هزاره‌ی غرور سرزمین مرا به دوش می‌کشی






باران مگر از آبگینه‌های ناسروده خود شعری به من دهد،

شمشیر مگر از غیرت خشم‌تاب خود،
- در خط تیز عبور -
سرخ الماس پاره‌یی به من،
تندر کوهه‌های عاصی دریا را می‌خواهم،
در چکیده‌ی تازه‌ی یک شبنم؛
تا نامت شریف‌ترین سرود عاشقانه‌ی من باشد.

دستان بارانی‌ات هنوز طعم آبی باروت می‌دهد،
به‌رغم موریانه‌ها که حرمت کلمات را جویده‌اند،
هزاره‌ی غرور سرزمین مرا به دوش می‌کشی.

کندویی از عصاره‌ی
 خورشید،
در غزل‌های سبز نگاهت.

پرندگان حقیقت،
بر شانه‌های شکوهت،
آیه‌های نور می‌نوشند.

تو را بالهایی است، همگستر با قاره‌های نامکشوف زیبایی،
در ترانه‌ی انسان.

رودهای جاری تا سپیده تاریخ،
زمزمه‌های آبی رفتن را از سرود تو می‌آموزند.

کرانه‌ها،
از تو آموخته‌اند که در بازترین تبسم خود،
آغوشگاه بی‌کرانگی آرزوها باشند.

نجیب نگاهت، از پاکی وصیت‌نامه‌های شهیدان است.
مرگها در غرور تو کارگر نیست.
زخم‌ها ترا نمی‌تکانند؛ رویین می‌کنند.
چکادهای نشسته در اراده‌ی انسان را چه سروده‌یی در گوش؛
که الفبای قامت‌شان،
تداوم ایستادن است؟


وقتی می‌بینمت، شعر من از رجزنامه افتخار قوام می‌یابد.
می‌خواهم از غرور، شانه‌هایم را تا اریکه‌ی خورشید اعتبار دهم.

پا سفت کرده‌یی ستبر،
بر عضلات عزم این فلات بی‌غروب؛
تا جوانه‌ی دستانت، آشیان ستارگان جوان باشد


سازمان نظم جوان!
سازمان سبزترین درخت مایگی،
در دهانه‌ی پرزوال‌ترین پاییز!
سازمان تفنگ و پرنده و زیتون!

می‌خواهم نامت تا همیشه‌ی تاریخ،
بر یال‌های جاودانگی نقر شود.

علیرضا خالوکاکایی (ع. طارق) 

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top