اند؛ شاید معصومیت بی شائبهی آنان کاری از پیش برد. پژواک خاطرآزارِ گریهی سوزناک و جمعی والدین، نگاه مات برده و لطیف کودکان را نیز به اشک نشانده است. با بیم و اضطراب، چنگ در جامهی مادران میافکنند و پایان سوگ را به عبث چاره میجویند. پاره یی مادران، چنان روی میخراشند و چنگ در موی میافکنند و بر تخت سینه میکوبند که ویله و فغان شان بی اختیار اوج میگیرد و همسایگان را به تماشا بر بام میکشاند؛ میپندارند که باز عزیزی را مرگ درربوده است.
...
صدای خشک دق الباب بر در.
سیلاب شیون، لحظه یی از سیلان بازمیایستد. حسین است، در پیراهن سادهی سبزفام، نیم تبسمی بر لب. او با سیمایی از یقین و آرامش و چشمانی عمیق و پرسوال، سرای را زیر نظر میگیرد. با دیدنش گویی نفت برآتش میریزند. واویلا!... سوزناله ها گر میگیرند. دست ها به آسمان افراشته میشود و کودکان سراسیمه میگریزند.
ـ بس کنید!
این هرای مردی است که مرگ سایه به سایهی او پیش میرود و همه در پرهیبِ قامت او، مرگ را میبینند؛ که ایستاده است، راه میرود و نفس میکشد و او در خود، به جز به زندگی لبخند نمیزند.
ـ بس کنید!
ـ بس کنید! ... شما را به خدا سوگند میدهم. طریق عصیان خدا و رسولش را پیش نگیرید. دست از نوحه سرایی فروشویید.
چندصدا به اعتراضی دلسوزانه و سماجت در اعتراض بلند میشود:
ـ پسر پیامبر! یادگار علی! جگرگوشهی فاطمه! از مدینه مرو تا نگرییم.
جواب قاطعانهی حسین همه را برجای میخکوب میکند و اشک را در چشمخانه ها میخشکاند و به جای آن حفرهی سنگی و گشادهی بهت را میآویزد.
ـ به خدا قسم! اگر به عراق هم نروم کشته میشوم.
خانهی کوچک گلی در حاشیهی مدینه، آخرین روزهای حضور حسین بن علی را در خود، به چشم میبیند؛ خانه یی با رف محقر و چراغدانی ـ که مونس شبانه های اوست ـ و حصیری پهن شده در کنج جنوبی اطاق ـ که گرمای تنش را در سجده های طولانی، هنوز با خود دارد ـ و حیاطی ساده، با یک چرخ چاه و دو دلو، نیز، چند درخت زیتون و آسمان فیروزه یی نزدیک آن در روز، و ستاره ریزانش در شب، و دو اطاق کوچک دیگر در آن سو؛ برای خانوادهی او. این خانه چقدر شبیه خانهی پدری او در کوفه است. حال باید حسین با آن وداع میکرد و پای در سفری، شاید [نه، حتما] بی بازگشت میگذاشت. تنها دلخوشی او از بودن در مدینه، به خاطرات هنوز تازهی او از پیامبر و شهر نمونهی او برمیگشت؛ شهری طراز مکتب، شهری که پیامبر را پناه داد و مرکز تمام فعالیت ها و اقدامات او شد. اینک «او» در گوشه یی از آن آرمیده است. از این رو، مدینه را دوست دارد و دل کندن از آن برای، مانند جدایی دردناک مادری است از جگرگوشهی خود... اما مدینه، دیگر قابل «ماندن» نیست.
آخرین شب اقامت در مدینه، حضرت برای وداع واپسین به جانب تربت معبود، یار، دلدار ونگار چهره نهان کرده در حجابِ خاک شتافت و تا دیرگاه با او به نجوا نشست:
ـ ای پیامبرخدا! با تمام اکراه و اندوه، از جوار تو دورمیافتم. به شدت بر من سخت گرفته اند؛ که با طغیان پیشه یزید نابکار بیعت کنم. اگر بپذیرم، راه کفر رفته ام و اگر سربرتابم، با شمشیر کیفر یابم...
...
[و پچپچه های خلوتْ نیوش و دلْ ـ زمزمه های دیگری که نسیم شبانه نیز محرم آن نبوده است].
شبِ آخراست و آخرِ شب. بارها، بربسته، شتران، قطار، کودکان در کجاوه ها، فرو به خواب شبانگاهی، تمام خاندان بنی هاشم به جز محمد بن حنفیه، همراه حسین اند، کاروان، سبکبال است و از جیفهی دنیا، چندان با خود ندارد؛ که بتواند سفری درازدامن را تا مکه به سادگی دوام آورد. مردان، در زیر عبا، شمشیر و کجکارد بسته اند.
حسین در زیر پرتو کمرنگ ستارگان، روبروی خاندان و اصحابش برپای میایستد. در متنِ کوکب افشان آسمان، خطوط خارجی اندام و چهره اش بهزحمت قابل تشخیص است؛ با این حال واضح تر از همیشه، در آینهی بی قرار و دودوزن چشم ها، نمایان است. نگاهش در بین چهره های پوشیده در حجاب شب، در جستجوی کسی است... بازمییابد.
ـ ای قیس! خدای تو را جزای خیر دهاد! با دویست سوار از اصحاب ـ با فاصله یی اندک ـ پشت سر کاروان بیا، اگر کسی را برای دستگیری ما فرستادند، تو از پس و ما از پیش، آنها را محاصره خواهیم کرد.
قیس، رکاب کشید، از کاروان جداشد و با صدای بلند، مردان را فراخواند. دویست تن ـ در اندک زمان ـ گردآمده و با او آرایش گرفتند. حضرت دعایشان کرد و به سوی اسب رفت و سوارشد. قافله سالار کاروان، منتظر فرمان حرکت بود.
صدایی از میان تودهی به هم فشردهی اصحاب برخاست.
ـ ای فرزند پیامبرخدا! شما نیز چون عبدالله بن زبیر، از بیراهه حرکت کنید و از راه اصلی نروید.
حسین ـ که تازه بر خانهی زین قرارگرفته بود ـ عنان پیچاند و به طرف صاحب صدا برگشت:
ـ نه، به خدا از جادهی اصلی دور نشوم تا خدا آنچه خواهد حکم کند.
اینک، صدایی دیگر؛ نمایندهی تمایلی دیگر در جمع:
ـ یا اباعبدالله! بیم داریم که در پی تعقیب شما برآیند.
حضرت، بی تأمل به صدای دوم نیز در تاریکی پاس خداد.
ـ من بیم دارم که از مرگ دوری کنم.
و در آستانهی لگام کشیدن افزود:
ـ وحشت تان به خاطر چیست؟... مرگ!!؟... [مکثی کرد و منتظر جواب نماند] ...به خدا سوگند! قدرت ما از ایشان افزونتر است. هلاک گردد آن که انکار حجت های آشکار کند و زنده ماند آن کس که به آنها گواهی دهد.
چون در اشباحِ به زمین چسبیدهی اصحاب ـ در میان پردهی غلیظ تاریکی ـ باز ردپایی از درنگ، تردید و مرگ ترسی را تشخیص داد، عنان کشید و به قدرت صدایش افزود:
ـ مگر شما قرآن نخوانده اید؛ آنجا که خدا گفت: «مرگ شما را فرامیگیرد اگر چه در برجهای استوار باشید» ؛ و منزه است او که باز گفت: «کسانی که کشتهشدن برایشان مقرر شده بود به سوی کشتنگاه هایشان میرفتند».
***
آثار چنددهه تحریف، تحمیق و استبداد دینی، در دورهی خلافت غاصبانهی معاویه، هنوز بر اذهان سنگینی میکرد. در جایی که تنها صدا، صدای اعصاب فرسا و هول افکنِ زنجیر و زوزهی اختناق زای تازیانه هاست و شمشیر، پاسخ هر فریاد معترض، طبعا حتی یاران نزدیک حسین نیز از تأثیرات خودبخودی آن در امان نیستند. توصیهی همه پیرامون صیانت نفس و حفظ جان است. بیم از تعقیب و دستگیری، چون بختکی شوم بر روح ها و جسم ها فروافتاده است. آن را که نیز اندکی جسارت در خون باقی است، برآن است که باید از بیراهه و مخفیانه، گامی به پیش برداشت. وحشت از مرگ، بیش از خود مرگ، گامها را قفل کرده است. کجایند؟ به سخره گیرندگان مرگ، پیشتازان صف شکان بدر، خندق، احد و حنین؛ آنان که چون علی، با بیش از هفتاد زخم بر بدن، باز، مشتاق پیکار تازه یی بودند و مرگ از برابرشان بزدلانه میگریخت و رو نهان میکرد. کجایند؟... آیا باز در میان جمع، کسی هست که بگوید: «یا حسین خود را در فتنه مینداز؟».
آری، هست... از اینرو امام، ضربهی آخر را بر اذهان طلسم شده چنین فرود میآورد:
ـ اگر من در جای خود مانم، پس، این خلق هلاک شده به چه چیز، امتحان شوند؟
...
درنگ سکوتی سنگین پا، در سیمای خفیه در شبِ اصحاب و برنیامدن صدایی؛ حتی پچپچه یی گنگ یا سرفه یی نمایانگرِ تشویش، اضطراب، یا مخالفت نهان، امام را به یقین رساند که اکنون، گاه رفتن است. بلند فریادزد:
ـ به نام خدا به پیش!
کاروان، پای از زمین برکند. ابتدا، عبورِ تن جنبان شتران و صدای خفهی گام برداشتن آنها بر شن زار، سپس اسبها و سواران پیچیده در شولا، با نگاهی تیز و راهگشاینده از قلب تاریکی. جلوتازِ قافله، با چشمی به کج و پیچ راه و چشمی به بازوان سرد گستردهی کهکشان، پردهی ظلمت را میدرید و به پیش میرفت. به کجا؟... مادر شهرها. خانه های حومهی شهر را پشت سر نهاده بودند. اینک بستر وادی عقیق زیر پایشان بود. کوه های کبود، تیزنک و ترش روی مدینه، در ظلمت چسبناک و ورم کردهی شب، مهیب تر و غولناک تر از هرگاه مینمودند. صدای برخورد نعل اسب ها با سنگ ها ـ در بزروی ناهموار وادی ـ جرقه میجهاند و گاه باعث سکندری خوردن آنها میشد. پس از مسافتی هوا مرطوب و خنک تر شد. باغهای اطراف مدینه نمودار شدند. راه باریکه یی که از میان نخلستان ها میگذشت، آنها را به کام کشید. قمریها، کبوتران چاهی و چکاوک های پناه گرفته در لابلای شاخ و برگ درختان، با طنین گامهایشان، از خواب پریده و سراسیمه پرمیکشیدند، آنگاه چرخزنان به دنبال خوابجا میگشتند. صدای شرشرِ دلنشین آب گوش هایشان را مینواخت. لختی درنگ کردند تا چارپایان آبی بنوشند و خود نیز مشک های نیم خالی شده را لبریز کنند و مشتی نیز بر سر و رو پاشند. با ترک این فضای سبز، دیگر چشم اندازی از سبزه و درخت در کار نبود.
به اندازهی کافی دورشده بودند. بالای سرشان، تُتُقِ سوراخ سوراخِ آسمان شب بود؛ و در زیر پایشان، چرمِ کشیدهی زمین. آوای درهم جوشِ جیرجیرکان، غوکها و خروس های بی محل مدینه، نیز شنیده نمیشد. درحاشیهی گنگ افقِ پشت سر، فقط برآمدگی کوهان وارِ درختان و شبح دیوارگونهی کوه ها دیده میشد. ساعتی بعد، آنها نیز محوشدند و جای خود را به گسترهی خالی بیابان دادند.
نیم قرصِ خونفامِ ماه، از پس ناهمواریهای کرانهی شرق سرزد و انگشت های اشاره را به سوی خود کشاند. ماه، پیشتر که برآمد، چون فانوسی، بر سینهی راه نشست و آن را مقداری روشن کرد. حال طول و عرض کاروان نمایان بود.
نور مات و سیمابگون ماه میبارید و بر پردهی کجاوه ها، یال اسب ها، بینی افراشتهی شتران و فرق و بازوی راهپویان به نرمی به رقص درمیآمد و در نهایت بر دشت غربال میشد. از کودکان، یکی بیدار نبود، زنان و دختران بی هاشم، دلنگران فرجامِ این سفرِ شگفت، در خاموشی، پاره یی در کجاوه ها و پاره یی سوار ناقه ها، پایاپای اصحاب به پیش میرفتند. در سکوت سهم بار، گاهگاه فقط صدای حسین شنیده میشد که با خود میگفت:
« پرودگارا! از قوم ستمکاران نجاتم ده».
***
تا هنگام که خستگی بار سنگین خود را روی پلک ها، کتف ها و زانوان شان نینداخت و توش و توانشان را نربود، به رفتن ادامه دادند. هنگام که قوس نقره یی روشنایی از گوشهی صحرا سربرآورد. نماز صبح را، از پشت مرکب ها به زیرآمدند، آنگاه با خوردن چاشتی مختصر، دوباره به راه افتادند. هنوز تا جهنمی شدن قهربارِ آفتاب و از دست رفتنِ پایابِ شکیبایی، چند ساعتی باقی بود. آنقدر رفتند تا دیگر «رفتن» را نای رفتار نماند. فرودآمدند. پای شتران را بسته و نواله خورانیده و اسبها را نیز تیمار کردند. برای تجدید قوا و تاب آوردن در راهپیمایی شبانه، به جستجوی سایه یی برآمدند. آنگاه، افراشتن چادر سرشته از موی بز، گماردن کشیک ها به دیدبانی حواشی صحرا و استراحت تا کاسته شدن تیزی آتش افروزانهی آفتاب.
پنج شبانه روز، کاروان، بدین سیاق راه را برید. پنج بار چشمانشان شاهد برآمد و فروشد فرقِ خونی خورشید بود و نیز دشنهی سیمابی رو به تورمِ ماه. خوراکشان، خرمای خشک و نیز نانی؛ اگر میشد آتشی برافروخت، به عمل آمده بر ساج. شراب شان، آب ماندهی مشک و نیز شیری؛ اگر میشد دوشید، از پستان ناقه ها برای کودکان، و افزون بر این همه، روغنی ذخیرهی قبل.
آفتاب بی رحم کویری، ردپایی کبود بر پوست صورت و دست هایشان نهاده و بادهای سام آنها را برشته کرده بودند. از فرط نشستن بر خانهی زین، پشت شان سخت کوفته بود و عرق تاب.
***
نیمروز آخرین روز سفرـ هنگامی که دیوارهی خیکچه ها و مشک ها روی هم افتاده و ذخیرهی آب دیگر داشت تمام میشدـ سرانجام تندیس سربرشانهی هم نهادهی کوه های زرد و سیاه مکه، در آینهی سراب کویری نمودارشد. دلیلِ راه به شوق آوا برآورد: «رسیدیم!». ولوله یی در جمع خستهی راهپیمایان شکفت و بر لبان داغمه بسته و کبودشان نیم خندی رضایت آمیز نقش بست. ناخودآگاه گامها را تند کردند. اراضی خشک اطراف مکه و خارهای نوک تیز آزارندهی آن، اینک در پندارشان، چندان هولناک و طاقت افسا نمینمود. شوقِ «رسیدن» همه چیز را از یادشان برده بود. کوه «ابوقبیس» و «قیقعان»، نمایان تر از سایر کوه های مکه، به آنها سلام میکردند. امام دست های خسته اش را سایبان چشم کرد، به پشت چرخید و به افقِ محو در سراب نظربست. در دورتر مسافتی از آنان، سواران قیس ـ چون گرهی در ریسمان ممتد سراب ـ پیش میآمدند. آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
چون دورنمای شهر را دید، گفت: «امیدوارم که خدا مرا به راه راست هدایت فرماید».
خانهی مکعب شکل کعبه، شاخص و سرآمد تمام خانه های ام القراء بود. خانه یی ساده، پرابهت و با جذابیتی شگفت و خوانندهی زیارت کنندگان به خود؛ بسا سالکان پیاده پای عاشق ـ که نارسیده به آن، در بیابان طلب ـ جان سپرده بودند و اینک این خانه، خاندان بنی هاشم را به خود فرامیخواند.
به حومهی شهر رسیدند. چوپانانی که دشداشه های خود را به کمرزده و چهره در پشت عقال و کفیه نهان کرده بودند، آنان را دیدند و برخی به شوق و برخی به تعجب، نزدیکتر آمدند. خبر به شهر رفت. چندان نپایید که جمعیتی به پیشوازشان آمدند و کاروان کوچک آنان را دربرگرفتند.
عبدالله بن زبیر، پیشتر به آنجا رسیده و مردمان را از ماجرای بیعت خواهی یزید از او و حسین بن علی آگاه کرده بود. مادر شهرها، با نزدیک شدن موسم حج و نیز قرارداشتن در مسیر کاروان های تجاری، پر از جمعیت بود. قبیله ها و جمعیت های مختلف آمده بودند تا کارهای تجاری خود را در ماه های شوال و ذیقعده، در بازارهای «عکاظ»، «المجنه» و سپس در «ذوالمجار» حل و فصل کرده و در این اثنا خود را برای مراسم حج نیز آماده کنند. در هر گوشه از شهر و محلات آن، سیاه چادری برپا شده بود و در بیرون آن اسب ها و شترهایی پوز فروبرده در آخورهای چسبیدهی به خانه ها؛ وگله هایی از بز و گوسفند. صدای نالهی شتران و شیههی اسبها و نیز ورکشیدن های پیاپی گوسفندان، از هرجا به گوش میرسید. همهمهی درهمِ جمعیت، از دور چنان نیوشیده میشد که گویی فوجی از کبوتران، بغ بغو کنان در هم میلولند. صحبت ها اغلب از پارچهی راهراه یمنی «العصب»، «الوشی» و «المصیر» و طاقه های حریر بود؛ نیز از چرمهای مراکش، سپرهای شام و هم شمشیر و کارد و زره. از خلخال و دست برنجن و النگو و گوشواره و هم، مشک و عطریات و بخور. از بهای شتر و اسب و بز و گوسفند تا خیمه و خرگاه.
در چرخهی سرسامزای تجارت، جنبش چانه ها بر سر پایین آوردن نرخ بود و تکاپوی دستها و انگشتها همه برای شمارش بدره های درهم و دینار...اگر بهندرت، گفت و شنودها، از دیوارِ بلند چانه زنی برای عبا و دستار و داد و ستد فراتر میرفت و رنگ سیاسی به خود میگرفت، به مرگ معاویه و جانشینی یزید کشیده میشد.
با ورود حسین به مکه، زمزمه های دیگری کم کم در بین مردم نضج میگرفت. این سنخ گفتگوها که حول سرپیچی حسین بن علی از بیعت یا یزید درمیگرفت، اغلب به صورت درگوشی بود و گاه بی پروا با صدای بلند بیان میشد:
ـ تبری جستن از بیعت با یزید بن معاویه، خلیفهی اسلام؟!! مگر میشود؟!! یزید، قشون دارد و دینار. شمشیرهای بسیاری با اویند.
برخی با شگفتی از جارزنندگان خبر میپرسیدند:
ـ کدام حسین؟ او از قریش است یا غیرقریش؟ مسلمان است یا خارجی؟
کاروان بنی هاشم در دالانی بافته از چشم وارد مکه شد؛ چشمانی جستجوگر، درون برانداز و خیره ـ کنجکاو به جامه و روی غباربستهی مسافران، خرد و کلانشان و به بار و بنهی آنها. در میان این همه چشم، چشمانی نیز بودند که با هاله یی از احترام و تحسین و برقی از بزرگداشت در نی نی، این تازه مسافران را استقبال میکردند. چشم ها اما بیش از همه به کسی دوخته شده بود که راهبرندهی این قافله بود؛ حسین. وصف او را اگر نشنیده بودند، اینک در پچپچه های درگوشی از هم میشنودند.
ـ فرزند علی بن ابیطالب است.
ـ گویند سر از بیعت یزید، برتافته.
ـ چه نگاه نجیبی دارد و چه بزرگواری آقا منشانه یی!
ـ اگر هم او را به من نمینمودی و در پیشاپیش کاروان نیز نبود، از روی سکناتش میتوانستم بشناسمش.
حسین بن علی هر جا چشم میچرخاند، مردم ـ با احترام ـ کوچه میدادند.
سواران قیس نیز، حال همراه کاروان بودند. مردان جنگی اکنون نقاب از چهره ها برگرفته بودند. در اطراف ابروان و منحنی گود افتادهی کبود زیر چشمانشان، بیضی نمایانی از رد غبار و آفتاب سوختگی دیده میشد. رشته های عرق، از بن مو تا شقیه هایشان را شیار زده بود.
پس از مسافتی، کاروان در جوار چند سیاه چادر توقف کرد. مسافران فرودآمدند. مردان، مالبندها را گشوده و بارها را فروافکندند. زنان، ابریق و مشک به دست ـ در پی آب ـ به اطراف شتافتند. دیگر وقت افراشتن خیمه ها بود. مردان کارآزمودهی صحرانشین به کوتاه زمان آنها را بر دیرکها برافراشتند و سپس موسیقی فروکوفتن سنگ بر گلمیخ ها آغازشد؛ و در پی آن، محکم کردن رسن ها. تمام که شد، نواله یی به شتران خوراندند؛ کاه و بیده یی به اسبها و درنهایت، تمامی آنها را به خبره شبانان گله آشنا سپردند تا برای چرا به اطراف یله دهند.
نخستین ریسمان فراروندهی تابدارِ آبی فامِ دود از سنگچین اجاق سیاه چادرها به هوا خاست. جرقاجرقِ دلنشینِ سوختن هیزم؛ برای فراهم آوردن غذایی گرم. گرگرفتن شتابناک و دیوانه وار خاربن های نازک استخوان در رقص ارغوانی آتش و سوختنِ دیرپا، اندک اندک و آرام آرامِ هیمه های ستبرساق و محصول این همه، تراوش موسیقی مقطعی از آب رو به جوش. در ادامه، ممتد و پیوسته شدن صدا و برآمدن حباب های ریز بازیگوش از کف دیگ ها وبادیه ها به سطح آب. قل قلِ آب داغ و در یک کلام، جوشش زندگی در کاروان به مقصد رسیدهی بنی هاشم.
حسین رو به آفتابِ نیم جان شفق ایستاده بود و ـ دراندیشه یی ژرف ـ چشم از روبرو برنمیگرفت. آنان که از مقابل به او مینگریستند، یکه مردی را مییافتند؛ با جامه یی شنگرف و برشته از خون آفتاب؛ و آنان که از پشت نظرمیکردند، کسی را میدیدند که خورشید خون آلود را از شانه های خود بر زمین نهاده و اینک بدرقه گر او در آن سوی پرچینِ شعله ورِ شفق، رو به سفری بی بازگشت است. آنان که از دورتر مسافت به او نگاه میانداختند ـ در قاب فروروندهی نورـ با آفتاب یکی مییافتندش؛ آفتاب، در مردی و مردی در آفتاب.
***
آفتاب، فرورفت و طیفی از خون، گنبدی شفاف افق را؛ تا میانهی آسمان آغشت. از دیگر کرانه ها، شب، بر مرکب های کبودیالِ تیزگام به پیش میتاخت و نور قرمز را به محاصره میکشید اما آن نور را سماجت عجیبی در رفتار بود. آنقدر مقاومت کرد تا از تتقِ آسمان ستاره هایی چند، سوسوزدند و کم کمک در گردهم آیی خرمنی از ستارگان، خویش را مدفون ... نه، منتشرکرد.
حسین، برگشت. دو گام پیشتر شبح عبدالله بن زبیر را فراروی خویش یافت. لختی بعد، دو مرد شانهی به شانهی یکدیگر بودند؛ زیر پایشان، زمین تفتهی مکه و بالای سرشان آسمان تازه دمیدهی شب. هر دو سربرتافته از بیعت یزید؛ یکی در آرزوی دربردن خویش، بر کرسی نشاندن خویش و دیگری در سودای به مذبح بردن خویش و قربانی کردن خویش و بی خویش کردن خویش.
ادامه دارد
0 نظرات