اختر، کیسه حاوی آشغالهای شب را کنار منبع زباله نیمسوخته و یکوری شده گذاشت و وقتی چرخید که به سمت منزل برود با طلعت، زن همسایه سینه به سینه شد.
ـ سلام طلعت خانم!
ـ سلام اختر جان!... مدتی است نمیبینمت... داشتم نگران میشدم.
طلعت، همسایهی چند خانه آنطرفتر اختر بود، با گفتن این جمله دستی بر سر کودک دو سالهی اختر کشید و او را نوازش کرد. آنها گاهگاه با هم در مورد خبرهایی که شنیده بودند صحبت و درد دل میکردند اما امروز اختر کمی گرفته به نظر میآمد، در جواب طلعت فقط سکوت کرد و آه کشید.
ـ نکند زبانم لال، زبانم لال عزیزی از خانوادهات دچار کسالت شده، هیچوقت شما را بیلبخند ندیده بودم.
اختر با صدایی غمزده گفت:
ـ خانم! نمیدانید چه وضعیت شلمشوربایی است. با شنیدن این خبرها اصلاً برای آدم دل و دماغ باقی نمیماند. اطلاعاتیها و لباسشخصیها رفتهاند سنگ زدهاند شیشههای خانهی یک جوان اعدامشده را شکستهاند. تازه به این هم راضی نشدهاند، برداشتهاند تمام در و دیوار خانه را پر کردهاند از نوشتههای تهدیدآمیز مثل «خانهی قاتل» و نمیدانم «منافق» و... زخم دل مادر پس از اعدام جگرگوشهی برومندش بس نبوده، این هم رویش. به پیر و پیغمبر قسم اینها از یزید هم بدترند. والله یزید از این کارها نکرد... اینطور که من در کتابها خواندهام اینکار فقط از اساسهای هیتلر برمیآمد که خانههای یهودیها را علامتگذاری میکردند.
ـ خدا مرگم بدهد، نشنیده بودم... نمردیم و این روزگار را هم به چشم دیدیم.
اختر بچهاش را به زمین گذاشت، انگشت در صفحه روشن گوشیاش دواند و عکسی را در تلگرام باز کرد.
ـ ببین! ایناهاش!... نه، نه، بگذار یکی دیگر را بیاورم.
با مقداری کنکاش در گوشی، عکس دیگری را پیدا کرد و به طلعت نشان داد.
ـ این جوان را میبینی؟ اسمش مجیدرضاست؛ مادرش رفته به ملاقاتش. هر دو نفر خبر نداشتهاند که روز بعد قرار است مجید اعدام شود. درد و بلای مادرش به جانم! چه جوان رعنایی!... میگویند یک تنه دو بسیجی را به درک واصل کرده و چند تا از آنها را هم زخم زده... چشمهای مادرش را میبینی، بنده خدا با چه شوقی به میوهی عمرش نگاه میکند.
طلعت که زنی جا افتاده و پا به سن بود، گوشی را گرفت و مدتی عکس را برانداز کرد. این عکس، خاطرات دههی شصت را در ضمیر ناآرام او بیدار میکرد. او خودش نمونههایی از آن را در بین خانوادههای جوانان اعدامی دیده بود. بنابراین چنین چیزی برایش غریب نبود. بدتر از آن را هم شنیده بود. به یادش آمد که خانوادههایی بودند که جسد عزیزان اعدامشدهی خود را در باغچهی خانه دفن کرده بودند؛ بهخاطر اینکه حکومت میگفت آنها منافق و نجس هستند و نباید در قبرستان مسلمانها دفن شوند.
اختر قطره اشکی را که از گوشهی چشمش بر گونه سر خورده بود با انگشت سبابه پاک کرد و دوباره به تلخی آه کشید.
ـ خانم! دیگر تمام شد. تظاهرات را جمع کردند. دل آدم برای جوانانی که این روزها اعدام میکنند کباب میشود.
دلمان خوش بود که مجسمهی شاه را پایین کشیدیم. اینها آمدند، وضع و حالمان بدتر شد. کلهپز برخاست، سگ به جایش نشست... هیچکس حریف این آخوندهای پاچهورمال و حرام لقمه نمیشود... لعنتیها به شیطان هم درس میدهند... رفتیم تا ۱۰سال دیگر، خدا خودش رحم کند.
طلعت که در عکس، کپشنها و کامنتهای مربوط به آن غرق شده بود و چشم از آن برنمیداشت، ناگهان گوشی را از کنار صورتش پس زد و با تعجب گفت:
ـ چی چی تمام شد، اختر خانم! تازه تازه دارد گرم میشود. ناسلامتی شما سیاسی و اهل مطالعه هستید. اعدام که علامت قدرت نیست... خامنهای از فرط بیچارگی به این شیوه متوسل شده. اگر با اعدام میشد جلو خشم مردم را گرفت همهی دیکتاتورهای عالم الآن دنیا را به گند کشیده بودند... این دراکولا در آبان ۹۸ بیشتر از ۱۵۰۰نفر را به خاک و خون کشید... بعدش چی شد؟ هدف خامنهای از این اعدامها این است که من و تو را ناامید کند و خودش را از خطر نجات دهد...
اختر که گویی حرف جدیدی شنیده، کودک دو سالهی خود را از زمین کند و به آغوش گرفت و به ناز کردن او پرداخت.
ـ خدا هیچ بچهیی را از مادرش نگیرد... راست میگویی طلعت خانم به اینجایش فکر نکرده بودم.
ـ هر اعدام مردم را به این اطمینان میرساند که نباید با این پاسداران ناشاقول مدارا کرد. شترسواری دولا دولا نمیشود... با پایین گرفتن سر این حکومت جریتر میشود... خانم! اگر جوانان غیرتمند به جای هر جوان اعدامی، چهارتا بسیجی مفتخور را در خیابان دراز کنند، خامنهای و پدر جد او غلط خواهند کرد وارد این معرکه بشوند... آره این بیشرف با اعدام دارد به جوانها آدرس میدهد که اسلحه تهیه کنند و به سیم آخر بزنند. این را همهی مردم این روزها دیگر فهمیدهاند.
کودک که تا این لحظه ساکت بود، شروع به بیتابی کرد. اختر کیفش را باز کرد و یک بسته نیمخوردهی پفک از آن بیرون کشید.
ـ عزیز دلم بگیر! معلوم است حسابی گرسنه هستی.
کودک بستهی پفک را قاپید آن را در دستهای کوچکش به بازی گرفت. خشخش لذتبخش آن او را به خود مشغول کرد.
ـ خیلی ممنون طلعت جان! تو همیشه در این قبیل مسائل کمککار من بودهیی. خدا سایهات را از سر ما کم نکند.
قبل از اینکه به در خانهاش قدم بگذارد، نگاهش به دیوار سفید کنار مسجد محله تلاقی کرد. روی آن با اسپری مشکی نوشته شده بود:
«مردم! سر خم قدغن اینها رفتنیاند»
علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق)
0 نظرات