حماسه‌ی فروغ جاویدان از نگاه روایت (۱) - خطاب به خدا، خلق و تاریخ

لحظه‌، لحظه‌ی حساسی بود. مجاهدین می‌توانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بن‌بست رسیده است. آنگاه این را می‌گفتند و می‌خفتند و در وادی عافیت‌جویی لعنت خلق و تاریخ را به خود می‌خریدند. اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی می‌طلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ‌ ، ماه‌ها و سال‌ها آموزش‌ ، زمان، و مقدم بر آن، نیرو‌، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت می‌گوید‌ ، بیش از یک هفته وقت ندارید، یا می‌روید‌، ممکن است همه شهید بشوید  یا می‌مانید و خون از دماغ کسی نمی‌ریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بی‌آبرو خواهیدبود. زمان‌، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگة آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعله‌ی کبریت‌ ، اندک است. تا راه‌ها باز است‌، تا آبها یخ نزده‌، تا لای در اندکی گشوده است‌، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست.

در سالن عمومی بزرگ اشرف جای سوزن انداختن نبود. چهره‌های جدید زیادی به مجاهدین اضافه شده بودند؛ آنها برای اولین بار به یک نشست سراسری می‌آمدند‌؛ به همین خاطر با دیدن آن همه جمعیت در یک‌جا، نمی‌توانستند از ابراز شگفتی خودداری کنند. اونیفورم همه‌ی نفرات با توجه به گرمای فصل‌، خاکی بود. زنان مجاهد نیز‌، با روسری زرشکی به‌صورت یگانی در نشست شرکت کرده بودند. همه منتظر بودند تا نشست شروع شود.
انتظار دیری نپایید‌، ناگهان از یکی از درهای کوچک نزدیک سن سالن‌، مریم و مسعود رجوی با چهره‌یی متبسم‌، بشاش و صمیمی نمایان شده و در حالی که برای جمعیت دست تکان می‌دادند به چابکی بالای سن رفتند. در این هنگام ابراز احساسات جمعیت به اوج خود رسید. زنان و مردان مجاهد از روی صندلی‌های خود بلند شده بودند، و مانند خرمن زرین گندم‌، در نسیم ملایم تابستانی موج می‌زدند‌. همراه با کف‌زدنهای مستمر این شعارها را تکرار می‌شد:
«ایران رجوی- رجوی ایران».
«با مسعود‌، با مریم‌ ، همسنگر، هم‌پیمان، در راه آزادی، می‌جنگیم تا پایان»
مسعود پس از آن‌که موفق شد‌، توفان احساسات را فرو بنشاند‌، با سیمای برافروخته‌ ، چشمان نافذ و هوشیار‌، با شعله‌یی از شرف و صداقت در کلام‌، ناگهان خروشید:
«عملیات کبیر فروغ جاویدان!»
گویی بنزین روی آتش پاشیده باشند‌، یا انفجاری از امواج انسانی رخ داده باشد. هزاران دست بار دیگر به پرواز درآمدند و طنین بالهایشان سیل توفنده‌یی از صدا را به گوش سرازیر کرد.
جلال، هاج و واج، فقط به رهبران خود نگاه می‌کرد. به‌طور خاص‌، نگاهش روی پرچم کوچک ایران؛ (نصب شده بر بالای جیب چپ اونیفورم زیتونی کمرنگ مسعود) متمرکز شده بود. پرچم، مانند تکه‌یی از رنگین‌کمان‌، به‌طرز دلپذیری روی سینه‌ی او می‌درخشید و جذابیتش را دو چندان می‌کرد.
فرماندهی کل ارتش آزادی‌بخش‌، با چوب اشاره‌یی در دست‌ ، پشت به ماکت بزرگ نقشه‌ی ایران‌، در طول سن قدم می‌زد و گاه با نجوایی عارفانه و گاه با خروشی از ته دل و گاه با طمأنینه، و شمرده شمرده‌، جملاتی را بر زبان می‌راند؛ جملاتی که مجاهدین برای نخستین بار از زبان رهبری خود می‌شنیدند:
«... تصمیم گرفتن برای چنین عملیاتی‌، البته کار سهل و ساده‌یی نبود. زیرا که می‌باید تمام دار و ندار را در طبق اخلاص نهاد و به خلق قهرمان ایران تقدیم کرد. به‌خصوص که این تصمیم‌گیری‌، دارای بالاترین ریسک و خطر نیز هست و باید یک بار دیگر تمامی سازمان‌، آلترناتیو‌، ارتش آزادیبخش و همه چیز را مایه گذاشت. این تصمیم‌گیری برای خود من‌، تقریباً مشکل‌تر از تمامی تصمیم‌گیریها از زمان شاه به بعد بود. زیرا که می‌باید یک بار دیگر از همه‌ی عزیزان‌، برادران‌، خواهران‌، سازمان‌، ارتش آزادیبخش دل بکنم تا خدا چه بخواهد...»
قطره‌یی اشک، درشت و سوزان، از نی نی‌های جلال جوشید و راه باریکی، در کوچه‌ی گونه‌ی راست او جست، بعد آرام و شفاف روی انگشتانش افتاد. برای لحظاتی سالن و تمامی جمعیت آنجا، در نگاهش محو شد و او چیز دیگری را به چشم نمی‌دید. دوست داشت جای خلوتی گیر بیاورد و گریه‌ی بلند خود را، از چنبره‌ی بغض آزاد کند. آهسته به اطراف سرچرخاند. خواهران و برادران مجاهدش نیز چنین حالتی داشتند.
پشت سیمای آرام مریم‌، توفانی از احساسات ناگفته برپا بود. او دست گره‌کرده‌اش را ستون چهره‌ی خود کرده و به‌دقت به حرکات و سخنان مسعود‌ ، چشم دوخته بود. جمعیتِ عظیم آن‌چنان در سکوت سراپا گوش بود که گویی هیچ‌کس در زیر این سقف نیست. از روبه‌رو تنها اقیانوسی از فانوس چشم‌ها‌، فروزان‌، تمام باز و چارطاق، این لحظات ناب تاریخی را به نظاره نشسته بود. گوش‌ها تک‌تک واژه‌ها را می‌نیوشیدند و می‌نوشیدند.

چشمان مسعود بار دیگر به نقطه‌یی دور خیره شد و صدایش طنین خاصی به خود گرفت؛ از آن نوع که با دیدن آن مجاهدین الو می‌گیرند و از خود بی‌قرار می‌شوند:
«... شما‌ ، تک‌تک شما‌، چه آنهایی که قبل از سال ۵۰ و چه آنهایی که از زندانهای شاه با یکدیگر همرزم و هم سنگر بودیم‌ ، چه آنهایی که در زمان حکومت خمینی به سازمان پیوستید، چه آنهایی که امروز از این یا آن کشور آمده‌اید و چه آنهایی که در بین راه‌، در محورها و شهرهای مختلف به ما خواهند پیوست‌، آری‌، شمارا من به‌سادگی پیدا نکرده‌ام‌، تک‌تک شما را از پس هفت دریا خون و راهی چند ساله ـ که آن را با کفش و کلاه آهنین طی کردیم ـ از لابلای انبوه ابتلائات‌ ، نشیب و فرازهای سیاسی و انبوه بالا و پایینی‌های زمان‌، به مثابه‌ی رشیدترین‌، قهرمانترین‌، جانان‌ترین‌، شکوفاترین و آگاه‌ترین فرزندان خلق ایران‌، پیدا کرده‌ام. اگر بهتر از شما و ارزشمندتر از شما می‌بود و اگر ستودنی‌تر از شما می‌بود‌، حتماً در جای دیگر تشکلش را می‌دیدیم. پس یک گنجینه‌ی عظیم و تاریخی و بزرگ و در بعضی موارد چه بسا غیرقابل جانشین سازی‌، گرانتر از همه‌ی مال التجاره‌های موجود در عالم‌، ذ‌یقیمت‌تر‌، زیباتر‌، تحسین‌برانگیزتر‌، این جا هست که من می‌بایستی در این تصمیم‌گیری یک بار دیگر از تک‌تک جواهرات بی‌همتای این گنجینه دل بکنم...»
مسعود‌ ، یک لحظه مکث کرد، چشمانش در اعماق سالن‌، در کشتزار زرین و انبوه رزم‌آوران و گلهای شقایق لابلای آن‌، گویی به‌دنبال کسی می‌گشت. نگاهش مشتاق‌، برافروخته و درخشان بود.
«... اگر که مجاهدین به خدا و به خلق و تاریخ و به سرنوشت تابان و شکوفان خلق قهرمان ایران‌، بعد از این همه رزم و رنج‌، بعد از این همه خون و فدا‌ ، پاسخ نگویند‌، چه کسی پاسخ خواهد گفت؟ بنابراین فقط یک جمله می‌گویم و می‌گذرم؛ نه خطاب به شما‌ ، خطاب به خدا و خطاب به خلق و تاریخ...»
در این هنگام سرش را رو به آسمان گرفت و هر دو دستش را به نشانه‌‌ی نیایش بالا نگهداشت، بعد ادامه داد:
«بار خدایا! شاهد باش‌، شاهد باش که تمامی سرمایه‌مان را که محصول ربع قرن رزم و رنج مستمر هست‌ ، تقدیم تو و خلقت کردیم. انک انت السمیع و العلیم».


چشمها به اشک نشستند و خون داغ با سرعت بیشتری در شقیقه‌ها به جریان افتاد. سکوت‌، خود گویاترین سخن بود. تا به‌حال مجاهدین، رهبری خود را در مقاطع مختلف، برانگیخته و توفانی دیده بودند؛ مانند آن روز که در گردهمایی ورزشگاه امجدیه در تهران ـ  رو در روی چماقداران و اوباش آخوند انگیخته ـ خروش برداشت: «وای به روزی که تصمیم بگیریم جواب مشت را با مشت و گلوله را با گلوله بدهیم» اما این یکی‌، جور دیگری‌ست‌، گویی مسعود داشت با تک‌تک یارانش برای همیشه وداع می‌کرد؛ گویی بازگشتی در کار نبود؛ گویی می‌دانست که ممکن است‌، تمام جگرگوشگانش را در این سفر از دست دهد. با این حال ضرورتی بزرگ او را به این کار وا می‌داشت.

لحظه‌ ، لحظه‌ی حساسی بود. مجاهدین می‌توانستند به آن پشت کنند و بگویند که ما کارمان را کردیم و شرایط دیگر به بن‌بست رسیده است. آنگاه این را می‌گفتند و می‌خفتند و در وادی عافیت‌جویی لعنت خلق و تاریخ را به خود می‌خریدند؛ اما راه دیگری نیز بود؛ راهی که تصمیم به انجام آن ریسک بزرگی می‌طلبید. برای انجام عملیاتی سراسری و بزرگ‌ ، ماه‌ها و سال‌ها آموزش‌ ، زمان، و مقدم بر آن، نیرو‌، سلاح و امکانات و پشتیبانی خارجی مورد نیاز بود. حال، سرنوشت می‌گوید‌، بیش از یک هفته وقت ندارید. یا می‌روید‌، ممکن است همه شهید بشوید‌، یا می‌مانید و خون از دماغ کسی نمی‌ریزد ولی مطرود و لعنت شده و سوخته و بی‌آبرو خواهیدبود. زمان‌، به اندازه یک پلک به هم زدن؛ به اندازه یک فرود رگرگه‌ی آذرخش؛ به اندازه عمر عطسه یک شعله‌ی کبریت‌، اندک است. تا راه‌ها باز است‌، تا آبها یخ نزده‌، تا لای در اندکی گشوده است‌، «باید رفت». این فرصت دیگر قابل تکرار نیست. تا دیروز خمینی حاضر بود برای جنگ با عراق تا آخرین نفر‌، و تا آخرین خشت خانه‌ها را در تهران به تنور جنگ بریزد اما امروز چیز دیگری می‌گوید‌، آتش بس‌، تند‌، سریع و به هر قیمت؛ چرا که به چشم خود همین چند روز پیش ارتشی ظفرمند را دیده که به‌سادگی شهر مهران را فتح کرده و دارد به سوی تهران می‌آید.
فرماندهی کل ارتش آزادیبخش با آن‌که به این ضرورت بیش از هر کس دیگری واقف بود‌، با این وجود بنا‌ به سنت همیشه‌ی خود‌ ، تابع تصمیم جمع بود. از این رو پرسید:
«... حالا برای ثبت در سینه‌ی تاریخ و شرکت در یک چنین تصمیم‌گیری بزرگ و بنیادی؛ عاری از احساسات ـ اگر‌چه انقلابی را نمی‌شود از عواطفش جدا کرد ـ ولی با حسابگری نظامی و سیاسی محض و با آرامش‌ ، هر کسی که می‌گوید درست است که برویم و درست نیست که تأخیر کنیم و هر کس که می‌گوید رفتن به این عملیات‌ ، هر نتیجه‌یی که داشته باشد، به هر حال کیفا بهتر از نرفتن است‌، دست بلند کند. هر کس که می‌گوید باید که برویم و اگر نرویم‌، خیلی بدتر است و از ما بایسته و شایسته همین است که برویم‌، دست بلند کند‌، ببینم. می‌خواهم این لحظه ثبت شود...»
جمعیت دست بلند کردند. برخی‌ها دو دست خود را بلند کرده بودند و اگر کسی آن لحظه به پشت سر خود برمی‌گشت‌، می‌دید‌، جنگلی از دست‌های افراشته، چشمان مشتاق و ابروهای مصمم‌، به آفرینش این لحظه‌ی تاریخی نشسته‌اند. مریم نیز در کنار مسعود‌، هر دو دست خود را بلند کرده بود. مسعود با هر دو دست برافراشته‌ ، گفت:
«دستهایتان را بالا نگهدارید... آیا بر تصمیم خود استوارید؟»
رعدی پرطنین و سهمگین از صدا ناگهان در سالن پیچید:
ـ بله...
مسعود:
«نتیجه عملیات البته فراتر از همه‌ی محاسبات معمول‌ ، به اراده و مشیت خدا برمی‌گردد‌، اما تا آنجایی که به ارتش آزادیبخش ملی ایران و به مجاهدین خلق ایران برمی‌گردد‌، پیشاپیش نتیجه را ـ هر چه که باشد ـ به تک‌تک شما و به خلق قهرمان ایران تبریک می‌گویم»

دستهای ترانه خوان دوباره به پرواز درآمدند، و سالن پر از هلهله‌ی شادی شد. یک تولد تاریخی اتفاق افتاده بود. از این لحظه به بعد همه‌ی توجهات به ساعت حرکت و انجام آخرین آماده‌سازیها معطوف بود.

جلال از میان شاخه‌های درهم و فشرده جنگل، راهی به بیرون باز کرد. خود را به زیر آسمان ستاره کوب و خنکای شامگاهی تابستان رساند. ناگهان دستی نرم، مانند کبوتری آرام روی شانه‌اش نشست. شتابزده، سر چرخاند، یک جفت چشم آسمانی شفاف و یک ردیف دندانهای متبسمِ سپید‌، چشمان او را پر کرد. پیش از آن‌که به خود بیاید‌، بوسه‌یی گرم، گونه‌هایش را نواخت.
- شما؟ لطفاً شما کی هستین؟
- ای بابا من را نمی‌شناسی؟ تو نبودی که آن شب با یک دسته از مجاهدین در عملیات... و وسط تیر و تیرکشی، تو جان خودت را به خطر انداختی که من را نجات دهی. من تیر خورده بودم. تو به جای ادامه نبرد و تعیین‌تکلیف صحنه‌ ، زخم من را ـ که در آن لحظه دشمن تو بودم ـ پانسمان کردی...
ـ آه! پرویز!... تو هستی‌ ، چقدر چاق و چله شده‌یی!، تو در این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
ـ من در این‌جا چه‌کار می‌کنم؟!... مگر جای دیگری به جز این‌جا داشتم که بروم. تو شاید خودت نفهمیدی آن شب چه‌کار کردی‌، ولی من از روی همان برخورد ساده، پی به ماهیت انسانی مجاهدین بردم، و از آن شب به بعد عاشقِ آنها شدم‌، بالاخره یک جوری باید ادای دین می‌کردم و چه روزی بهتر از امروز...
جلال با پهنای دست محکم و دوستانه به پشت او زد و با صدای قاطع گفت:
ـ می‌بینم که برای خودت رزمنده‌یی درست و حسابی شده‌یی‌، این اونیفورم چقدر به تو می‌آید. راستی زخمت خوب شده است؟
ـ با این همه رسیدگی مگر می‌تواند خوب نشود...
لحظاتی دست روی پیشانی‌اش گذاشت و با اشتیاق به چشمان جلال خیره شد... و سپس با لحنی مشتاق و محکم گفت:
ـ داریم به ایران می‌رویم ... می‌فهمی؟ ایران!
...

برشی از رمان «کبوتری برای دخترم طاهره»
ع. طارق 

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top