چی می‌شه منم بتونم پاره‌ی تن تو باشم

 




پاسخ به آخرین نامه آندرانیک آساطوریان، هنرمند مردمی و یار دردآشنای اشرفی‌ها؛ پاسخی که هیچ‌گاه به دست او نرسید. زیرا پیش از آن‌که برسد چشمان دوست داشتنی او از جهان خاکی ما به ماورای ستارگان سفر کرده بود... 
وه! چه می‌گویم؟! ایمان دارم به دست او رسیده و بارها آن را خوانده است. شاید هم اینک نیز، با لبانی متبسم، در حال خواندن آن است. این پاسخ را از لابلای خاطرات پاره پاره‌ام یافتم و حیفم آمد آن را در سالگشت به سفر رفتن او، با دیگر دوستدارنش به اشتراک نگذارم.


آندوی عزیز، «اشرفی مجاهد»!
نامه‌ات را بارها با دقت و تعمق خوانده و حظ کردم. مخاطب نوشته‌ات اشرفی‌های لیبرتی بودند. مطمئن باش به بهترین وجه پیامت به آنها رسید. از کف زدنهای ممتد، چهره‌های برافروخته و نگاه‌های آهسته و پنهانی به اشک نشسته‌ی آنها این را به‌خوبی دریافتم. تو توانستی قلب آنان را یک‌بار دیگر با طلایه‌یی از پاک‌ترین عواطفت فتح کنی. دلنوشته‌های دلربایت مثل یک پیمانه‌ي بلورتراش، لبالب از چیده‌های تازه شبنم بود، خلوت خاطرمان را تلطیف کرد. در زلالی ناب نوشته‌هایت به‌خوبی می‌شد دل مردی را ببینی که منشوری از ارزش‌های ناب انسانی است؛ از هر طرف با تحسین به آن چشم می‌بستی، رنگین کمانی از انعکاس نگاه زیبایی نواز تو را به خودت برمی‌گرداند... .

آه! چه می‌توانم در پاسخ به تو گفت؟ تو خود گفتنی‌ها را در جان واژه‌ها دمیده‌یی. حتی اگر هیچ نمی‌نوشتی، اطلاق خالصانه و بی‌شائبة صفت «اشرفی» به خودت، بیانگر تمام چیزها بود. «بعضی واژه‌ها هست که آدم را گرم می‌کند». این واژه نیز از همان‌هاست. خون و حس دارد. آری، تو هم یک اشرفی هستی. «آندرانیک اشرفی»، چه اسم زیبا و برازنده‌یی! این مرا به یاد سلسله تولدهای جدید مجاهدین در انقلاب ایدئولوژیک انداخت. هر مجاهدی که انقلاب می‌کرد، شناسنامه خویش را تغییر می‌داد و خود را «رجوی» خطاب می‌کرد.

به‌عنوان یک مخاطب ناچیز تو، یک اشرفی کوچک؛ کوچک‌ترین آنها، در عین این‌که از هجوم حجم محبت شرم‌زده‌ام، از خواندن نامه تو به خود می‌بالم. بلعجب سخنا! که هنرمندی مردم‌دار، پیشرو، نوگرا، صاحب سبک و انقلابی چون تو، حتی در بستر بیماری از یاد اشرفی‌های لیبرتی غافل نیست؛ در حالی که خود بیش از هر زمان نیازمند مراقبت، محبت، و رسیدگی است، ناگهان عواطفش پر می‌کشد، سقف‌های معمول را درمی‌نوردد؛ و به یاد محاصره پزشکی لیبرتی می‌افتد؛ و به این فکر می‌کند که رهبری مقاومت در چه شرایط سختی قرار دارد؛ و این‌که دشمن چگونه درصدد ضربه زدن به او و اشرفی‌هاست.
این چه می‌تواند باشد جز عشق؛ عشقی که خود را تنها در نثار می‌یابد.

برادر و همرزم عزیزی که او را نمی‌توانم در خطاب کمتر از «برادر» بنامم؛ [با همه‌ی حس و گرمایی که در این واژه هست] . نمی‌دانم شرایط مزاجی‌ات اجازه می‌دهد نامه‌ام را بخوانی یا نه اما اجازه بده بگویم تارهایی از درونی‌ترین احساس‌هایم را به تپش درآورده‌یی که جز ناسروده‌ترین شعر، در تنهاترین تنهایی، مخاطب آن نیست. دیری‌ست عادت کرده‌ام شعرهای ناقص یا ناسروده‌ام را با زبان نثر بنویسم. اکنون که زبانم الکن است و جرأت دست یازیدنم به واژه‌های اعماق نیست، بگذار از عطرهای بهارپرورد شعر «در آستانه»‌ی زنده‌یاد، احمد شاملو بهره بگیرم و بگویم:
«انسان‌زاده شدن، تجسد وظیفه بود اما توان دوست داشتن و دوست داشته شدن، توان دیدن، گفتن، اندوهگین و شادمان شدن، توان خندیدن به وسعت دل و گریستن از سویدای جان، توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتنی، توان جلیل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهایی... و کارستانی از این دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است. ما به هیأت «ما» زاده شده‌ایم؛ به هیأت پرشکوه انسان تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینیم، غرور کوه را دریابیم و هیبت دریا را بشنویم؛ تا شریطه خود را بشناسیم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهیم».

انسان بودن و انسان ماندن در یک کلام، «عاشق شدن»، و بهای این عشق را تا سکه‌ی آخر پرداختن، بی‌چشمداشت و بی‌منت، تنها گناه تو و ماست و باید به این گناه افتخار کرد. زیبایی هنری و زیبایی اخلاقی و آرمانی به ندرت در انسان با هم جمع می‌آیند. باید قران آنها را به فال نیک گرفت و غنیمت شمرد. بالاترین افتخار این مقاومت نیز این است که زیباترین‌ها و انسان‌ترین‌ها را برای رهایی مردم ایران در زیر یک چتر خورشید فام گرد آورده است.

...
سخن همان است که خود به زیبایی گفتی: «بالاترین افتخار زندگی‌ هر کدام از ما... حضور در مقاومتی است که مسعود و مریم آن را رهبری می‌کنند و هدف نخستین‌‌اش سرنگونی رژیم جنایتکار و ضدایرانی آخوندهاست». این همه‌ی حرف است. از سخن سیر نمی‌شوم و تازه آغاز نوشتن است... اما نمی‌خواهم در بستر بیماری بیش از این مصدع خاطرت شوم، در کنار همسر، همرزم و مشوق دلسوز و فداکارت، خانم آیدا، خواهر بزرگوار تک‌تک اشرفی‌ها، ما را نیز حاضر بدان. با تمام عواطف و آرزوهایمان در کنارت هستیم. دست نوازش ما با اشتیاق انگشتانی را نوازش می‌کنند که با ظرافت و احساس تمام بر کلاویه‌ها، خوش‌تراش‌ترین و زیبا طنین‌ترین ترانه‌های ماندگار را نواخت و باز هم خواهد نواخت. شعرهای ناسروده منتظر آنند که تو کسوت آهنگ به برشان بپوشانی و جاودانه‌شان سازی. با تمامت قلبمان برای سلامت عاجل تو دست به دعاییم. می‌دانم به‌زودی شریک زیباترین لحظه‌های ما خواهی بود و برایمان باز خواهی خواند:
«چی می‌شه منم بتونم
پاره‌‌ی تن تو باشم
رنج یک‌هزاره بر دوش،
هر نفس به درد این خاک،
عاشقانه مبتلا شم».

 
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
بهمن ۹۳. بازپیرایی بهمن ۹۵

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top