آنان که با منند بیایند ـ جلد ۲ ـ قسمت ۱۶





غروب‌، کرباسِ تاریک ـ مات خود را از حاشیه‌ی آسمان حومه‌ی کوفه‌، روی سر نخل ها می‌افکند. شیون آواره‌ی نی لبک شبانان و هی هی دور و نزدیک شونده‌ی آنان ـ در متنی از بع بع گوسفندان‌، مع مع بزها و عوعو سگهای گله ـ از خارج شهر به داخل کشیده می‌شد. کوک شدن ساز جیرجیرک ها و جرقیدن چند ستاره بر بالابلندترین شاخه‌ی فواره یی نخل ها‌، از سکوت سنگین پای شب خبر می‌داد. نزدیک به ده گوسفند و یک دوجین بز اینک در اطراف مسافران خسته پا گردآمده و خستگی و دوندگی روز را‌، با نشخوار به در می‌کردند. سگ کارآزموده‌ی گله‌، خرسند از به جا آوردن پیروزمندانه‌ی وظیفه‌ی خطیر خویش ـ دو پا نهاده در جلو‌، سر فراکرده بر فراز و گوش تیز کرده به راه کوفه ـ میهمانان را می‌پایید. در این هنگام ناگهان از جا جهید و خورنه کشان هوا را بویید.
قیس با نگرانی نجوا کرد:
ـ خبری از چوپان نشد... نکند...
مسلم که باقی افکار او را خوانده بود‌، با آرامش‌، نیم لبخندی به لب آورد.
ـ دل آشفته مدار‌، برادرم! خواهد آمد. [ناگهان مانند اینکه چیزی را به خاطر آورده باشد‌، از جا بلند شد و گفت]:
ـ برادران برخیزید! وقت نماز است.
عبدالرحمان در حال برخاستن کلام او را قطع کرد و ذوق زده پرسید:
ـ می‌شنوی؟ برادرم مسلم‌، می‌شنوی؟ صدای گامها را می‌شنوی؟
در این هنگام سگ گله نیز با هیجان شروع به پارس کرد.
ـ آری‌، چنین می‌نماید که نزدیک اند. شمشیر از نیام برکشید و مهیا باشید!
صدایی جوان‌، شفاف و ذوق زده‌، از دل تاریکی بلند شد:
-نگفتم اینجایند. من این راه را وجب به وجب می‌شناسم و صدایی لرزان و پیر او را دعا کرد.
قیس با اشاره‌ی مسلم داد زد:
-سیاهی کیستی؟
نوجوان دیلاق‌، غرا و امیدوار پاسخ داد:
-منم! هاشم؛ چوپان گله یی که نزد شماست. سلیمان را به همراه آورده ام.
***
در یک آن‌، شش شبح در تاریکی به سوی هم خزیدند. صدای توأمان شکرگذاری‌، گریه ـ خنده های شوق و شکواییه های صمیمی  از هم شناختنی نبود. سلیمان‌، بازوان مسلم را از دو سو به گرمی  فشرد و به سیمای او ـ که در پرده‌ی شب‌، تنها طرحی کلی از آن نمایان بودـ آزمندانه‌، نگریست و پس از مکثی‌، دوباره وی را به سوی خود کشید و جامه و دستارش را بوییدن گرفت.
-عطر جامه‌ی او را با خود داری. آه! که چقدر مشتاق دیدارتان بودم. فرزندم! تو را که دیدم‌، انگار او را دیده ام... برویم برویم و چشمان مردم کوفه را با این مژدگانی میمون روشن سازیم.
مسلم تا این موقع در سکوتی گوارا ـ چون پسری تسلیم در برابر نوازش های پدری بازیافته ـ این همه محبت را پاسخی بسزا می‌جست‌، سلیمان را بوسید و گفت:
-تا اینجا پیاده پای آمده یی؟!
-اگر می‌توانستم‌، پلک روب و با پای چشم می‌آمدم. می‌خواستم کسی از آمدنم باخبر نشود. حال برویم‌، شما خسته‌، گرسنه اید و تشنه.
-مسلم به پهلو چرخید و پس از نگاهی به قیس‌، دست روی شانه‌ی هاشم نهاد و گفت:
-قیس‌، برادرم! تو با گله‌ی هاشم از پس بیا‌، او تو را به اطراقگاه ما خواهدآورد‌، ما پیشتر می‌رویم.
هاشم را در آغوش کشید و گفت:
-پدرت را از جانب من سلام رسان و بگو پسر شجاعی داری‌، خود را در او ببین.
دوباره و این بار با شدت بیشتر‌، شانه‌ی هاشم را تکان داد و افزود:
-تا دیدار نزدیک‌، خداحافظ!
عماره و عبدالرحمان به سوی شتران خود رفتند‌، مسلم نیز زانوی شترش را گشود و یارانش را فرمان حرکت داد. شب با چشمان بدرقه گرِ ستارگانش‌، آنان را در خود گرفت و صدای گامهایشان را در سکوت ژرف و دریایی خویش فروخورد.





نخستین پناهگاه مسلم در کوفه‌، خانه‌ی مختار بن عبیده‌ی ثقفی بود. این کاشانه نیز نیز مانند منزل سلیمان ـ در روزی که اهل کوفه برای نامه نگاری به حسین در آن گردآمده بودندـ لبریز جمعیت بود و چون کندویی ـ در موسم گرده افشانی گلها ـ پیوسته‌، از حرکت و هیاهو‌، زمزمه و گفتگو‌، پر و خالی می‌شد. آنانی که از در خارج می‌شدند‌، دیگران را به ورود ترغیب می‌کردند و آنانی که در حال ورود بودند‌، پرسان از آنچه در خانه می‌گذرد. جمعیت در داخل حیاط‌، همچون حوضی می‌نمود که از یکسو‌، فواره‌ی تازهواردان آن را به تبسم و غلغله وادار می‌کرد و جنبش در آن می‌آفرید و از دیگر سو‌، شره و سرریز می‌کرد و در پاشویه‌، با رفتن روندگان‌، می‌کاست تا جا برای آیندگان بازشود. در این آمد و شد مدام‌، آب حوض به یک حالت بود.
مسلم جمعیت تازه آمدگان را به گرمی‌ می‌پذیرفت و با آنها چنان روبوسی می‌کرد که گویی تمامت عاطفه اش را تنها نثار آنها می‌کند و برای دیگران چیزی باقی نمی‌نهد.
ـ ای مردان دلاور کوفه!
این نامه‌ی حسین بن علی ‌، سرور ما‌، خطاب به شماست؛ که برایتان می‌خوانم:
«آخرین دست نبشته‌ی شورانگیز و گرم شما را هانی و سعید‌، به من بازآوردند. آن نامه نیز خواسته های سوزان شما را به من بازگو کرد. نوشته بودید پیشوایی نداریم و کسی نیست چراغ هدایت فراپیش ما گیرد‌، به سویمان شتاب تا راهنمایمان باشی. من با خواندن نامه های شما‌، مسلم بن عقیل‌، برادر و پسرعمویم را که از یاران مورد اعتماد من است‌، به سویتان گسیل می‌دارم. اگر او نبشته های شما را با کردار و درونمایه تان همسو دید و گزارشش با نامه های پیاپی شما موافقت داشت؛ و آرای بزرگانتان با این نامه ها یکسان بود‌، من به زودی به سویتان خواهم شتافت. به جان خودم سوگند! هیچکس شایسته‌ی پیشوایی خلق نیست جز آن که با کتاب آسمانی آشنایی داشته باشد و مطابق آن حکم راند. امام کسی است که به عدالت تکیه زند و داد ستمدیده را از ستم رسان بازستاند. رهبر مردم کسی است که دینش‌، دین خدا باشد و برای خدا و آیین او‌، از سر جان برخیزد».
وقتی خواندن نامه به پایان می‌رسید‌، مردم‌، با چشمانی گریان و چهره هایی متأثر‌، با مسلم بیعت می‌کردند و خانه را ترک می‌گفتند. در بین آیندگان و روندگان‌، کسانی بودند که خانه‌ی مختار را ـ که اینک پایگاهی برای فرماندهی یک ارتش شده بودـ رها نمی‌کردند. عابس بن ابی شبیب شاکری‌، در فرازی از بیعت سیل وار خلق‌، آنچنان به وجد آمد که با سیمایی برافروخته و شوقی مهارناپذیر‌، بی اختیار رو به مسلم فریاد زد:
«من بر آنچه در قلب این مردم می‌گذرد‌، آگاه نیم و مغرور نمی‌سازم تو را به کثرت ایشان؛ ولی از اندیشه‌ی خود ترا می‌آگاهانم. روزی که مرا بخوانی دعوتت را اجابت می‌کنم و با شمشیرم دشمن با دشمن می‌‌جنگم تا گاهی که پروردگار بزرگ و عزتمند را ملاقات کنم».
در تأسی به او حبیب بن مظاهر‌، با ابرو‌، مو و محاسن سپید ـ چون پرچمی  که باد آن را به اهتزاز درآورده باشدـ از گوشه‌ی جمعیت خود را برافراشت و غرید:
«خدا ترا رحمت کناد! ای عابس! آنچه در کنه دل داشتی به شیواترین عبارت به زبان آوردی‌، به خدا سوگند ـ که نیست جز اوـ من نیز چنینم».
چه شگفت سخنا!!!... هنوز حبیب ننشسته‌، دیگر مردی برخاست. سعید بن عبدالله حنفی؛ و سخنان او‌، روییده از سخن سخنوران پیشین. آه! مگر اینان از قشون بنی امیه وعقوبت سرپیچی از فرمان امیرالمؤمنین یزید نمی‌هراسند؟ مگر نمی‌دانند گفته هایشان را جاسوسان به عرض خلیفه خواهند رساند و این سخنان ـ اگر چه از سر شور و بر زبان رفته در لحظه های بی خویشی ـ برایشان مایه‌ی شر خواهد گشت؟... وقتی شورِ شرکش در سر‌، فرونشیند‌، خشمِ برانگیخته بخسبد‌، خون دویده بر لاله‌ی گوش و برجستگی گونه به قلب بازآید و سرد شود و رخسار‌، از غازه‌ی تند غضب به زردنای چشم آزارِ ترس گراید‌، بسا بود که مرد از چنین سخن بر لب راندنی‌، انگشت ندامت به دندان گزد و به انکار آن برخیزد.
...
نه‌، وقتی آرمانی از قواره‌ی فرد فراتر باشد‌، سر را‌، سرِ بازایستادن بر شانه‌، و خون را‌، رای حبس شدن در رگ‌، نیست. گفته هایی که از سر صدق ـ در یگانه ترین دقیقه ها بر زبان رانده می‌شوندـ کمترین پشتوانه‌ی اثبات شان‌، جان گوینده است. این شور‌، شوریده تر از آن است که با شاریدن‌، بکاهد و واپس نشیند. گواه‌، آن که با این سخنان حماسی و دل قوی ساز‌، خون در رگان خشکیده به جریان افتاد. شور که سالها از ترسِ ترس‌، در سنگرِ تقیه‌، غبار بر رخ افشانده بود‌، خود را تکاند‌، سرخْ روی و عریان قامت به میانه‌ی میدان آمد. چهره ها را شکوفاند‌، صداها را بازکرد‌، عزمها را صیقل داد. جان و دارایی و خواسته ها و آنچه آدمی  را سنگین می‌کند و به زمین می‌چسباند‌، در برابر دفاع از عقیده‌، ناچیز شد. خلقِ رهاشده مانند روزهای حاکمیت علی در کوفه ـ برای بازیابی هویت انقلابی خودـ روی به مسجد نهاد. دیگر خانه‌ی گلی وکوچک مختار‌، جوابگوی فزونی دم افزون جمعیت نبود. تا آن ساعت هزاران دست بیعت‌، دستان مسلم را فشرده بود.
از پس از شکافته شدن فرق ابوتراب و رخت بربستن او از گریوه‌ی خاک‌، مسجد کوفه چنین جمعیتی به خود ندیده بود. منبری که علی از فراز آن‌، خلق را به جهاد برمی‌انگیخت؛ گاه علیه نفس و گاه علیه نفوس مقهور شده در برابر هوای نفس‌، اینک پذیرای مسلم بود. اکنون گاه آن بود که مسلم‌، قیس بن مسهرصیداوی را به مکه بازپس فرستد و حسین را بشارت دهد که کوفه مهیای پذیرش اوست.





ـ خزیده در خزِ زرنگارِ تخت عاج‌، دست ها مچاله کرده در گودنای بین دو پا ـ سگرمه های یزید بن معاویه سخت در هم بود. کباب تازه‌ی بره و جام لبالب شراب‌، چند روزی بود به مذاقش خوش نمی‌آمد. کار آن‌گونه که می‌خواست به سامان نبود. هر روز خبر تازه یی از مکه و حسین می‌رسید و به نگرانی او می‌افزود. افزون برآن‌، نامه‌ی عبدالله بن مسلم بن ربیعه‌، یکی از هواخواهان و جاسوسانش درکوفه‌، پیش روی او بود.
«... نعمان بن بشیر‌، حاکم کوفه‌، با مسلم بن عقیل‌، طریق مدارا در پیش دارد و مرد حکومت نیست. اگر کار به این منوال پیش رود‌، مردم کوفه‌، فرزند عقیل را به امارت برمی‌دارند و لشگری عظیم برای یاری حسین بسیج خواهدشد. کوفه را دریاب پیش از آن که سررشته‌ی امور از دست به در رود».
سرجون‌، غلام مسیحی آزادشده‌ی معاویه ـ که اکنون درشمار رجال مهم و مقرب دربار بودـ  با شم شیطانی خود احوال فرزند معاویه را دریافت وبر سویدای دلش نیک واقف شد. او را بپش از پدرش ـ که سِیاس مردی فریفتار زبان بود ـ می‌شناخت؛ و می‌دانست که در این هنگام‌، چگونه باید رفتار کند. به نرمی‌ ساغرِ میان باریک بلورینِ شراب را بر دهانه‌ی تُنگ کوبید و طنینی شفاف و نازک از آن برآورد‌، آنگاه باده به دست پیش آمد. لبخندی مرموز و شیطانی‌، در لبان او خانه کرده بود.
-سرور من! شاعرِ این شعر‌، چگونه یارد از شراب روی برتابد! اگر او این‌گونه با دختر رز روی ترش کند‌، خشک مغزان چگونه کنند؟
-«الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها...».
بیت را به پایان نرسانده‌، سگرمه های یزید از هم گشاده شد و خنده یی ناگهان لبان او را از هم باز کرد. چرب زبانی سرجون کارآ افتاده بود.
سرجون قدمی  پیشتر نهاد‌، اکنون چشمان افعی وار و کلاپیسه شده اش دوخته بر نینی چشمان یزید بود و او را با دو گُل سوزان خود‌، سحر می‌کرد.
-آه! سرجون مانند شیطان می‌مانی؛ آنگاه که آدم و حوا را به ساقه‌ی گندمی  دربهشت حوالت داد و از آن جایگاه...
-تصدقت شوم‌، مگر شیطان بد است. احاله‌ی بهشت به فردا نه کار عاقلان است. جوی شیر و عسل‌، ‌، صف حورعین و غلمان‌، درخت سیب و زیتون‌، ثیابِ سندسِ خضر و استبرق وحلوا‌، همین دم است؛ در همین کاخ؛ در عیش نهفته در برقِ هوسناک جام...
یزید روی گرداند. سرجون‌، وقتی دوباره بی اعتنایی او را دید‌، ناگهان پرسید:
-شما را چه می‌شود سرور من!؟
یزید نامه‌ی عبدالله بن مسلم را به سوی او دراز کرد.
سرجون با ابروان به هم فشرده و چشمان تیز‌، در نامه درنگ کرد‌، آنگاه اندیشناک سر برداشت.
-چاره‌ی کار ساده است.
یزید با تعجب.
-ساده! چگونه ساده است!؟
-پدرت ـ که سایه‌ی طوبی نصیب او باد! ـ هرگاه کار به تنگنا می‌کشید‌، زیاد را می‌جست؛ زیاد بن ابیه را می‌گویم. این مرد در کاردانی و گره گشایی زبانزد بود. پسرش عبیدالله نیز چون پدر است‌، بل بیش.
یزید نیم خیز شد و با اشتیاق گفت:
-آخر او امیر بصره است. آن سامان نیز چندان به سامان نیست.
-خطر کوفه عاجل است. بگذار با حفظ سمت به کوفه رود و فتنه‌ی آنجا را فرونشاند.
یزید مدتی دراز بین دو ابروی اینک گشاده‌ی سرجون نگریست. دو شعله‌ی نمناک وتاریک‌، در زیرِ طاقِ مشکی آنها می‌سوخت و هرم هراسناکی از آنها برمی‌خاست.
-راست می‌گویی تنها عبیدالله بن زیاد مرد این میدان است.
سرجون فاتحانه خندید و دستش را با پیمانه پیش برد.
-بگیر مولای من! شرابِ بعد از نوشخند‌، نوشین تر است.   






قیلوله‌ی حاکم بصره‌، عبیدالله بن زیاد‌، با پیچیدن صدای چکمه های حاجبِ خلوتسرا‌، روی خشت ـ فرشهای کاخ برآشفت. حاجب‌، ناگهان خود را با چشمان پفکرده و نیم خمارِ حاکم مواجه دید. از ترس عقوبت‌، دستپاچه بر پاشنه چرخید و به سرعت قصد بازگشت کرد. بد هنگامی  پای در خلوت حاکم نهاده بود. نهیبِ خواب آلود ابن زیاد او را وادار به توقف کرد.
-چه پیش آمده است؟! چرا  نگهبانان نمی‌گذارند‌، دمی  کپه‌ی مرگمان را به زمین بگذاریم؟ اینجا کاخ است یا نشخوارخانه‌ی دواب؟!
[حاجب‌، با دستپاچگی و اضطراب]:
-تصدقت‌ گردم، قصدم آشفتن خلوت شما نبود. فرستاده‌ی خلیفه اصرار داشت که همین الان پیام مهمی  را به عرض برساند.
عبیدالله بن زیاد‌، در جستجوی لذت از کف رفته‌ی خواب‌، خمیازه‌ی بلندی کشید و دوباره پلک بر هم گذاشت تا ته مانده‌ی آن را مضمضه کند. لختی بعد با لبان نیم باز تکرار کرد:
-فرستاده‌ی خلیفه... هوم... [می‌خواست طبق عادت بگوید‌، برود گورش را گم کند] ناگهان به خود آمد‌، پلک گشود و غرید:
-چه گفتی؟ فرستاده‌ی خلیفه!!... بگو وارد شود. چرا  زودتر مرا بیدار نکردی؟ مگر صد بار نگفتم در چنین هنگامه یی ملاحظه‌ی آسایش مرا نکنید.
حاجب خلوتسرا در بهت و حیرت ناشی از تناقض این دو رفتار‌، فرصت گفتگو نیافت‌، طبق تجارب و آموزه های درباری خود‌، تعظیمی  غرا کرد و به دنبال قاصد شتافت.
***
نامه یی بود از یزید:
«ای فرزند زیاد! هواخواهان من از مردم کوفه‌، به من گزارش دادند که پسر عقیل وارد کوفه شده و برای حسین لشگر جمع می‌کند. هنگامی  که نامه‌ی من به تو  رسید‌، به جانب کوفه سفر کن و او را ـ به هر حیله که دانی ـ به چنگ آور‌، به بند کش‌، به قتل رسان یا از کوفه بیرون کن!».
وقتی خواندن نامه تمام شد. فرستاده‌ی خلیفه نامه‌ی دیگری بیرون کشید و به دست حاکم بصره داد. ابن زیاد‌، مهر نامه را شکست و با کنجکاوی و احتیاط آمیخته با ترس‌، چشم در سطور آن دوانید. ناگهان از شدت خوشحالی‌، قند در دلش آب شد و آن تشویش اولیه در او‌، با مشاهده‌ی نامه‌ی دوم خلیفه از بین رفت. با صدای بلند دستور داد که برای قاصد شراب بیاورند. یزید حکم کرده بود که او با حفظ سمت والیگری بصره‌، به امارت کوفه نیز منصوب شود. در حکم تصریح شده بود که او هر چه زودتر کاخ کوفه را از نعمان بن بشیر انصاری تحویل گیرد؛ پیش از آن که حسین به آن دیار رسد و رشته‌ی امارت بنی امیه در آن سامان از هم بگسلد و آنچه نباید پیش آید و دیگر نتوان کاری کرد.
یزید نضج گیری قیام کوفه‌، شراره کشیدن خون حجر در رگان کوفیان و دعوت آنان از فرزند علی را‌، ناشی از مسامحه و مدارای نعمان می‌دانست. در این حکم‌، از عبیدالله بن زیاد خواسته شده بود که با روش خود‌، کوفه را به قلمرو یزید بازآرد و شورش را به هر طریق ممکن سرکوب نماید.
***
برای ابن زیاد که در نشئه‌ی گسترش قلمرو قدرت خود بود‌، بهتر از این نمی‌شد. بنابراین نامه رسان خلیفه را با هدیه های خویش نواخت و به خوشی روانه کرد آنگاه برادر خویش‌، عثمان بن زیاد را نیز فراخواند تا او را به وکالت خود بر امارت موقت بصره بگمارد. با طینت شیطانی خود می‌دانست که در اجرای دستور خلیفه‌، شتاب باید کرد. بی درنگ دستور داد قاطبه‌ی مردم بصره را درمسجد گردآورند. وقتی خلق فراهم آمدند‌، آنها را برای مدتی منتظر گذاشت تا بر اضطرابشان بیفزاید و رعب و وحشتی مجهول را در دلهایشان بپراکند و به حدس و گمانهای گمراه کننده و پرسشهای یک سویه  ـ در باره‌ی علت این گردهمایی ـ  دامن زند.
او از این‌گونه خط و نشان کشیدن ها سود می‌برد. همین دیروز بود که منذر بن جارود ـ از خوف عقوبت ـ ابو رزین سلیمان‌، حامل نامه‌ی حسین بن علی  به مردم بصره را لو داد؛ با این حال‌، از آن هنگام که دستور داده بود سر قاصد حسین را از تن جدا کنند تا کنون در تشویش به سر می‌برد. نیک می‌دانست که این رشته سر دراز دارد؛ و او شاید آخرین کسی است که از مضمون نامه باخبر گشته است. 
درنگ جایز نبود. تا قبل از ترک بصره باید از مردم‌،  چشم زهر می‌گرفت تا با فراغ بال بتواند جنبش کوفه را سرکوب نماید. از این رو‌،  ساعتی بعد‌، بر  اسبی شبرنگ سوار شد. مانند روزهای جنگ خفتان به برکرد. شمشیر بست ـ و با خادمان مخصوص‌، سواره ـ تا صحن مسجد رفت. آموخته بود که  برای ترساندن خلق‌، باید هیبتی ترسناک داشت و از همان ابتدا‌، سخن از شقه و شمشیر‌، عقوبت و جزا و کند و بند و سیاهچال بر لب راند. اینها آموزه های پدرش‌، زیاد بن ابیه بود. بارها  از او شنوده بود که برای مطیع کردن خلق‌، باید نیشِ سوزان تازیانه را در شیار استخوان نگهداشت و شمشیر را از خونی با خون دیگر شست.
در پچپچه‌ی هر دم فزاینده‌ی مردم بصره‌، ناگهان تازیانه اش را برکشید و با صفیری سوزان‌، بر پوست هوا‌، خنج کشید و سپس با ابروان در هم کشیده جمعیت را از نظر گذرانید. فضا‌، نفس کُش‌، خناق افزا و هول پراکن بود. در حالی که گماشتگانش کوچکترین جنبش خلق را با دیده‌ی شک می‌نگریستند‌، او قدرت و حشمت عالمگیر «امیرالمؤمنین یزید» را به رخ کشید و افزود هیچ توطئه یی ـ ولو در تاریک ترین زوایای ذهن ـ از چشم تیزبین جاسوسانش پنهان نخواهدماند. سپس با شهوتی حیوانی از سوزشِ طاقت فرسای تازیانه گفت و تیزنای دمِ شمشیر؛ هنگام شنا در خون جوشان نسجِ نرمِ بدن. از خوفناکی شقه شدن با ساطور و بسته شدن به دم موی اسب و کشیده شدن بر ریگزار تفته‌ی ظهرِ تموز. از خراب شدن غافلگیرانه‌ی دیوار بر فرق و پرتاب شدن از بلندی. از درد داغ نهادن بر پیشانی و کتف و نمک سود کردن زخم کارد و از بسیاری مجازات های دیگر... این گونه بسا با آب و تاب سخن راند و در تمام این مدت تازیانه اش را با غضب در هوا تکان می‌داد و دست بر قبضه‌ی شمشیر یمانی خود می‌سود. آنچنان یکریز از هیمنه و جلال و جبروت حکومت گفت که خود نیز باورش شد که جاسوسانی در خفا دارد که اعماق اندیشه‌ی خلق را می‌کاوند و رج به رج آن را در جستجوی نطفه های مشکوک به هم می‌ریزند. از چنین پنداری به خود بالید و با خود گفت:
 «اگر یزید هنرنمایی امروزم را می‌دید یا جاسوسانش به او می‌رساندند‌، بیشتر از امارت کوفه ام می‌داد».
مردم بصره‌، به ظاهر در سکوت به او گوش سپارده بودند اما هماندم که او در پی یافتن واژه یی گدازان و گوشت چزان‌، ذهن آموخته های خود را مرور می‌کرد و صحنه های شقاوت بار را برای ترساندن مردم‌، ترسیم می‌کرد‌، پرهیبِ خوفناکش در نگاه خلق‌، کم کم مات و بیرنگ می‌شد تا جایی که به تدریج حضورش را به هیچ انگاشتند و گوش ها دیگر کلمات تهدیدبارش را نشنود. جسارت مردم تا بدانجا رسید که در حاشیه‌ی جمعیت‌، دست کسی آهسته به زیر قبا رفت و رقعه یی بیرون کشید و آن را در دستی دیگرگذاشت؛که به سویش درازشده بود. رقعه گشوده شد و چشمی  شوقناک بر خطوط آن دویدن آغاز کرد. دیری نکشید که سرها سرک کشیدند و چشمان کنجکاو و مشتاق برای خواندن آن رقعه از هم پیشی گرفتند:
«به نام خداوند مهربخشای مهرورز
 ای مردم بصره! این نامه یی است از حسین بن علی بن ابیطالب به سوی شما. پرودگار بزرگ‌، از میان بندگان خود محمد را برگزید و پرچم پیامبری را به دستش سپرد. آندم که مرگ او را درربود‌، با اعزاز و اکرام به سوی خالق بی همتا بازگشت. محمد حق رسالت را ادا کرد و عمر گرانمایه در راه اندرز به مردم صرف نمود. این حقیقتی انکارناپذیر است که خاندان و برگزیدگان پیامبر به جانشینی او از هر کس شایسته ترند ولی مردمی  خودسر و متجاسر‌، حد خویش را نشناختند و به جای ما بر مسند پیامبر نشستند... من برای آن که آتش فتنه را دامن نزنم و امت جدم را در محنت نیفکنم‌، چندی از پای نشستم؛ اما اینک با این نامه شما را دعوت می‌کنم که برای زنده کردن کتاب خدا و سنت رسول او از جای برخیزید و مرا یاری کنید. اگر سخن مرا با گوش جان بنیوشید و سر بر خط فرمانم گذارید‌، شما را به روشن ترین راه رهنمون خواهم شد. درود و رحمت خدا...»
نامه به پایان نرسیده‌، دستی مشتاق‌، آن را از چنبره‌ی جمع سربه جیب هم آورده ربود و به مکان دیگر برد. لبها پچپچه آغاز کردند:
ـ نامه‌ی حسین بن علی  است... در آن چه نبشته است؟....
پچپچه های بیم زده نیز گاهگاه به گوش می‌رسید:
ـ احتیاط باید‌، احتیاط‌، مگر نمی‌بینید جلاد را با شمشیرِ خون آغشت؟!... مگر نمی‌شنوید صدای لمسِ تازیانه را با پوست برهنه‌ی هوا؟!... احتیاط باید‌، احتیاط مردم بصره!...».
نامه‌، همچنان دست به دست و دسته به دسته‌، در فوران شوق و بیم و امید‌، هیجان و حیرت و اضطراب‌، می‌چرخید و جرقه به جرقه‌، شعله می‌افروخت.
ابن زیاد‌، دشنامی  غلیظ به زبان آورد و تهدیدی گزنده را با صفیر شلاق درهم آمیخت. زبانش از شدت غضب‌، بر سق دهانش چسبیده بود. دلش هوس شراب و هوای خنک بخورآگینِ کاخ می‌کرد. از نشستن بر سفتی زین ـ در بارش نیزه های گداخته‌ی آفتاب ـ به ستوه آمده بود. بخارِ بوناکی که از پشت عرق کرده‌ی اسب برمی‌خاست‌، منخرینش را می‌آزرد. مخده های اطلس‌،  بالشهای پرقو و گردشِ نگارینِ جام‌، آنچنان در نظرش هوسناک نمود که بی درنگ عنان چرخاند و حضور جمعیت را فراموش کرد؛ چنان که آمده بود‌، ناگهانی و زمخت‌، مهمی ز بر پهلوی اسب فشرد و دور شد... دقیقه یی بعد خوفناک و شتابزده برگشت. چیزی را از یاد برده بود. بی مقدمه از اسب پایین پرید و بر بالای منبر شتافت. در یک حرکت سریع‌، شمشیرش را برکشید و آن را‌، بر فراز  منبر‌، از یک گُلمیخِ درشت آویزان کرد‌، لختی با چشمان خونگرفته‌، در چشمان سوزان جمعیت نگریست‌، آنگاه ترش روی و عنق برگشت و سوار بر اسب شد؛ در حالی که دیواری از چشم‌، برافروخته و خوفناک‌، او را رد می‌زد و تا کاخ تعقیب می‌کرد.
با این حال‌، شمشیر منبرآویز و خوف پراکن او مانع نشد تا یزید بن مسعود نهشلی رو به مردم بنی تمیم‌، جماعت بنی حنظله و گروه بنی سعد نیاورد و جرقه های خاکسترنشین را در خطی ممتد به هم نزند و راه حریق را‌، از نهانخانه های پچپچه گر و   صحبت های درگوشی محتاط‌،  به آشکارِ کوچه نکشاند. 

ادامه دارد   

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top