دیباچهی کتاب «آخرین حرف خزان»
همراه با یک غزل از کتاب
پیش از آن كه با دْرد نوشانٍ دُردجوش
آشنا گردم، سیاسی شوم و با آنان كه در پی افكندن طرحی نو در فلك اجتماعی، سیاسی این
میهن بوده و هستند ـ بْر بخورم، روزهای خوش
دوران كودكی و بی دردی را سپری میکردم. در یکی از این روزها، هنگامی كه
آموزگار دوران ابتدایی، از ما خواست شعر «برو كار می كن مگو چیست كار؟»، سرودهی
مرحوم ملک الشعرا بهار را حفظ كنیم، این كار را
بیهوده تلقی كرده و انجام ندادم.
روز بد یمن شنبه فرارسید، برخلاف
انتظار و از خشك شانسی من، معلم زبان فارسی كه هیچگاه صدایم نمیزد، آن روز با
قیافهیی ژولیده، ریشی نتراشیده و صدایی تهدیدآمیز، به پای تخته سیاه احضارم
كرد؛ بدون مقدمه، متحكم و بیحوصله گفت: «بخوان!». لحن حسابگرانه و زمخت «بخوان!»
او مرا به یاد فشار شب اول قبر و سوال نكیر و منكر انداخت.
شنیده بودم كه در شب اول قبرـ و بعد
از آن كه ملاج میت حسابی به سنگ لحد خورد ـ نكیر و منكر از او میپرسند: «رب»ات كیست؟
یا «رب»ات را بگو!!!
خواستم بگویم: «ازبر نكردهام»، این
را برای خودم كسر شأن دیدم، بارقهیی از یك امید ناگهانی در دلم روشن شد. با خود
اندیشیدم اگر بیت اول شعر را قوی و پاسفت بخوانم، طبق عادت، ممكن است فكر كند
باقی آن را نیز از حفظ هستم و بگوید كافیست. بنابراین خودم را جمع و جور كردم و
با صدای غرا خواندم:
«برو كار میكن، مگوچیست كار؟
كه
سرمایهی جاودانیست، كار...».
به مصرع دوم كه رسیدم، حرف «ر» را
آنقدر كشیدم كه بگوید «كافیست، پسر خوب! بنشین!...».
آوخ! خدای من... نه! اشتباه نمی كردم،
او چیزی نگفت، گویی مرا با سر در یك خلاء بیپایان انداخته باشند. كسی از درونم میگفت:
«افتضاح شد، حسابی خراب کردی پسر!»، رنگ صورتم که زرد شده بود، حال داشت به سیاهی
میگرایید؛ با این حال نا امید نشدم، یك بار دیگر غراتر از قبل مصرع اول شعر را
تکرار کردم، اما تیر چوبیام به سنگ خورد.
***
... مانند گناهكردگان گیرافتاده، كه
در گرفتاری و مخمصه، چشمانشان رنگ یك معصومیت ناب به خود میگیرد، نگاهی به دم پایی
اطوخوردهی شلوار فاستونی آقا معلم زبان فارسی انداختم. نوك تیز یك تركهی درخت
گردو مدام به تای شق و رق آن میخورد. جرأت نكردم سرم را بالا بگیرم، نگاهم سر
خورد و روی آجرهای نم خوردهی كف كلاس
ثابت ماند.
نمیدانم چرا این غزل مولانا بیاختیار
در ذهنم تداعی میشد:
«دوش چه خوردهیی دلا راست بگو نهان
مکن!
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن!
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن!»
...
صدای پِخِ ناگهانی و كشدار یكی از
شاگردان كه بلافاصله زیر خنده زد، غضب معلم را به اوج رساند:
ـ خفه! تنبلهای بی عرضه!...
من آهسته دستانم را به هم قفل كرده و
لای پاهایم بلاتكلیف نگهداشتم. حالت گنجشكی را داشتم كه زیر پنجهی آهنین بازی غولپیكر،
خرد شدن استخوانهای ظریف خود را به انتظار نشسته است. فكری از ذهنم گذشت:« ای كاش!
می گفتم بلد نیستم و نخواندهام، جرمم
سبك تر بود».
ناگهان كشیدهیی محكم هوا را شكافت و
برق از نگاه من پراند. وقتی به خود آمدم، اطاق با قیافههای ترس خوردهی شاگردان
دور سرم می چرخید، بغضی غریب در گلویم، راه نفسم را بسته بود. به سختی توانستم
كلماتی را جویده جویده بیرون بدهم:
ـ آقا! هول شدم از یادم رفت.
...
ـ پدر سوختهی عوضی! حالا سر من كلاه
میگذاری؟!
ـ نه به خدا آقا، چنین قصدی نداشتم.
ـ نه و زهر مار! حالا دروغ هم میگویی؟
دٍ.. بگیر!...
***
آنچه از آن تاریخ یادم مانده، این
است كه دیدم، معلم جلو آمد، با نوك تیز كفش چرمیاش ابتدا به استخوان ساق پای راست
من كوبید و بیدرنگ ضربهیی نیز به ساق پای چپ. دردی كشنده در دورترین عصبهایم
منتشر شد. طاقت نیاورده، بر زانوهایم خم شدم. از آنجایی كه زورم به آقا معلم نمیرسید،
دردلم با تمام وجود شیخ اجل، سعدی علیهالرحمه، حكیم ابوالقاسم فردوسی و لسان
الغیب شیراز و سایر بزرگان و با پوزش مرحوم ملک الشعرا را به فحش بستم. با خودم
گفتم این چه كاری بلعجب است كه میكنند؟ جملات را با طول های مساوی و دست و پا
شكسته زیر هم مینویسند و اسمش را میگذارند «شعر»، و ما نگون بختها باید
آن را حفظ كنیم، ای مرگ بر هر چه شعر و شاعر! و بلند گریستم.
معلمِ بی«ادبِ» شاگرد از ادب بیزار
كن، به این نیز اكتفا نكرد، آنقدر كوبیدن ضربه ها را ادامه داد كه از شدت درد بیحال
شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
... وقتی به هوش آمدم، هر كدام از
ساق هایم به اندازهی بالش چاق و چلهی مادر بزرگم باد كرده بود؛ علاوه بر درد، تا مدت ها رد كبود و بنفش ضربات
روی ساق پایم باقی ماند.
سالها از این واقعه گذشت، آثار ضربات
محو شد، اما نفرتی كه از «شعر» و «شاعران» پیدا كرده بودم، روی قلبم مانند لكهی
سیاهی سنگینی میكرد.
در بهمن ۱۳۵۷ قیام ضدسلطنتی به سرانجام رسید، در سال ۱۳۵۸ من خود
را در جنبش ملی مجاهدین یافتم، دریكی از روزهای پر بگیر و ببند سال ۱۳۶۰ كه مشغول
نوشتن نقدی بر یك بیانیهی سیاسی بودم، پس از
ساعتها كار یكنواخت احساس خستگی كردم، برای رفع خستگی سری به كتابخانهی
شخصی برادرم زدم. در بین كتابها، كتابی بنام «سرودههای انقلابی زندان» توجهم را
جلب كرد. باز كردم، شعری از مجاهد شهید «محمد بازرگانی» در آن درج شده بود. به
حرمت نام آن مجاهد بزرگوار و نیز تقدیم نامهی شعر [كه در آن نوشته شده بود، او این
شعر را در آخرین لحظات زندگیاش سروده]، آن را خواندم:
«من اینك در انتظار روز موعودم...».
یكبار دیگر خواندم... وه! عجب دنیایی!...
انسانی، واپسین احساسات قلبی خود را در قالب كلمات جاودانه كرده بود. گویی كلمات،
رنگ و بوی سرایندهی خود را داشتند و آن قهرمان، حیات خود را در طنین واژه ها
ادامه میداد. بار دیگر خواندم و باردیگر و...
با همان حال و هوا سراغ شعری از حافظ
در كتاب فارسی دورهی راهنمایی رفتم.
كتاب را كه باز كردم اولین بیتی كه چشمم را نواخت این بود:
باز پرسید ز گیسوی
شكن در شكنش،
این دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست؟
تركیب «غمزده سرگشته گرفتار»، خیلی
مرا گرفتار خود كرد. با خود گفتم: «آیا شعر این است و چنین تأثیر جادویی دارد؟»،
اگر چنین است، چرا من تا به حال از آن غافل بوده ام؟
به عنوان اولین كار، لای نقد را بستم
و نقد جان به كیمیای شعر سپردم. آنقدر هیجان زده بودم كه نفهمیدم چطور تمام غزل را
از اول تا آخر خواندم:
ای
نسیم سحر آرامگه یار
كجاست؟
منزل آن مه عاشق كش عیار كجاست؟
....
وای!... انگار آتشی در وجودم
برافروخته شده بود. این لحظهی نادر، درست مانند افتادن سیب از درخت و كشف قانون
جاذبهی زمین توسط نیوتن، برایم جالب و تكاندهنده بود. تمام كتاب را ورق زدم و هر شعری را كه به
چشمم میخورد با ولعی عجیب تا آخر میخواندم. تا کنون تصویری كه از حافظ در ذهن داشتم، واژگونه و مخدوش بود. به غلط
فكر میكردم كه او فردی بیدرد، خوشگذران و لاابالی بوده است. نشستم و زانوی حسرت
در بغل گرفتم و به قول شیخ اجل، «سراچهی دل به الماس آب دیده شستم و تأمل ایام
گذشته كردم». در پایان، وقتی سر از گریبان
مکاشفه برداشتم انسانی دیگر شده بودم و گام در راهی دیگر گذاشتم.
در آن سالها خیابان ها بوی خون میداد.
پاسداران هار و تشنه به خون و نیز آخوندهای كلاشینكف به دست ـ با تقلید از شیخ
سلطان محمود غزنوی دامت برکاته! ـ انگشت
در جغرافیای ایران كرده و وجب به وجب، كوچهها را برای یافتن بارقه های آزادی و
آزادیخواهان بو میكشیدند. از این رو هر آن در انتظار بودم لنگهی در مخفیگاهم
شكسته شود و شیشه های پنجره روی سرم فرو بریزد
یا گلولهیی قلبم را روی نوشته هایم بپاشد. همیشه حادثه یكباره اتفاق میافتاد.
با دستگیری همرزمانم به وقوع آن یقین داشتم. در این حال و هوا خیلی انگیزه داشتم،
مانند همسر قهرمان عمادالدین نسیمی ، من نیز یك رباعی بسرایم و گرمای قلبم را در
تاریخ امتداد دهم.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس!
مردار بْود هر آن که او را نکشند.
اگر میتوانستم مانند فرخی یزدی بسرایم:
قسم
به عزت و
قدر و مقام آزادی
كه روح بخش جهان است نام آزادی
بیگمان رسالت خود را انجام یافته میدیدم.
در فضای روحی ناشی از شهادت یكی از همتیم هایم ـ كه زیر شكنجه لب از لب نگشودـ
غزلی سرودم و روزهای بعد چند تایی دیگر نیز بر آن افزودم. با سقف نازل و كوتاه نگری
خوش بینانهی خود تصور میكردم كه «شعر»
سروده ام... تا این كه روزی با خواندن تصادفی كتابی كه به نقد شعر پرداخته بود،
به اشتباه كودكانهی خود پی بردم. زیرا با خواندن آن کتاب بارها سوالم شده بود:
«وزن و قافیه و صنایع بدیعی و... كه
بكرات در این كتاب آمده است چیست؟چرا من از این علم شگفت سر در نمیآورم؟».
از آنجاكه زندگی مخفی داشتم، به برادر كوچكم
توضیح دادم به كتابخانهی شهر برود و هر كتابی را كه در این زمینه یافت، با خود بیاورد.
***
سرانجام یافت شد: كتاب «وزن شعر فارسی»
نوشتهی دكتر ناتل خانلری. هرگز هیچ كتابی را، چنین در مدتی كوتاه و با تعمق بسیار
نخوانده بودم. پس از دوساعت حس كردم به تمام بحثهای فنی كتاب مسلط هستم. باصطلاح
شعرهایی را كه «مرتکب شده بودم!» پیش رو نهادم و آه از نهادم برآمد. در آنها هیچ
معیار شعری دیده نمیشد. بیدرنگ دست بكار
شده و با فنونی كه آموخته بودم، نخستین شعر را به یاد همرزم شهیدم، فریدون طاهری، سرودم:
غزل:
قامت آن سرو گل اندام به صد دار زدند
قفل گران بر تن
آن حافظ اسرار زدند
...
روزهای بعد حس میكردم، موتوری عظیم
در وجودم به كار افتاده است؛ تا آنجا كه راندمانم در روز، به ۳ غزل و ۲۰ دوبیتی میرسید.
شتاب داشتم؛ زیرا نمیدانستم، تا كی زنده خواهم ماند.
آشنایی بیشتر با حافظ، حلاج، نسیمی،
عین القضات همدانی، محمدرضا شفیعی كدكنی (م. سرشک) و فرخی یزدی مرا در كار شعر جدیتر
كرد. غزل هایی كه در این دفتر میخوانید ـ بدون دستکاری در هیچكدام ـ تماما محصول
چند ماههی اول آشنایی ام با شعر میباشد از این رو به نواقص عدیدهی آن با
بزرگواری بنگرید و آن را محصول خامی سرایندهی نوجوانی بدانید كه میخواست در فرصت
كوتاه حیات ـ تا پیش از لو رفتن و دستگیر شدن و قرارگرفتن در برابر چوبهی دار یا
تیرك تیرباران ـ نفرت عمیق قبلی خود به
شعر و بزرگان آن را، با عشقی عظیم و روبه آینده جبران كند.
این كه حكمت خدا چه بود چرا از پشت یقهی مرا
چسبید، نگاهم داشت و سعادت شهادت را از من دریغ كرد [و چه حیف]، و در آینده چه باشد، اما آنچه پیوسته عرق شرم
بر پیشانی ام مینشاند، این است كه خیلی از هم سن و سال هایم پرپر شدند ـ چه در
سال خونین ۱۳۶۰ و یا بعد از آن و چه در جریان نبرد مسلحانهی انقلابی علیه دجالان خونآشام، و من تا به حال ـ به ناگزیرـ مانده ام؛
و «ماندن» بسا سختتر از «رفتن» است.
در این سروده ها سختی طاقت فرسای «ماندن» و
همسایهی ناگزیر زاغ و زغن بودن از یكسو، و از سوی دیگر میل به پرواز در آن آبی های
بیکرانه را می توان دید. فضای دلگیر و شكوهآمیز غزلها مربوط به سال های اختناق
است. این فضا با وصل دوباره ام به اردوی انقلاب و پیکار برای آزادی، به كلی در هم
شكست.
در سالهای در بدری و بی پناهی، گاه
برای یافتن سرپناهی كه بتوان شب را در آن به صبح رساند، مانند دیگر یاران آواره ام،
باید مشکلاتی عدیده حل میكردم. با خواندن سفرنامهی ناصرخسرو، گویی دوباره تمام
وقایعی که بر او گذشته بود، برایم تداعی شد
همه چیز بوی خون و خیانت می داد. خمینی طینت ضد بشری خود را بارز نموده و
به اعتماد خلق ضربهیی جدی زده بود. علاوه بر دستگاه شكنجه و كشتار، جنگی خانمانسوز
نیز در جریان بود و از جان كودكان سوختبار میطلبید. در این اوضاع و احوال طبعا
قطع بودن از سازمان رزم انقلاب، مزید بر علت میشد.
سالوس و ریاكاری رو به افزایش زاهدان
دروغین و شكمخمرگان عمامه به سر؛ سوء استفاده از نام دین و قرآن برای توجیه جنایت؛ در شیشه كردن خون جوانان، سنگسار،
حلق آویز، قطع دست و پا، درآوردن چشم و نیز جار روزانهی شقاوت در كوچهها، سبب
شده بود تا مشابهت زیادی بین دوران خودمان و قرنی كه حافظ و نسیمی در آن می زیستند،
احساس كنم. شاید از این رهگذر بود كه بزرگان عرفان را بیشتر شناختم و به آنان متمایل
شدم زیرا آنان نیز با زاهدان ریایی عصر
خود درستیزی آشتی ناپذیر بودهاند.
اگر چه در همان اوان میخواستم از
تكرار سخن قدما بپرهیزم؛ اما به دلیل تازهكار بودن در سرایش شعر، به میزان زیادی
زیر نفوذ معنوی آنان بودم و این از خلال غزلها پیداست؛ و نخواستم، دست به تركیب
اصلی آنها ببرم. اگر تعریف امروز از شعر را در آن زمان میداشتم، غزلهایی که میخوانید
سراپا دگرگون میشد. شاید شما نظرتان چیز دیگری باشد ولی من به دستكاری شعر مطلقا باور ندارم و این كار
را كار صرافان می دانم. شعر مانند قطعاتی پرتاب شده از آتشفشانی گدازان است، پس از
متبلور شدن و سرد گشتن دیگر نمیتوان در آن دست برد؛ چون نه شاعر در وضعیت قبلی سرودن
شعر است و نه آتشفشان، در حال گدازه افشانی.
در پایان اعتراف میكنم كه نخست كراهت داشتم، این مجموعه را به عنوان شعر به
حساب آورده یا گرد آوری كنم، ولی این كار را كردم؛ به خاطر این كه معتقدم شعر تا لحظات آخر عمر سراینده
باید در حال نو به نوشدن و دگرگونی باشد و این پایانی ندارد.
هر شعر پدیده یی نسبی است. مهم، رفتن
است و رفتن و باز هم رفتن، آینده به خوبی در مورد همه كس و همه چیز قضاوت خواهد
كرد. تلخی، خامی و تكراری بودن زبانم را برمن ببخشید.
برگ
كاهم در رهت ای تند باد!
من چه می دانم، كجا خواهم فتاد
برای پی بردن به اتمسفری
که این غزلها در آن سروده شده، [بگیر و ببندها و سلاخیهای سال۱۳۶۰]، یک نمونه از
اظهارات روحالله خمینی در مورد نحوهی برخورد با مخالفان و نیز چند نمونه از حرفهای
قاضی القضات ها و سران حکومت فقیهان را در دیباچهی این مجموعه غزل آورده ام تا
خوانندهی کتاب نسبت به آن شرایط عینی شود.
روحالله خمینی. مرداد ۱۳۵۸:
اگر بنا بود مانند سایر انقلابها در دنیا
انقلاباتی که واقع شد، پشت سر انقلاب چند هزار فاسد را دار میزنند و آتش میزنند
قضیه تمام میشود. میگویند شده رستاخیز، ما میخواهیم رستاخیز شود، یک حزب را چند
حزب را که صحیح عمل میکنند میگذاریم و باقی همه ممنوع اعلام میکنیم، هر نوشتهجاتی
که اینها کردند و برخلاف مسیر اسلام است همه را از بین میبریم. بعد از آن که به
آنها فهماندیم که شما دیکتاتور هستید ما آزادی خواه بودیم، شما نگذاشتید، ما آزادی
دادیم، حالا که اینطور شد ما انقلابی برخورد میکنیم، هر چه می خواهند، روزنامههای
خارج بنویسند، اینها هم در خانه فریاد بزنند لکن بیرون نمیتوانند باید منزوی
شوند، ما نمی توانیم مهلت دهیم، شرع جایز نیست، مهلت دهیم، ما خطا کردیم، دولت خطا
کرد، همه ما خطا کردیم فکر کردیم با انسان سر و کار داریم، انسانی رفتار کردیم،
اما با انسان سر و کار نداریم با حیوان درنده سر و کار داریم، نمی شود با حیوان
درنده به ملایمت برخورد کرد، نمیکنیم دیگر».
محمد محمدی گیلانی،
حاکم شرع دادگاههای انقلاب در اوایل دهه ۶۰:
«شورای عالی قضایی راجع به اعدام
گروهکها تصمیم گرفته است. قاضی نظر میدهد، یکی از مجتهدین دینی که شرایط اجتهاد
در آنها است، به رویت می رساند. هوادار و سمپات ملغی است، آنچه معیار و میزان در
محاکمه دادگاه شرع است، عبارت از عملی که این فرد به منصهی ظهور رسانده عمل ملاک
نقادی و محاکمه است، بهایی گروه جاسوس، فرقه جاسوس که برای سازمانهای استعماری
جاسوسی میکنند و خسارتی که این فرقه ضالهی بهایی از لحاظ اقتصاد وارد آورده است،
الله اکبر؛ آنهایی که برای دادگاه محرز شده جاسوس اسرائیل هستند بر دادگاه، حاکم
شرع واجب است به حکم قرآن این محاربین به سزای عمل خود برسند».
موضعگیری دیگر محمدی گیلانی:
«محارب بعد از دستگیری توبهاش پذیرفته
نمیشود. کیفر همان کیفری است که قرآن تعیین میکند. کشتن به شدیدترین وجه،
حلقآویز کردن به فضاحت بارترین حالت ممکن. دست راست و پای چپ آنها بریده شود.
اسلام اجازه میدهد اینها را که در خیابان تظاهرات مسلحانه میکنند دستگیر شوند
و در کنار دیوار، همان جا آنها را گلوله بزنند. از نظر اصول فقهی لازم نیست به
محاکم صالحه بیاورند. برای اینکه محارب بودند... اسلام اجازه نمیدهد که بدن
مجروح این گونه افراد باغی به بیمارستان برده شود، بلکه باید تمام کش شود...».
«اسلام اجازه میدهد حتی اگر زیر تعزیر آنها
جان هم بدهند کسی ضامن نیست، که عین فتوای امام است.».
یوسف صانعی، دادستان، تیرماه
۱۳۶۲،
روزنامه جمهوری اسلامی:
«نکند امروز که آرامش داریم و مسئولین
که امروز امنیت دارند، آن پدر و مادرهای ضد انقلاب از مسئولین سراغ آزادی
فرزندانشان را بگیرند که هرگاه سراغ این مسائل رفتیم، سراغ قتلگاه حزب برویم [و با
دیدن نمونه جنایات آنها، تصمیم به آزادی آنها نگیریم]. اینها توبه کنندگان نیستند،
می آیند بیرون افعی می شوند. مسئولین مملکت و ملت یک وقت تحت تأثیر قرار نگیرند.
هرگاه تحت تأثیر قرار گرفتید سراغ جنایت هایشان بروید.
زندانی بودن آنها مرضی خدایی [مورد
رضایت خدا] است. حرکتی نشود که ما خدای نکرده علیه دادگاه انقلاب حرف بزنیم. امروز
با تلاش برادران سپاه و کمیته ها و شهربانی و دادگاه های انقلاب بوده که ما هستیم
و الا آنها رحم ندارند.
[آنها] خائنین به مملکت هستند و به
پدر و مادر خودشان هم رحم نمی کنند و باید به مجازاتشان برسند. من اینجا به عنوان یک
مسئول قوه قضائیه دست آن عزیزانی را میبوسم و حاضرم کفشهایشان را جفت کنم که با
دستهای پرتوانشان ضد انقلاب را گرفتند و به دادگاه بردند و به مجازات رساندند.
آفرین بر آنها! نکند ما به دادگاه های انقلاب بدبین شویم.
یوسف صانعی در سخنرانی
سال ۱۳۶۴ خطاب به مخالفان نظام:
«آن روزی که علیه آنان به عنوان مفسد کیفرخواست
صادر میشود، قوم و خویشها به التماس نیفتند و فلان روحانی را نبینند.
امید ضد انقلاب از اوین باید قطع
باشد. اوین باید محیط ترس باشد. اوین باید محیط رعب باشد. این اشتباه است که بگوییم
آقا هیچ کس نترسد، نه آقا! ضدانقلاب باید از این که می گویند میبریمت اوین لرزه
بر تنش بیفتد».
برگرفته از کتاب «بازخوانی دیدگاههای
سیاسی و فقهی آیتالله صانعی، امید حسینی.
حسین موسوی تبریزی
دادستان دادگاههای انقلاب در سالهای ۱۳۶۰
تا ۱۳۶۳ طی یک مصاحبه تلویزیونی
گفت:
«هر کس کوکتل مولوتوف در دست گرفت و در برابر
نظام جمهوری اسلامی ایستاد محاکمهشان در خیابان است، و وقتی دستگیر و به دادستانی
رسیدند محاکمه شدهاند و حکمشان اعدام است. اینها باغی و شاهر بالسیفاند و رعب و
وحشت ایجاد میکنند، به نظام جمهوری اسلامی حمله میکنند، خون هزاران شهید را پایمال
میکنند، بیت المال مسلمین را حیف و میل میکنند، کشتن اینها واجب است نه جایز، هر
کس را در خیابان در درگیری و تظاهرات مسلحانه و آنها را که پشت این اشرار مسلح قایم
میشوند و این ها را تقویت و راهنمایی میکنند و موتور میدهند و یا میخواهند ماشین
بدهند و دستگیر میشوند بدون معطلی و همان شب که دو نفر پاسدار و یا مردم شهادت
بدهند که آنها در درگیری بودند و مسلحانه و یا پشت سر افراد مسلح و علیه نظام
جمهوری اسلامی قیام کردهاند، کافی است و همان شب اعدام خواهد شد.... ما نظام
جمهوری اسلامی میخواهیم. تنها که نماز و روزه نیست. یکی از احکام جمهوری اسلامی این
است هر کس در برابر این نظام و امام عادلش بایستد کشتن او واجب است. اسیرش را باید
کشت، زخمیاش را زخمیتر کرد که کشته شود.... علما و روحانیت عزیز و منبری ها
موظفند در نماز جماعت و منبرها این مسائل فقهی را باز کنند از کتاب های قدما که
این حکم اسلام است چیزی نیست که ما تازه آورده باشیم. الان هم حکم مراجع همین است.
هر کس از اطاعت امام عادل خارج شود و در برابر نظام بایستد حکمش اعدام است.».
نخستین غزل کتاب
هوا، هوای تنفس، هوای خواندن نیست
فضا، فضای كش بال و پر فشاندن نیست
نسیم، حبس به زنجیر، آشیان، ویران
دریغ ازین شررستان كه جای ماندن نیست
شنو كه باد خزان با چنار میگوید:
بدزد سر! كه امیدی به جان رهاندن نیست
رخی به خنده دگر برنمیكند، گل سرخ،
نسیم را سر وصل و قبا دراندن نیست
بپای و عزم سفر ساز كن كه باید رفت
اگر چه در افق بسته جای راندن نیست
چو قاصدك به نسیمی گره خور و بدرآ
كه باغِ زرد مكان نشان نشاندن نیست
قلم بسوز و برین دارها برآ، طارق!
هوا هوای تنفس، هوای خواندن نیست.
دانلود کتاب با لینک مستقیم
https://silver41moon.wixsite.com/ketabgah/shar
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات