آفتاب میانروز از شیشه های الوان کاخ، به درون میتابید. بوی بخور هوا را برداشته بود. یزید بن معاویه با نوای ملایم رباب چشم گشود. سرش از بیدار ـ خوابی دوشینه شب هنوز سنگین بود. مشتی بر تخت سینه اش کوفت و هوای بازدم را با فشار بیرون داد. هلال پف کردهی زیر چشمانش برجسته تر به نظر میرسید. به کمک خادمان خلوت، جامه دیگر کرد. سر و روی شست و بر خوان نشست. پیاله برگرفت و مدتی در سرخای مست فریبِ شراب تأمل کرد. گو اینکه رازی در آن میجست. یکباره بلند و پرکوب قهقهه زد. به خلاف عادت، قرابهی شکمدارِ گردن باریک شراب را از ساقی خلوت ستد و در جام ملتزمان شراب ریخت و دوباره قهقهه سرداد.
-پدرم چه ساده مرد جوانب سنجِ محتاطی بوده است. با حسینِ بی سلاح و قشون که نبایست مدارا کرد. از کسی بیم باید داشت که قدرتی به هم زده است. همین دم فروکشیدنهای مصلحت آمیز، درشت زبانی های فرزند علی را دامن زده است. شمشیر، برای قطع زبان نیز هست. یزید، مرد سیاست نیست، مرد شراب و شمشیر است.
...
-مولای من!
-هان چیست؟ ضحاک! آیا در هراسی که شرابِ مردافکن هوش تو را برباید و شمارهی رکعت های نماز را؛ در پیشنمازی خلق از یاد بری؟... [و دوباره آن قهقههی چندش زای زشتْ طنین].
-سرور من! مطلبی است که لازم است گفته شود.
-... چه مطلبی مهمتر از سرخینهی عقل ربای شراب و گردش سکرآور جام؟!
-مأموران حکومت گزارش کرده اند که حسین در مکه، هر روز به کاری است؛ زائران خانهی خدا را ـ با سخنان تحریک آمیز ـ برمیشورد. بسیاری، حول او گردآمده اند. اگر این گونه پیش رود، بیم آن است که جمعیتی بیعت خود را از امیرالمؤمنین بردارند و این بلیه به دیگر بلاد نیز سرایت کند. چارهی کار از هم اکنون باید کرد.
یزید، پیاله یی را که به دست داشت، در حلق سرازیر کرد، سگرمه هایش را در هم کشید و آثار خشم در چشمانش نمایان شد.
-چارهی کار به جز تیغِ آبدارِ یمنی چه میباید [به یاد خواب دوش افتاد و زیر لب با غیظ گفت] گرهی که پدرم از گشودن آن عاجز بوده است باید به دست من گشوده شود.
-جسارت میشود. غرض، گفتن سخنی خلاف رأی ظل الله نیست. مصلحتْ دید من آن است که کار با حیلتی چربدستانه پیش رود. ریختن خون حسین در ام القرا، موجب فتنه یی عظیم خواهد شد. برای خون جاری کردن، همه گاه وقت هست.
یزید بی آن که مستقیم جوابی به ضحاک بن قیس بدهد، غرید:
-کاتب خاص!
ریزنقشْ مردی سپیدریش و عمامه زرشکی، تر و فرز پیش دوید. روبروی تخت خلیفه، بر دو زانو نشست. عمامهی خود را اندکی عقب داد و تحت الحنکش را ـ که نیمی از چانهی پر ریش او را پوشانده بود ـ مرتب کرد و لوح به دست منتظر ماند.
-بنویس!
کاتب، قلم بر لوح نهاد.
«ای ابن عباس! حسین، پسر عم تو و عبدالله بن زبیر، دشمن خدا، از بیعت با من سرپیچیده و به مکه گریخته اند. آنان اینک مترصد آشوبند. فرزند زبیر به زودی کیفر کردارش را با تیزنای شمشیر خواهد یافت؛ اما در مورد حسین، دوست دارم که شکایت او را به سوی شما اهل بیت آرم. گزارشات رسیده میگویند که گروهی از مردم عراق نیز در شمار هواخواهان حسین اند و با نامه نگاری قصد به خلافت برداشتن او را در سر دارند. حسین نیز فرمانروایی خویش را به آنها نوید داده است. شما آگاهید که خویشاوندی میان من و شما، حرمتی عظیم دارد و اکنون حسین این رشته را بریده است. تو ای آن که پیشوای اهل بیتی؛ و مهتر مردان دیار خویش، حسین را ملاقات کن و او را از ایجاد تشتت در بین این امت و انگیزش خلق به سوی فتنه بازدار. اگر گفتار تو را پذیرفت و از کرده خویش بازگشت، از من امان خواهد یافت و بر او بخشش های بیکران خواهم کرد و آنچه پدرم بر برادر او مقرر داشته، از من نیز بر او پاداش خواهد بود؛ از آن بیشتر نیز بخواهد، تو ضمانت کن، من دریغ نخواهم کرد».
کاتبِ سپید محاسن، پس از نگاشتن نامه، یک بار آن را برای خلیفه بازخواند. چون از صحت نبشته اش اطمینان یافت، نامه را به حاجب خلوت داد. او نیز ذیلِ نامه را به مهر خلیفه ممهور کرد و به فرماندهی چاپاران سپرد تا بی درنگ به مکه فرستاده شود.
صدای یزید، بار دیگر سنگینی حضور خلیفه یی مستبد و خودرأی را به کاخ سبز دمشق بازآورد:
ـ گرهی که پدرم از گشودن آن عاجز بوده است، باید به دست من گشوده شود.
ـ سلام بر تو اباعبدالله!
صدا، از پشت خیمه به گوش رسید. لحظه یی بعد کسی ـ سایه وار ـ در آستانه ایستاد.
حسین بن علی روی قرآن خم شده و شاهپرِ اوج نوشِ سبک پروازِ اندیشه را به ژرفنای آیهی زیر سپرده بود و با درنگ بر آن سخت در خویش بود و بی خویش:
«و شما را چه میشود؟ چرا پیکار نمیکنید در راه خدا و زحمتکشان؛ مردان، زنان و کودکانی که میگویند پروردگارا ما را خارج ساز از شهری که زورگویان در آن حاکمند و قرار ده از جانب خود پیشوا و یاوری برای ما»
با شنیدن صدای پا، سر برداشت و پرسشوار دیده بر سیمای تازه وارد افکند.
-عبدالله بن مسمع همدانی و عبدالله بن وال از کوفه آمده اند ومیگویند حامل نامه های مردم آن سامان اند و حضور میطلبند.
حضرت بار دیگر نگاهی به آیه انداخت. چشمش لحظاتی؛ برای چندمین بار، روی «و چرا پیکار نمیکنید؟» مکث کرد. با احترام قرآن را بست و روی سجاده نهاد، سپس با خوشرویی گفت:
- میهمان حبیب خداست. سخت به دیدارشان مشتاقم. بگو قدم رنجه کنند.
برخاست و استقبال میهمانان را از خیمه خارج شد. از یک سو او بود، از سوی دیگر دو مرد، غرقه در فوران شوق؛ میانشان، فاصله یی به اندازهی هیچ. برای کسری از ثانیه به هم نگریستند؛ آنگاه چون عزیزانی سالیان دراز، دورمانده از هم و سر کرده با هوای ملال آورِ غربت ـ نیازوار ـ در آغوش یکدیگر فرورفته و ناگهان هر سه گریستند.
هنگام عبور از آستانهی خیمه، حضرت در میانهی میهمانان ایستاد و در حالی که دستانش را به گرمی روی شانه هایشان نهاده بود، گویه کنان وارد شد و پس از نشاندن آنها بر حصیر، رخصت خواست و به سرعت خارج گشت. ده روز از ماه رمضان میگذشت، امام با اینکه خود روزه بود؛ اما نیک میدانست که مسافران نمیتوانند ـ به دلیل سفرِ مشقت بارـ در صوم باشند، از این رو به جستجوی غذا برای آنان برآمده بود. لمحه یی بعد بازگشت. مجمعهی کوچکی حاوی کاسه یی خرما، دوگرده نان جو و بادیه یی شیر تازه دوشیده در دست داشت؛ با ابریقی آب. آنان را پیش میهمانان نهاد و به رویشان لبخند زد.
نخست، صحبتشان از آب و هوای کوفه بود و کیفیت محصول و معیشت کشاورزان؛ آنگاه درازای راه و رنج سفر و نیز آمد و شد مأموران خلیفه و چند و چون تفتیش آنان. میهمانان به سوالهای امام با دقتی شگرف پاسخ دادند. در مجال کوتاه بین گفتگو، رخصت خواستند تا دلیل آمدن خویش را بازگویند.
ـ ای پسر پیامبر! پیروان تو در کوفه، انتظارِ دیدار را سخت بی تابند. همه جا سخن از آمدن توست. به کوفه آی و بر دلهای مجروح مرهمی بنشان! اهل کوفه دوستداران تو، برادرت حسن و پدرت علی بن ابیطالب اند. از یزید بن معاویه و آلمروان سخت بیزارند. خون عمرو بن الحمق خزاعی و حجر بن عدی کندی نخفته است. مردان کوفی در اجتماع شان به سرای سلیمان بن صرد خزاعی رقعه هایی نبشته اند که ما به وکالت از ایشان به همراه آورده ایم....
حسین بن علی در سکوت، سخنان آنها را مینیوشید و پیاپی تبسم میکرد. سیمایش در هالهی شوقی دوست داشتنی میسوخت. تلواره یی از نامه های اهل کوفه، اینک پیشاروی او بود؛ نامه هایی که قاصدان ـ برای نیفتادن شان به چنگ مفتشان خلیفه ـ هر کدامشان را در جاساخت های گوناگون تعبیه کرده بودند؛ از درز قبا گرفته تا تخت نعلین، زیر دستار و پیچیده در سفرهی نان تا جهاز شتر و... امام آغاز به خواندن کرد:
«فرزند علی! کوفه پیشوایی ندارد که او را در فتنه ها و لغزشگاه ها راهنمون باشد. به کوفه بیا و پیشوای ما باش!»
و دیگری:
«ظلم و تعدی معاویه بن ابوسفیان جانمان را فرسود و پشتمان را خم کرد. اکنون که او هلاک شده، ما را هوای سر سودن به جانشینش نیست. تا حکومت یزید قوام نگرفته به سوی ما شتاب...».
و باز:
«ما امضاکنندگان، گواهانیم که پیشوای برحق تویی؛ غاصب حق تو و برادرت حسن، مرد. جای آن است که به مطالبهی این حق برخیزی. از سر و جان افشانی راهروانت نیک مطمئن باش...»
و ترجیع نامه های دیگر این سخنان:
«به سوی کوفه بیا»... «بشتاب!»... «کوفه همصدا چشم انتظار توست»...« با آمدنت مسرورمان کن!»...« ما به یزید تن نمیدهیم»...
چشمان امام از این نامه ها، به نامه یی برجسته تر لغزید:
«ای فرزند رسول خدا! ما در این وقت پیشوایی نداریم. به سوی ما توجه کن و به شهر ما قدم رنجه دار، شاید پروردگار به برکت وجودت، به سوی حق رهنمونمان سازد. نعمان بن بشیر، حاکم کوفه، در دارالاماره ذلیلانه نشسته و خود را امیر میخواند. ما او را امیر نمیدانیم و پشت سر او به نماز نمیایستیم. اگر به ما خبر رسد که به کوفه خواهی آمد، عنقریب او را از کوفه برانیم و به اهل شام ملحق سازیم».
امضا کنندگان: سلیمان بن صرد خزاعی ـ مسیب بن نجبه ـ رفاعه بن شداد بجلی ـ حبیب بن مظاهر.
***
قاصدان چون مأموریت خویش را انجام یافته دیدند، برای پنهان داشت سفر خود از چشم جاسوسان خرد و ریز یزید، اجازهی خواستند که بازگردند. حسین به مشایعت شان از خیمه بیرون شد و به گاه وداع، در گوش آنان ـ با پچپچه یی کوتاه ـ نوید داد که به زودی به نامه ها و تقاضاهایشان پاسخ خواهد داد.
روزهای دیگر ماه روزه، نامه رسانان دیگری از کوفه آمدند؛ با نامه هایی دیگر؛ از جمله قیس بن مسهر صیداوی، عبدالله بن شداد و عماره بن عبدالله سلولی با صد و پنجاه نامه از مردم کوفه؛ و نامه یی چشمگیر از نامداران کوفه، شبث بن ربعی ـ حجار بن ابجرـ یزید بن حارث بن رویم ـ عروه بن قیس ـ عمروبن حجاج زبیدی و محمد بن عمر تیمی :
«امابعد، صحراها سبز شده و میوه ها رسیده است. به سوی ما بیا که لشگرهای بسیاری برای یاری ات حاضرند و شب و روز به انتظار طلوع مقدمت بی تابند».
برخی درخواست ها و طومارها با خون نویسندگان شان امضا شده بود.
...
ابن عباس، سرِ سنگینش را از نامهی یزید برداشت. مدتی دراز زانوی ماتم بغل کرد و چشم به نقطه یی نامعلوم دوخت. آسمان پاییزی خاطرِ او را ابرهایی راکد، عبوس و تیره فام از اندیشه های نگران زا محاصره کرده بود.
یزید، چرا به او نامه نوشته و پادرمیانی او را در چنین مهمی خواستار است؛ آنهم با واژه هایی چربمال و نان قرض دادن های تعارف آمیز؟؟!... لختی ترکیب وسوسه آور «پیشوای اهل بیت» و «مهترِ مردان دیار» را ـ که یزید برای بادکردن و از راه به درکردن او مصرف کرده بودـ در ذهن چرخاند. آیا خوشش آمده بود یا بد؟... «خویشاوندی با یزید و حرمت عظیم آن!!!»... چه استفادهی استادانه و فریفتاری از کلمات!... از یزید نمیشایست که چنین کیاستی به خرج دهد.
میاندیشید، اگر به یزید جواب رد دهد چه خواهد شد و اگر اجابت کند، چه؟ مدتی میانهی این دو را در ذهن خوب به هم زد، ورز داد، پهن کرد و دوباره به جای خود نهاد. تمایل به حل مسالمت آمیز غائله و پرهیختن از خونریزی، او را بر آن داشت تا در میانهی یزید و حسین، راهی ریش سفیدانه بجوید و نصحیت گری پدربزرگوارانه پیشه کند. از این رو قلمش بی اختیار بر کاغذ دوید و آن نگاشت که نمایانگر تمایل او بود:
«... حسین را دیدم و دلیل این کارش را جویاشدم. در خلوت به من گفت که کارگزاران و جاسوسان تو، در مدینه، حرمتش را پاس نمیدارند و با لیچارگویی، میآزارندش. ناگزیر به حرم خدا پناه برده. همان گونه که خواسته یی، من دوباره به ملاقات او خواهم رفت و از صلاح اندیشی کوتاهی نخواهم کرد؛ تا آنگاه که این تفرقه از میان برود و آتش آشوب خاموشی گیرد. باشد که در این بین خون خلق ریخته نگردد...»
...
نه، نه... زیاده از حد به راست کشیده بود. تا اینجا نبشتهی او به تریج قبای یزید هم برنمیخورد و پیزوری نیز در پالان خلیفهی فاجر به شمار نمیآمد... قلم از رقعه فروهشت و سخت در خویش فروشد. آوایی از درون به او تشرمیزد:
«خدای را، ابن عباس! خدای را، در کار حسین، خدای را پیش چشم داشته باش؛ و روز داوری...»
قلم را دوباره در مشت فشرد و کلماتی را شکسته ـ بسته، بر کاغذ حکاکی کرد. در برانگیخته ترین حال نیز، واژه های او از نصیحت گری مشفقانه بری نبود:
«ای یزید! در آشکار و نهان، از خدای بترس و در اندیشهی ستم به مسلمانی، شب را به روز میاور. بدان، آن که چاه میکند، خود، عاقبت، در آن میافتد».
صدای زنگوله های گوسفندان و دلنگادلنگ جرسِ شتران، غروبِ درنگنده بر شانه های گلرنگ افق را به آشوب کشانده بود. ابری از غبار بر سر خیمه ها ـ با بالهای کاهل ـ عبورمیکرد. بوی پشم و کرک، هوا را آغشته بود. جست و خیز شادمانهی کودکان، کم کمک فرومینشست. گله های پیش رسیده آرام میگرفتند و زنان مشک به دوش، به سوی سیاه چادرها روان بودند. بوی غروب به همه جا سرک میکشید. پشت به خط شنگرف شفق، دو مرد، با چهره هایی مستور، از دو سوی به هم نزدیک شدند. وقتی به هم رسیدند دست هایشان در هم حلقه شد و بی گفتگو، شانه به شانهی یکدیگر به جانب یکی از خیمه ها به راه افتادند. عبای بلندشان در حرکت چین برمیداشت و میشد در حرکت سختینهی برکشیده و آویزان از حمایلِ شمشیرهایشان را دید؛ که خطی باریک و تیز بر گوشهی عبا افکنده و آن را اندکی برجسته تر نموده بود. لختی بعد، بر درگاه خیمه ایستادند و یکی از آنها، با تواضع دست بر پشت دیگری نهاد و او را در رفتن بر خود مقدم داشت. آنچنان سبک وار به درون خزیدند که حتی پیرزالان خوش نشینِ دوک به دست کنجکاو، آمد و شدشان را به چشم ندیدند و سخنی از حضور آنان بر لب نرفت.
ـ پسرعم عزیزم! گاه برچیدن خوشه های رسیده ا ست. تازه ترین نامه های مردم کوفه اکنون در نزد من است. ساعتی پیش، «هانی بن هانی سبیعی» و «سعید بن عبدالله حنفی»، پیامرسانان آن سامان اینجا بودند؛ و سخنشان همه این که به سوی شیعیان خود بشتاب. در انتظار ورود تو زمان شماری میکنیم. ما جز تو پیشوایی نمیخواهیم. خلق، به ستوه آمده است و نجات خود را یاری میطلبد. تعداد نامه ها از حد گذشته است.
مسلم بن عقیل، چشمان میشی خود را ـ در سایه سارِ ابروان پرپشت ـ به پسرعمش دوخته بود و با دقت روی واژه های او مکث میکرد. هاله یی از ناگفته یی پنهان، چهرهی سبز و مردانه اش را نگران نشان میداد. خطی از تشویش، آشکارا در وجنات او نمایان بود.
ـ پسرعمو! تو را نگران مییابم.
مسلم، خواب پاهایش را دیگر کرد و رخصت گفتگو خواست.
ـ پدر و مادرم فدای تو باد، ابا عبدالله! آیا با خواندن این نامه ها، شما را مقصدی در سر است؟
امام، بستهی نامه ها را زمین گذاشت؛ دو زانو جلو آمد ، در چشمان مسلم نگریست و با صدای آرام گفت:
ـ غرض از فراخواندن تو پسرعمو این است. میخواهم که خواستهی مرا اجابت کنی و قاصد ما در آن دیار باشی. آن که با تو بیعت کند، با من کرده است. تو پیام رسان پیشقراول و راهگشای ورود مایی. من تا لحظهی حرکت، چشم به راه پیام تو خواهم ماند. پس به سوی مأموریت خویش رو و راه را هموارکن. [ در همان حال، دست در مجری کوچکی برد و رقعهی لول شده یی را از آن بیرون کشید و به سمت مسلم درازکرد] این پیام ماست به مردم کوفه؛ آن را به ایشان بنمای و از یکایک شان بیعت خواه تا خدای چه اراده کند و چه خواهد.
صدای خزیدن گامهایی چند، بر شن ریزه های اطراف خیمه، مسلم را نگران ساخت. رقعه را در جیب قبا پنهان کرد، از جا برخاست و دست به شمشیربرد.
ـ سلام بر پسر پیامبر.
مردی که این را گفته بود، با چهره یی پوشیده در عقال، طاقهی خیمه را به کناری زد، پوزار از پا کند و رخصت ورود خواست.
حسین بن علی ، با سیمایی مطمئن رو به مسلم لبخندزد. با این حرکت او، مسلم آسوده خاطر شد. متعاقب آن امام با صدای بلند گفت:
- سلام بر تو ای قیس بن مسهر صیداوی! اندکی دیرآمدی...
- پوزش میطلبم اباعبدالله! در تاریک ـ روشن غروب، صلاح ندیدم پای به خیمه کشانم. مفتشان یزید سایه به سایهی من بودند.
- چرا نمینشینی قیس!
- دوستانم، بیرون سرداق منتظر منند.
-کیانند؟
-عماره بن عبدالله سلولی و عبدالرحمان بن عبدالله ارجبی.
- بگو داخل شوند.
حسین بن علی این جمله را گفت و برپا ایستاد و به پیشباز میهمانان رفت.
مردها به آهستگی واردشدند، با احترام سلام کردند و در آغوش باز حضرت فرورفتند. سکوتی حرمت بار برای لحظاتی، بر همگی سایه افکند. حال تعداد حاضران؛ همراه با مسلم ـ که اینک اندیشمندانه در سیمای تازه واردان درنگ کرده بودـ به پنج تن میرسید.
فرزند علی نگاه درخشان و قلب نواز خود را با مکثی دلنشین بر یکایک چهره ها تاباند، آنگاه در حالی که به نقطه یی دور در کنجای اطاق چشم خیره کرده بود، به گفت درآمد:
ـ یارانم! آنچه را که به پسرعمم، مسلم گفتم، شما نیز بارها از من شنوده اید. وقتی خلقی عطشان آزادی است، و صلای یاری خواهانه اش در گوش ها میپیچد، بر بندهاست که بگسلند، بر شب دیجور است که تن به سپیده سپارد و بر سرنوشت است که پاسخ گوید... کوفه، خواهان تغییر است. ارادهی خدا، ارادهی مردم است. درنگ نباید کرد... برخیزید! من نیز به زودی به شمایان خواهم پیوست.
مردها سبکبال از جا پریدند و برپاشنه های خود استوار شدند. چهرهی حسین بن علی در واپسین دقیقه های وداع، در متن نیم سرخْ رنگ آخرین پرتوهای به جا مانده از غروب، گُرگرفته مینمود. آوای آوارهی نی لبک چوپانی، در کوهپایه های ام القرا، این صحنه را تأثیرگذارتر میکرد. چاووشی از درون، به مسلم بن عقیل میگفت، شاید این آخرین مجال دیدار باشد. بنابراین اندکی بیشتر از سایرین امام را در بر نگهداشت و کودکوار جامهی او را بویید. حسین بن علی نیز نگاه از او برنمیگرفت؛ میدانست که با دست خود سرداری از سردارانش را به کام اژدرهای آتشخوار میفرستد؛ مأموریتی با هفتخوان دشخوار در پیش؛ که دو احتمال بیشتر درآن نبود: «یا به دست آوردن همه چیز، یا از دست همه چیز».
ادامه دارد
0 نظرات