مکه با جمعیت انبوه و متنوعش ـ زودتر از آنچه که تصور میرفت ـ نوادهی پیغمبر را در میان خویش بازشناخت و چون نگین بر حلقه نشاند.
عبدالله بن زبیر نیز هر روز میآمد و در مجلس امام دو زانو مینشست واین چنین میبود تا مجلس تمام شود.
توان بیدارسازی، قدرت برانگیزانندگی و نیروی شگفت آگاه گری، جذبهی محبوبیت و مقبولیت عام حسین بن علی تا بدان پایه رسید که عمربن سعدبن عاص، والی مکه نیز مصلحت خویش در آن دید که روی موافق با او نشان دهد. این تمایل، نه با انگیزهی یاری حق و سرسایی به حقانیت امام؛ که با این گمان موهوم بود که از قِبل خلافت حسین، حصه یی به او برسد. از قرار معلوم، باد شرطه را وزنده به این سو میدید.
مردمان ظاهرنگر چنین میپنداشتند که حسین از آن دست بیعت به یزید نداده که خود را به خلافت بردارد. عبدالله بن مطیع، از سرشناسان و بزرگان مکه، تاب نیاورد و روزی این پندار راـ در هیأت پدری مهربان یا ریشْ سپیدی اندرزگوی ـ به لباس واژه هایی مصحلت گرایانه آراست:
ـ فرزند علی! مبادا به کوفه روید [با قیافه یی حق به جانب، مطمئن و خیرخواه و در حالی که سر بر شانهی امام نهاده بود، سر در بناگوش او آورد و ادامه داد]. همین جا بمانید. چه، در موسم حج، مسلمانان از هر سو به اینجا آیند و بیت الحرام از جمعیت لبریز شود، آنگاه وقت بیعت گیری شماست. اگر اینجا را مقر فعالیت های حزبی خود سازید، بسا کسان به شما گروند و کارتان رونق گیرد. [چون سکوت حسین را دید، پنداشت سخنان گهرباری بر زبان جاری کرده است؛ بر آنها سماجت ورزید]... «آری، به کوفه نیندیشید. پدر بزرگوارتان در همین شهر به قتل رسید».
کوفه، انگارهی عصیان؛ تکه خاکی بیخته با شورش، انگیخته جان و انگشت نما؛ شهری، با خانه های گلی، کوچه های باریک و آسمان کوتاه خاک آلود؛ ایستاده در گذرگاه تاریخ، دوشادوش نامی که در عبور از دروازهی جاودانگی، به قهقرا و اضمحلال، «نه» گفته است.
***
شبِ پیر، لبادهی خاکستری خود را از کنجای کوچه ها ورمیچید و با خمیازه های خستهی کشدار، گامهای چسبناک و سستش را بر سینهی سرد خاک میکشید. آوای درهم باف خروسان سحرخیز، آخرین ذرات بیختهی شب را، به دوردستها میتاراند. ناگهان از قرمزی سینهی افق، شتری و مردی، تاخته تا نهایت شب، نفس زنان و پرکوب نمایان شدند. نرسیده به شهر، مرد، صیحه برکشید:
ـ آهای مردم! ... درها را بگشایید... معاویه بن ابوسفیان...
کشیده شدن چند کلون و چرخیدن چند لت در، بر پاشنه گاه؛ با جرنگاجرنگی چرت شکن و ظهور چندین چهرهی ژولیدهی خواب در چشم، از لای در؛ به سرک کشیدنی تعجب آمیز، و جستجو برای یافتن صاحب این بانگ نابهنگام.
ـ هان ای مرد!... شترت سقط شده؟... مارگزیده یی؟ یا حرامی به مال التجارهی وزین بارت تاخته؟... زخم شمشیرت نشسته به جان؟ گرسنه یی؟ یا تشنه، کدام؟... چرا بی گاه به فغان آمده یی؟!
مرد غریب، به پاسخ، فقط خروشید:
ـ برخیزید، مردم!
ـ برای چه برخیزیم؛ هنگام که هنوز وقت خفتن است؟!!
ـ معاویه...
ـ جانت به درآید. جانمان را به لب آوردی؛ از این انتظار کشندهی اضطراب زا... بگو! چیست خبر؟
مرد، لب گزید.
ـ معاویه... مرد.
...
در سکوت، تندری ترکید. چشم ها گرد شدند و تعجب در آنها خانه کرد و به یک سو خیره ماندند. چین چهره ها برای آنی خشکید. دستی داربست استخوان ها را تکاند و در همان حال نگهداشت. دهان ها تنها به گفتن یک واج چرخید و نیمه باز ماند:
ـ مرد؟!!».
ـ آری.
زمان که پای از رفتار پس کشیده بود، به خویش بازآمد و حرکت آغازید. مردمان به زمان نگریستند و به خود بازآمدند و زبانها باز در کام، چرخیدند.
ـ دروغ میگوید این غریبه.
ـ شبانه، یکه در بیابان ظلمانی ـ فرسنگ تا فرسنگ ـ تاختن، مرد را به هذیان وامیدارد.
ـ با وحوش پنداری بر یک آبشخور بوده... اجنه او را چالیده اند. دوالپا بر کتف های او سوارشده، گوئیا... غول بیابانی پشت گردنش را لیسیده، شاید.
ـ معاویه مگر طفل چهارماهه مردهی من است. او چندده طبیب حاذق بر بالین دارد.
صدای از بین صداها، به اعتراض برخاست:
ـ آی مردم! گوش کنید! شاید حقیقتی در گفتهی او باشد که شما را به کارآید.
صدای او را صداهایی به حمایت برخاستند و اینگونه صداها کمکم، بسیار شدند. رفته رفته آنان که با حرارت میگفتند دروغ میگوید، این بار با حرارت گفتند:
ـ بگذارید سخن بگوید... ای مرد! بگو ببینیم، چه میگویی؟
مرد غریب، از لابلای سرها، سرککشید؛ دیوار گوشتی دست ها و تن های به هم چسبیده را شکافت و نفسی تازه کرد. حال در میانه بود؛ درست در مرکز حلقه یی از چشم های آخته.
کوفه، با درهای گشوده و مردمان به گذر ریخته، همه چشم شده بود؛ چشم ها، همه یک چشم؛ و او دهانی برای گفتن نگفته یی مهم. در سکوت نفسبند، اینک پادشاهی میکرد؛ در لب نگشودن به سخن.
...
ـ در سفر شام، خود به گوش خویش شنودم که معاویه مرده است و ولیعهد او یزید، اینک خلیفه است.
سکوت....
مرد نفسی عمیق کشید:
ـ اما خبری دیگر؛ مهمتر از این... اگر جامی آب دهیدم، خواهم گفت.
سرها به جستجوی داوطلب آوردن آب، به سوی هم چرخید. تنی چند از جایشان جنبیدند؛ اما هرکدام را تمایل آن بود که دیگری برود و او بماند. از آن میان، ریزجثه پشت خم گشته مادری، خود را از جمعیت کند، به سرا شتافت، دلو در چاه افکند و آب را در کاسه یی گلین پیش آورد. چشم ها، حق شناسانه براندازش کردند و به حرمت سکوت، دیگر سخنی گفته نشد.
مسافر، آب را با ولع ستاند، لاجرعه سرکشید و کاسهی خالی را بازپس داد.
ـ ... حسین بن علی از بیعت با یزید رخ برتافته است.
ـ حسین بن علی بن ابیطالب؟!!
ـ آری، اینک در مدینه نیست. حاجیان، او را در بیت العتیق دیده اند.
جمعیت با شنیدن این سخن، درهم پیچیده شد، بازشد، دوباره درهم پیچید و ولوله کنان راه خود را از تنگراه های میان خانه های گلی به میدانچه یی خاکی کشاند. تماشاگران پای آویخته بر هرهی بام، بی دردان نظاره گرِ کنجکاو، به زیر آمدند و نشستگان عافیت گزیدهی آشوب گریز، برخاستند. درها گشوده شد. کوچه ها به هم پیوست و همه جا از همهمهی خلق جوشیدن گرفت.
کوفه میرفت تا... ناگهان، بیمزده مردی از پیچِ گذرگاه، بانگ جرأت باختهی خود را در گوش ها کوبید:
ـ مردم! بگریزید! سواران نعمان بن بشیر انصاری، با تیغ های آخته در راهند.
جمعیت برانگیخته، لحظاتی مردد برجای ماند. وقتی طبل کوبان پای اسب های حکومتی را بر سنگفرش کوچه ها شنید و خطر را نزدیک دید، اندک اندک از هم گسیخت و هر پارهی آن به کوچه یی عقب نشست. گرد و غبار که خوابید، از آن همه، فقط پیرمردی در آن میانه برجای مانده بود. در دورتر مسافتی از او، مردانی چند، یک پا در گریز و پایی لرزان برجا؛ برای مقاومت در برابر یورش.
ـ مردم!... آی مردم! خدای را... میعاد ما برای یاری فرزند علی بن ابیطالب، در خانهی من... مردم، آی مردم!....
سلیمان بن صُرد خزاعی، با ریش های تُنُك و کافورگون، صورتی آفتاب سوخته و چشمانی چال افتاده اما رخشان، دستارش را بر سر محکم کرد، بر چوبدست خیزران، تکیه داد و قامت راست کرد. رگ وسط پیشانی اش به درجسته بود. تشویش درونی اش، در لرزه های پیاپی مچ و چوبدستی اش نمایان بود. خطی از نورـ اریب وار ـ چین و شکنج های صورت سالخورده اش را برجسته تر از هرگاه نشان میداد. میکوشید لبخند بزند.
جمعیت گردآمده در خانهی او بیش از ظرفیت حیاط و هر سه اطاق سرایش بود. برخی بر بام شتافته بودند و تعدادی با فشار دادن دیگران، راهی در وسط میجستند و پس از یافتن، در گرداب مکندهی جمعیت فرومیرفتند.
سلیمان بر سکوی پاگرد سرا، بالا رفت. مردم با دیدن او سکوت کردند و همهمه هایشان جای خود را به سرفه های پیاپی و آنگاه چند تک سرفهی خفیف داد.
سلیمان با صدای مرتعش به سخن درآمد:
ـ برادران! برای مهمی اینجا گردآمده ایم. معاویه بن ابوسفیان، حاکم خونریز هلاک شد و یزید شرابخوار به جای او نشست. حسین بن علی از بیعت با یزید خودداری کرده و به مکه رفته است. شما که پیروان او و پدرش هستید، اگر برای یاری کردنش آماده اید، از تصمیم خویش آگاهش سازید و به جانب خود دعوتش نمایید. [سکوت، تن سنگین خود را به یکباره بر سر جمع آوار کرد. برای دقیقه یی پچپچه های کوتاه نیز ته نشین شدند، پنداری از کسی نفسی برنمیآمد. سلیمان پا به پای سکوت، بناگزیر مکث کرد. چشمانش حالت پیشین و افروختهی خود را از دست داده بود. لمحه یی نگاه به زیرافکند و با لحن حزن آلود گفت]: اما اگر از پیمان شکنی و سستی خود در این مهم هراسانید [دوباره درنگ کرد]... همان به که او را نفریبید [یکباره صدای خود را بالا برد] آگاه باشید که من نخستین یاری گرِ اویم.
و از سکو به زیرآمد.
این کلام او اتمام حجتی بود که جمع باید به آن پاسخ میگفت. هرکس وجدان خود را در آیینه یی عریان و بی لک فراروی خویش میدید. سنگینی تصمیم در چهره ها درنگ کرده بود. این خواسته یی بود که اجابت آن برابر بود با انتخابی میان مرگ و نه مرگ؛ زندگی و نه زندگی.
سلیمان چو نشست، بالابلند مردی از حاشیهی مجلس برخاست. بازوان صاعقه وارش را به دو سوی برافراشت، با رگانی متورم؛ در دو جانب کُندهی گردن، خون دوانده به رخسار، غیرتمندانه و غرا، نهیب زد:
ـ ای مردم کوفه! در یاری فرزند علی، چه جای چرتکه اندازی تاجرصفتانه؟!! چه وقت به تأمل در خویش فروشدن و سنگین پایی؟!! چه محل اندیشه به فرجام؟!! [صدایش از خشم میلرزید] برخیزید!... تصمیم سلیمان، تصمیم قاطبهی کوفیان است. حسین را اگر مردم عراق یاری نکنند، پس به چه کس، چه کس، به چه کس روی آرد؟؟؟ شرم کنید! ... شرم را خدای جامهی زیبندهی روح بنی آدم کرد. برخیزید! برخیزید! برخیزید! [در حرکتی شگفت سینهی خود را عریان کرد] شمشیر اگر برای شکافتن است، همان به که سینهی مرد بشکافد... برخیزید!!!
هجای آخرِ «برخیزید!» او چنان قاطعانه ادا شد که بی اختیارمردم قیام کردند. گویی نیرویی نامرئی آنان را از مفرش اطاق ها و حیاط خاکی خانهی سلیمان برکند و بر دو پای استوار داشت. با گلویی واحد و صدایی برانگیخته از خشم، غریو کشیدند:
ـ ماییم یاری کنندگان حسین؛ آمادهی جهاد و فداکاری؛ در راهی که گزیده است.
مرد، با همان سهولت که شعله کشیده بود، در جنگل تن فشردهی جمعیت، به صداها پیوست و گم شد. او دیگر یک تنِ تنها نبود، تنها یک تن بود. سلیمان با رخساره یی گل انداخته از شوق و چشمانی خندان، دوباره بر سکوی پاگرد ظاهر شد.
ـ حقا که از کوفیان دلاور به جز این شایسته نبود. خدایتان بیامرزاد! حال که راغب نصرت حسین اید، به او نامه بنویسید؛ تا به پیمان های امضا شدهی شمایان پشتگرم شود و رو سوی کوفه کند.
ـ پندهای مرا بشنو... به حسین سخت مگیر... این مهم، از قواره تو بزرگتر است.
...
یزید، در سریر حریرباف به پهلو غلطید، خرناس خفیفی کشید و دوباره به خواب فروشد. پلک، فروبسته، نبسته، پدرش، معاویه، باز در خواب او نمایان گشت. جامه یی آتشگون و ریش ریش به برداشت. گویی دود سرخْ سیاه فامِ زبانهی بالاگریزندهی حریقی دودناک است. صدایش از اعماق مغاک های مجهول برمیآمد و در خلایی بی پژواک، گم میشد. مرگ ـ واژه هایش را به زحمت ادا میکرد؛ چنانچه گویی کسی دست بر غضروف های حنجره اش فشرده است.
ـ نگفتمت به حسین سخت مگیر... این مهم...
یزید نیم خیز شد، چشمانش را گشود و با ناباوری دست بر نرمای پف کردهی بستر سود. نه، اشتباه نمیکرد. بیدار بود و این را به خواب دیده بود.
ـ خرفت گور به گورشده، باز نمیگذارد اندکی بیاسایم، نگران ملک و مال است.
با درماندگی سرش را در بالش پرقو فروبرد و با پلک های به همفشرده کوشید خواب گریخته را به آشیانهی چشم بازآرد.نه... سودی نداشت. برخاست. دو شمع بزرگ در شمعدان های نقره یی، در دو سوی بسترش میسوختند. بیرون از خوابگاهش، صدای منظم پای محافظان ـ چون ضرب آهنگ طبلی ریزـ سکوت را سوراخ سوراخ میکرد. میتوانست به یک دست به هم برکوفتن، فوجی از ندیمانش را به اندرون بخواند و بخواهد تا اسباب عشرت نابهنگام او را فراهم آورند؛ بلکه از این تنهایی هولناک به درآید... اما نه، نیرویی از درون به او میگفت: «در ماجرای حسین، اندکی بیندیش!». دلنگرانی پدر، دلنگرانش کرده بود. قدم زنان و سردرگریبان، از خوابگاهش بیرون آمد و به اتاق های تودرتوی کاخ سرک کشید. نگهبانان کاخ با حزم و ترس، او را قدم به قدم مشایعت میکردند. به اتاق خلوت پدرش رسید؛ اتاقی که معاویه مشورت ها و تصمیم گیریهای مهم را در آن به انجام میرساند. از روز ورود به کاخ به عنوان خلیفه، اولین بار بود که پای به این اتاق مینهاد.
قراولان محافظ اتاق، نیزه هایشان را از مقابل در برداشته، به تخت سینه فشردند و به احترام او تا نیمه خم شدند. یزید از چارچوب در گذشت و به داخل رفت. چراغ آویزهای بزرگی از رواق ها آویزان بود. طاق نمای گچبری اتاق، نقشهایی برجسته را به چشم میتاباند. گنجه ها، صندوقچه های خاتمکارِ سیمابگون، مخده های ترمه نقش و تختی تزیین شده با جواهرات، او را لحظاتی به خود مشغول کردند. آنگاه پیش رفت. بر لبهی تخت نشست. به محاذات دست راستش، قلمی زرین با جوهر دیده میشد. کنار آن، درجی طلاکوب و قفلی زرین بر آن. نبشتهی روی درج را خواند، کنجکاوشد. باز آن ندای درونی به او نهیب زد: «درج را بگشای».
در برزخی میان کنجکاوی به گشودن در درج، و بی میلی و کلافگی ناشی از بیدار ـ خوابی آرامش افسای نیم شب، بانگ برداشت:
ـ نگهبان!
صدای قدمهایی در کاخ طنین انداخت.
ـ در خدمتم سرور من.
ـ خادم این غرفه کجاست؟
ـ ...
-او را بخوان!
-اطاعت، مولای من!
اندکی بعد، خادم دست به سینه، درآستانهی در بود.
یزید با صدایی خسته ـ خواب آلود و زنگدار، انگشت اشاره اش را به طرف درج گرفت و فرمان داد:
-باز کن!
خادم که در سیمایش هنوز آثار خواب پریدگی نمایان بود و هراس از عواقبِ احضارِ شبانه، رنگ باختگی را نیز بر آن افزوده بود، جلورفت، دست کاوش به کمر برد، کلیدی را با عجله بیرون کشید و با انگشتان مرتعش در سوراخ قفل چرخاند. قفل بازشد. خادم کنار کشید و مانند گناهکاران معترف به گناه خود، دست هایش را برهمنهاد، پشت قوز کرد و به انتظار، سر به زیرافکند.
یزید زیر لب زمزمه کرد:
-مرخص!
خادم نفس زنان از در بیرون زد.
سکوت ماند و یزید. عنوان «مکاتبات خلیفه» بر درِ درج، او را برآن داشت تا طومارها و کاغذهای جورواجور آن را بکاود. برخی رونوشت فرمان هایی بودند که معاویه در آن به عزل و نصب فرماندارانش پرداخته بود. بعضی، حاوی دستورات و ابلاغیه های او، به کارگزارنش در مورد سب و لعن علی و سختگیری به شیعیان، در اقطاب سرزمین اسلامی ... دنبال چه میگشت؟ خودش نیز نمیدانست. شاید میخواست به نحوی وقت بگذارند تا پلک هایش گرم شوند. جستجو را ادامه داد... شهادت نامه یی علیه حجر بن عدی؛ همراه با فتوای گردن زدن او. چند نامه به علی بن ابیطالب و پاسخ آنها و سرانجام یک نامه با این سرخط:
«جواب به نامهی معاویه، از حسین بن علی ».
تن یزید ناگهان داغ شد. قلبش تند شروع به زدن کرد. نامه های دیگر را سرجایش گذاشت، این یکی را به دست گرفت و در پرتو کافوری شمع ها خواندن آغازید:
«اما بعد، نامه یی از تو به من رسید که در آن نوشته بودی، کار خلافت به تو واگذار شده و من سزاوار آن نیستم؛ ونیز یادآور شده یی که جمعی از قول من به تو سخنانی گفته اند. ای معاویه! آنآن که آن سخنان را به تو گفته اند مردمی چاپلوس، متملق، خبرچین و فتنه انگیزند. کارشان نمامی است. میخواهند تفرقه در جمع بیندازند. اینان دروغگو و گمراه کننده اند»...
کلمات از برابر چشم یزید رژه میرفتند و معانی آنها را درنمییافت. او که جز با شراب، شکار و عشرت شبانه، دمخور نبود و در تمام عمر، سروش حقیقتی پردهی گوشش را ننواخته بود، چگونه میتوانست فحوای نامهی ابر راد مردی چون حسین را دریابد؟ سر از کاغذ برداشت و چشم به نقش های برجستهی درج دوخت. خواست برخیزد و برود اما آن میل مرموز کنجکاوی، او را بر جای نگهداشت. دوباره نامه را برداشت و چشم در لابلای سطور آن دواند:
«... آیا تو قاتل حجر بن عدی کندی و یاران نمازگزار و خداپرست او نیستی؟ و این تو نبودی که پنجهی ظالمانه ات را به خون بندگان ستایشگر خداوند رنگین کردی؟
آنان پاکمردانی بودند که تن به ستم و ستمکار نمیدادند. با حقیقتْ مردمی بودند که بدعت در دین خدا نگذاشتند. به امر به معروف و نهی از منکر پرداختند. در این راه از سرزنش سرزنشگران نهراسیدند و سینه در برابر حوادث سپرکردند. تو چنین مردان نیک سرشت و پاکدلی را از دم تیغ گذراندی. تو آنان را با سوگندهای غلاظ و شداد و پیمانهای محکم و استوار مطمئن کردی و سپس به عهد و پیمان خدایی پشت پا زدی و آن را ناچیز شمردی. وای که تو چه گستاخ و بی پروایی!
آیا تو کشندهی «عمرو بن الحمق»، همنشین رسولخدا نبودی؟ هیچ میدانی خون چه نازنین مردی را برخاک ریختی؟ او پارسامردی بود که عبادت خدا، جسمش را نحیف و رنگش را زرد کرده بود. ای معاویه! تو چنین وجودی را کشتی؛ در حالیکه با او پیمان بسته و امانش داده بودی. به خدا اگر او با مرغ وحشی بیابانی چنین پیمانی بسته بود، آن مرغ از فراز کوه های آسمان سا فرود میآمد ولی تو ناجوانمرد پیمان شکستی...».
سر یزید با خواندن این جملات به دوران افتاد. وصف حسین را از پدرش، کمابیش نیوشیده بود ولی آنچه در این نامه میخواند، نه آن بود که او میدانست. در حالی که چشمانش بی هدف روی نامه میلغزید، با خود اندیشید: «چگونه بی حدم و حشم یکه مردی تحت نظر، میتواند چنین محکم لحن نامه یی سراپا تهدید، به خلیفه نویسد؟ اگر قشون و سپاه میداشت، چه مینوشت؟ امپراطور روم با آن هیمنه و شوکت در خود نمییابد که چنین سخن براند... و پدرش... و پدرش، چگونه این وهن را برتافته؟ چرا صاحب این نامه را به شقه شدن، یا بستن به موی دم اسب و به زمین کشیدن فرمان نداده است؟...». دوباره ناخودآگاه، به نامه برگشت:
«... تو به سنت و سیرهی پیغمبر بزرگوار پشت کردی و آنچه طبع هوسباز و دماغ پرنخوتت خواست، آن کردی و از راه خدا سرپیچیدی. به این اکتفا نکردی، یک خطازادهی خطاکار را بر مسلمانان حکومت دادی تا خونشان را بریزد، دست و پا از پیکرشان جداسازد و چشمانشان را کورکند و هواخواهان علی را به شاخهی درخت خرما، به چارمیخ کشد. براستی دنائت و خونخواری از این بیش نمیشود. ای معاویه! گویی تو از این امت نیستی و این امت هم از تو نیستند»...
لحن نامه اوج دیگری یافته بود. یزید حس کرد که پژواک آن در گوش او میپیچد. انگار خطاب دیگر نه پدرش، که خود او بود:
«آیا تو قاتل حضرمی نیستی؟ زیاد بن سمیه به تو نوشت که حضرمی بر دین علی بن ابیطالب است و تو خونخوار جبار در پاسخ او نوشتی هرکه بر روش علی است، او را از دم شمشیر بگذران و او هم به امر تو چنین کرد. خون پاک خضرمی و دیگر دوستان علی را بی رحمانه بر خاک ریخت و پیکر آن آزادمردان را قطعه قطعه کرد. ای معاویه! دین علی همان دین پسر عمش پیامبر است.
تو محمد بن عبدالله را میشناسی و میدانی او کیست...».
یزید، با خواندن نام «محمد»، نشتری را بر پهلوی روح خویش حس کرد. از جرقهی این نام، خاطرات سربه بسترنهاده و عتیق او در نهانخانه های پیچاپیچ ذهنش بیدار شدند؛ خاطراتی با ریشه های خون آلود و کینه ورز، عجین با مناسبات قبیله یی و عصبیت های عصر جاهلیت. آری، این محمد بود که نیای او، ابوسفیان را از ریاست مکه و سروری اشراف به زیر کشید و جنگ بدر را سازمان داد؛ جنگی با کشتگانی درشت نام از سران قریش... و آن لحظهی عطشناک میل به انتقام و نتوانستن و انتظار کشیدن تا سرآمد نبرد احد... و مادربزرگش «هندو» را به یادآورد؛ زنی تمام قامت، عطش انتقام، با دندانهایی برهنه و کف آلود و چشمانی به درجسته از شدتِ غیض، خیره بر جگرگاه شرحه شرحهی حمزه بن ابیطالب... آه! محمد...
دوباره خواند:
«تو محمد بن عبدالله را میشناسی و میدانی او کیست؛ او همان کسی است که تو اکنون به نام او، بر جایگاهش تکیه زده یی و بر جان و مال مسلمانان حکومت میکنی. ولی ای بدبخت فرومایه! تو و خاندانت این شایستگی و شرافت را ندارید که بر مسند پیشوای مسلمانان، بزرگمرد جهان، محمد تکیه زنید. بلکه تو نیز باید مانند پدرانت از این شهر به آن شهر کوچکنی و سوداگری مال اندوزانه پیشه کنی»...
یزید، دندان بر دندان سایید و مشت گره کرده اش را محکم بر بالای زانوی راست خود کوفت؛ بدان گونه که اندکی درد احساس کرد و این، بیشتر از پیش به عصبانیتش افزود. ناگزیر بود که به خواندن نامه ادامه دهد. این ناگزیری، حال نه ریشه در کنجکاوی تلنگرخوردهی پیشین که رو به زخم ـ کینه یی چرکناک و سربازکرده داشت.
«... در نامه ات نیز نوشته بودی اگر منکر من و حکومتم شوی و به مکر و حیله بپردازی، من نیز با تو همان گونه عمل خواهم کرد، اینک ای معاویه! به تو میگویم، هر چه میخواهی بر ضد من حیله گری کن. من از حیلهی جنبندهی ناچیزی چون تو باک ندارم و به خدا امیدوارم و میدانم که مکر تو آسیبی به من نتواند رساند. زیان تو برای خودت بیشتر از هر زیان دیگر است. هیچکس مانند خودت به تو آسیب نرساند؛ زیرا تو بر اسب سرکش نادانی سوار شده یی و میتازی و بر پیمان شکنی حرصی عجیب داری...».
بیش از این یزید نتوانست تاب آورد. با چشمانی کلاپیسه شده، بر سطور مکث کرد. پیشتر نمیتوانست برود. دیده از نامه نیز نمییارست برگیرد. غرق در اندیشه های ژرف ریشه، واژه ها را لیس زنان میپیمود؛ بی آن که ذهن خرفت شده و لیزالیزش بتواند معنی را برچیند؛ مضمضه کند و آن را فروبلعد.
هرگز از خواندن رقعه یی، این چنین، تلخ ذهن، کوفته فکر و گَزیده اوقات نشده بود. گویی با سر بر دشت درندشتی از نشتر، لی لی میرفت. خواست نامه را فروافکند، ناگهان در تراز آن، چشمش به مضمونی از ولایتعهدی خود خورد؛ داستان بیعت گرفتن پدرش برای او:
«... تو گستاخِ بی حیا، دوستان خدا را از خانه هایشان و از کنار زن و فرزندشان، به شهرهای دوردست و ناشناس تبعید میکنی تا برای پسرِ نادان شرابخوار و سگ بازت بیعت بگیری...»
...
هان!... چه؟!!... پسرِ نادان سگ بازِ شرابخوار؟!...
فرود ضربه یی کوه افکن، از جایی ناپیدا، بر گیجگاه فرونهاده بر سفتی سندان، یا کشیدن فرشی از زیر پا؛ درست در آن سوی مرز گمشدهی غفلت... شاید، در لحظهی به خود بازآمدن، نعره کشیده بود. شاید قبای زردوزش را بر تن دریده بود یا شاید بدتر از اینها؛ یا هیچکدام... اما هر چه بود با واكنش ناگهانی او، در یک چشم به همزدن، فوجی از محافظان ویژهی او با شمشیرهای برهنه، دیدگانی دودوزن، در حدقه هایی دریده و سرخ، در آستانهی در نمایان شدند. چنین انگاشته بودند که پیکانی زهرآب دیده بر قلب خلیفه فرودآمده است.
یزید بن معاویه، گوژکرده و چنبره در خود، با بیاضی مچاله در مشت، زرد روی و تنگ نفس، به سختی خورنه میکشید. وقتی سرش را بالا آورد، محافظان از بیم عقوبت ورود نابهنگام به خلوتگاه او، پای پس کشیدند و در پس درگاه نهان شدند. یزید در مراقبت نگاه هنوز ترس پوی آنان، دست به ستونهای کاخ گرفت و افت ـ خیزان به خفتنگاه رفت؛ در حالی که همچنان آخرین جملهی معاویه در گوش او طنین میانداخت:
«نگفتمت... این مهم، از قوارهی تو...».
ادامه دارد
0 نظرات